جدول جو
جدول جو

معنی دلوص - جستجوی لغت در جدول جو

دلوص
(دِلْ لَ)
حرکت کننده. (منتهی الارب). آنکه پیوسته حرکت کند و در یک مکان آرام نگیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دلوص
(تَ فَخْ خُ)
نرم و تابان گردیدن زره. (از منتهی الارب) (از آنندراج). درخشان شدن زره. (تاج المصادر بیهقی). دلاصه. رجوع به دلاصه شود
لغت نامه دهخدا
دلوص
نرم هموار، ناآرام، تابان
تصویری از دلوص
تصویر دلوص
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلوص
تصویر خلوص
خالص بودن، ساده و بی آلایش بودن، پاکی و سادگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلوک
تصویر دلوک
مایل شدن آفتاب به سمت مغرب
فرهنگ فارسی عمید
(دَ لُنْ)
مأخوذ از لاتینی تال و اسپانیایی تالن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی شراع است و ابن جبیر در رحلۀ خود نام آنرا آورده است: و حصلنا فی الامر لایعلمه الا اﷲ تعالی و شرعوا فی رفع الشراع الکبیر و اقاموا فی الاردمون شراعا یعرف بالدلون، و بتنا بلیله شهباء الی أن وضح الصباح. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَ رُ)
پیه ناک شدن دختر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان حومه بخش بستک شهرستان لار. دارای 394 تن سکنه. آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی عبابافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لَ)
ابوبریص. (ذیل اقرب الموارد از قاموس). بلص. بلصه. رجوع به بلص و بلصه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ)
برجستن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قلص الرجل، وثب و در لسان آمده: تدانی وانضم و در صحاح آمده: ارتفع. (اقرب الموارد) ، شوریدن دل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قلصت نفسه، غثت . (اقرب الموارد) ، کم گردیدن در کشیده شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قلص الضل عن کذا، انقبض. (اقرب الموارد) ، برآمدن آب در چاه و بازبستن است، بلند شدن و برجستن آب. قلص الماء، ارتفع بمعنی ذهب یقال قلص الغدیر، اذا ذهب ماؤه، فراهم آمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قلص القوم، اجتمعوا فساروا. (اقرب الموارد) ، کوچ کردن و سیر نمودن قوم. (منتهی الارب) ، درکشیده شدن جامه بعد از شستن است، درهم کشیده شدن لب و درترنجیدن و برهم جستن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوان شدن و راه رفتن: قلص الغلام، شب ّ و مشی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
تخمه. (اقرب الموارد). ناگوارد. (منتهی الارب). ناگوارد و تخمه. (ناظم الاطباء). تخمه و بشم. (لسان العرب) ، درد شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علّوز و یا پیچیدن و لوی. (از اقرب الموارد) (لسان العرب). و رجوع به علّوز شود، گرگ. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). این لغت گاه بصورت صفت نیزبه کار میرود و گفته میشود ’رجل علوص’، بنابراین هم اسم است هم صفت. (از لسان العرب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نعت است از دخوص که پیه ناک شدن جاریه باشد. (منتهی الارب). دختر پیه ناک
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ درص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به درص شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَذْ ذُ)
پیچیدن و برگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلوی. (اقرب الموارد). رجوع به تلوی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شتاب رو، گویند ناقه دروص، یعنی ماده شتر شتاب رو و تندرو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درص. و رجوع به درص شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نرم و تابان. درع دلاص، زره نرم و تابان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دلاص (بر صورت مفرد آن). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لیث جمع آنرا دلص ضبط کرده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دلص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلص شود، جمع واژۀ دلصه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلصه شود، جمع واژۀ دلاص (به صورت جمع آن). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا)
نرم و هموار و براق و تابان. گویند: أرض دلاص، زمین نرم و هموار. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، ناقه دلاص، شتر مادۀ رام و نرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دلو، که نام بعضی از اجداد ابوالقاسم عبیدالله بن محمد بن عبیداﷲ است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناقۀ تسلی یافته از مهر بچه و الفت آن. (منتهی الارب) ، ناقه که نه به ناقۀ مونس خود و نه به فرزند خود مهربانی نکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مهربان نبودن ناقه بر فرزند و یا مونس خود. (از اقرب الموارد) ، به معانی مصدر دله است. (از اقرب الموارد). رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
ساده و بی آمیغ گردیدن، رسیدن و پیوستن به کسی. منه: خلص الیه خلوصاً، رهایی یافتن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خلاص شود، ویژه شدن. (میرسیدشریف جرجانی)
لغت نامه دهخدا
برجستن، شور رفتن درکشیده شدن جامه پس از شستن، شوریدن دل دلشورگی، فراروش (کوچ)، ترنجیدن لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوص
تصویر خلوص
پاکی، صافی، سادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوح
تصویر دلوح
ابر زایا ابر پر باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوخ
تصویر دلوخ
خرمابن پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوع
تصویر دلوع
زبان بیرون آمده، راه فراخ، پیشرو اشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوف
تصویر دلوف
گرانبار آدمی اشتر، تیر نخورده، آله تیز پرواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوق
تصویر دلوق
سخت تاراج سخت، دندانریخته اشتر پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاص
تصویر دلاص
نرم و هموار، جمع دلاص، تابان ها تابان نرم و تابان
فرهنگ لغت هوشیار
آفتاب زردی خور نشین بویه آنچه برای خوشبو کردن بر تن زنند یا مالند فرو شدن آفتاب گشتن آفتاب وقت زوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیص
تصویر دلیص
آب زر، رخشان، نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروص
تصویر دروص
جمع درص، بچه موشان بچه خرگوشان بچه خار پشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوص
تصویر خلوص
((خُ))
پاکی، بی آلایشی، یکدلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلوص
تصویر خلوص
سرگی، سره گی، نابی، سارا
فرهنگ واژه فارسی سره