جدول جو
جدول جو

معنی دلنگه - جستجوی لغت در جدول جو

دلنگه
چهارنعل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لنگه
تصویر لنگه
مقابل جفت، فرد، یک نیمۀ باری که بر ستور گذاشته می شود، چیزی که جفت یا دو قسمت داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلنگ
تصویر دلنگ
آویخته، آویزان، آونگ، خوشۀ خرما، بندی که از چوب و علف و شاخه های درخت جلوی آب درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
(لِ گَ / گِ)
تاچه. عدل. تابار. تای. تا. لنگه بار. یکی از دو قسمت بار. عدل و آن یک جزء بار است، یعنی آنچه که بر یک سوی راست یا چپ ستوری حمل کنند. نیمی از بار و آن بیشتر در هندوانه و خربزه و چغندر و برنج و گندم و امثال آن به کار است. مقابل عدل که در قماش مستعمل است و مقابل تنگ که در شکر معمول است. نصف بار. نصف یک بار که بر یک سوی ستور بردارند. عدل. عب ء. ثانی اثنین. تنگ. (زمخشری). لنگه یا عدل یا صندوق که در اصطلاح مردم اصفهان، دوازده من تبریز است: یک لنگۀ زغال، یک لنگۀ هندوانه و جز آن، مصراع. (در درها). طبق. لت. لخت. صفق. یکی از دو قسمت در دو لختی: دو لنگۀ در را پیش کرد، مرادف لنگ که گذشت ولگنه به تقدیم گاف بر نون از تصرفات لوطیان است. (آنندراج) ، فرد. تا. تای. تاه. طاق. یکی. فردی از زوجی. مقابل جفت. هر تای از جفت یا زوجی.
- لنگه کفش کهنۀ کسی بودن، به مزاح سخت حامی و طرفدار و مدافع او بودن.
- یک لنگۀ ابرو، یک تای ابرو: یک لنگۀ ابروی او به هزار دیگران می ارزد.
- یک لنگه ارسی، کفش، گیوه، یک تای از آنها.
- یک لنگه بار، یک تای بار.
- امثال:
لنگۀ گیوه را با سرنیزه چه کار.
، عدیل. تای. شبیه. مثل. ثانی اثنین. همتا. چون. مانند (در تداول زنان و مجازاً در تداول عامه) : لنگۀ او، مانند او. من لنگۀ شما نیستم که دوستان را فراموش کنم. لنگه ندارد، نظیر ندارد.
- لنگه به لنگه، ناهمتا. تابه تا. غیرمشابه. که هر دو لنگ به یک اندازه و یارنگ و امثال آن نباشند. ناجور. که به یک شکل یا قد یا اندازه و رنگ و غیره هستند: کفشهای من در مهمانی لنگه به لنگه شده است، یک تای آن با یک تای کفش مهمان دیگری عوض شده است.
- لنگه به لنگه ابرو انداختن، یک ابرو را بالا بردن در حالی که دیگری به جای خویش باشد، به کرشمه و دلال به نوبت ابروی راست و ابروی چپ را جداجدا بالا بردن و به زیر آوردن: ابرو بنداز لنگه لنگه.
، سنگ لنگه، خرسنگهاکه زیر بنا به کار برند
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
بندی باشد که از چوب و علف و خاک و گل در پیش آب بندند. (از برهان). بند آب. (شرفنامۀ منیری) ، ژوبین، و آن نیزه ای باشد کوتاه که سنان آن دو پره نیز می باشد و به جانب خصم اندازند. (از برهان). حربه ای است چون نیزۀ کوچک که آنرا شل گویند. (آنندراج) (از جهانگیری) ، غلاف خوشۀ خرما. (الفاظ الادویه). غلاف خوشۀ خرما و آنچه شاخ خرما بر آن باشد. (برهان). آنچه شاخ خرما بر او باشد. (شرفنامۀ منیری). آنرا دشنگ نیز گویند. (از آنندراج) ، دست افزار چاه کنان که آنرا میتین خوانند. (از برهان). آلتی است آهنین دراز که آنرا میتین نیز گویند. (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
مرکب آارهوس است از: دانگ + هاء. و آن در ترکیب با اعداد خاصه با عدد دو چهار و شش مستعمل است و تنها بکار نرود و کلمات دودانگه و چهاردانگه برای اسامی محل مخصوصاً بلوکات و بصورت اسم خاص مستعمل است. برای مثال به سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 51 و 56 و 57 و 123 و 124 رجوع شود. و در ترکیب ششدانگه به معنی تمام و کامل و دربست و همگی و کل چیزی است
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ بُ)
بندر لنگه نزدیک مهرگان در آخر راه لار به ساحل خلیج فارس در 688000گزی شیراز واقع است. قصبه و بندر مرکز بخش لنگه و دهستان حومه شهرستان لار، و مختصات جغرافیائی آن عبارت است از: طول 54 درجه و 53 دقیقه از گرینویچ، عرض 26درجه و 33 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا به طور متوسطپنج متر. در 306هزارگزی جنوب خاوری لار و 616هزارگزی جنوب خاوری بندر بوشهر واقع شده و به وسیلۀ راه شوسه به دو شهر مزبور و بندرعباس مربوط میباشد. هوای قصبه گرم، مرطوب و مالاریائی است و آب مشروب آن از چاه و باران تأمین میشود. سکنۀ آن 9404 تن و شغل اهالی تجارت، پیله وری، دریانوردی، صید ماهی و ساختن کرجی های بادی است. در حدود دویست باب دکان دارد و ادارات دولتی: بخشداری، شهربانی، مرزبانی، پست، تلگراف، دارائی و آمار، ژاندارمری، بانک ملی، گارد گمرک، شهرداری، دادگاه و بهداری بدانجاست. و هم لنگرگاه برای کشتیهای کوچک و متوسط در 1200 تا 1800 متری ساحل دارد و محلی نیز نزدیک ساحل برای تعمیر کشتیهای کوچک هست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). لنگه دارای ده هزار باب خانه و قریب سی هزار تن سکنه است. و آنجا معادن قیر، گوگرد، سنگ گچ و آهک هست. بندری است مرکز تجارت مروارید و اهالی به تجارت مروارید میپردازند. مرکز بندر لنگه دارای 2200 خانوار و 11 قریه است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 483). و رجوع به بندر لنگه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
ده مخروبه ای است از بخش حومه شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ گَ)
یا النگۀ رودبار. ناحیتی در مغرب لواسان. ارنگه. ناظم الاطباء گوید: النگه نام دهی است در کوهستان شمالی ری. رجوع به ارنگه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ گَ / گِ)
شعلۀآتش. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). در فرهنگ ناظم الاطباء النکه بکاف آمده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلنگ
تصویر دلنگ
آویخته، آونگان، آویزان
فرهنگ لغت هوشیار
عدل، یک قسمت از دو قسمت بار، لنگه بار، آنچه که بر یک سوی راست یا چپ ستوری حمل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگه
تصویر لنگه
((لَ گِ یا گَ))
لنگ، آلت تناسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنگه
تصویر لنگه
((لِ گِ))
یکی از دو قسمت بار، عدل، تاجه، فرد، نقیض جفت، یکی از دو قسمت در، لت، لخت، مصراع، عدیل، نظیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلنگ
تصویر دلنگ
((دِ لَ یا لِ))
آویخته، دلنگان
فرهنگ فارسی معین
عدل، نصف خروار، هاله، تا، تالی، طاق، عدیل
متضاد: جفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لنگ زدن، سکته، مکث، دیر، دلنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
استخوان ران
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمتی از چرخ نخ ریسی سنتی، مقیاسی برای توزین شلتوک یا گندم که مساوی شصت کیلوگرم است.، غلاف شلتوک، واحد شمارش در بعضی اشیا چون یک لنگه ی در یا.، از توابع بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی