جدول جو
جدول جو

معنی دلقک - جستجوی لغت در جدول جو

دلقک
لوده، مسخره، شوخ، کسی که کارهای خنده آور بکند و مردم را بخنداند. در اصل مسخره ای بوده در دربار سلطان محمود غزنوی که طلحک نامیده می شده
تصویری از دلقک
تصویر دلقک
فرهنگ فارسی عمید
دلقک
نام مسخره ای که تلخک نامیده می شود، کسی که مردم را بخنده وامیدارد، تلخک پارسی است دلغک تلخک نام نهاده بر خریشی در دربار محمود غزنوی خریش لوده شوخ کسی که در دربارهای قدیم کارهای خنده آور برای تفریح دیگران میکرد لوده مسخره، کسی که در بند بازی و نمایشهای سیرکی ادای هنر پیشه اصلی را در آورد و بدین وسیله مردم را بخنداند یالانچی
فرهنگ لغت هوشیار
دلقک
((دَ قَ))
لوده، مسخره، کسی که با کارهای خنده آور مردم را بخنداند. در اصل مسخره ای بوده در دربار سلطان محمود غزنوی که طلخک نامیده می شد
تصویری از دلقک
تصویر دلقک
فرهنگ فارسی معین
دلقک
فسوسگر
تصویری از دلقک
تصویر دلقک
فرهنگ واژه فارسی سره
دلقک
تلخک، لوده، مسخره، مقلد، یالانچی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلمک
تصویر دلمک
رتیل، جانوری شبیه عنکبوت و از خانوادۀ بندپایان، با شکم بزرگ و پاهای کوتاه که بعضی از انواع آن زهری کشنده دارد، دلمک، دیلمک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلاک
تصویر دلاک
کسی که در گرمابه مردم را کیسه می کشد و شست و شو می دهد، کیسه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلیک
تصویر دلیک
گل سرخ صحرایی، گیاهی صحرایی، گل آن بی بو و دارای چهار برگ است. پس از ریختن برگ های گل ثمر آن پیدا می شود و آن میوه ای است شبیه زیتون که پس از رسیدن زرد یا سرخ رنگ می شود و دانه های سفید درازی دارد که در طب به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلوک
تصویر دلوک
مایل شدن آفتاب به سمت مغرب
فرهنگ فارسی عمید
(بَ قَ)
گیاهی است از تیره مرکبان که دارای نهنج زردرنگ یا صورتی رنگ است و میوه هایش طویل و بصورت مخروطی هستند که رأس آنها بطرف بالا و قاعده شان بر روی نهنج است. اندامهای این گیاه دارای کرکهای درشتی است که تقریباً بصورت خار درآمده اند. ریشه گیاه محتوی مقدار زیادی اینولین است و برگهای جوانش را بصورت سبزی غذاها (در آشها) مورد استفاده قرار میدهند. بطور کلی در تداوی، اندامهای این گیاه بخصوص در رماتیسم و سرخک و نزله مورد استفاده قرار میگیرد. نوعی از آن در مرکز ایران نزدیک اصفهان میروید و در بین اهالی به همین نام بلقک مشهور است، و نوعی دیگر از آن در روسیه میروید که از وی صمغی میگیرند که نظیر کائوچو است. سفور. جنۀ اسود. اسفور. چینای سیاه. اسغور. چینۀ سیاه. قعبول اسود. قعبارون اسود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا)
تن مالنده. مالنده. آنکه در حمام تن را مالش دهد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). آنکه در حمام اندام مردم را بمالد و کیسه کشد. (از غیاث) (آنندراج). مشت مال کننده که بدن را خالی یا با روغن مالش دهد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). آنکه در حمام اندام مالد و خدمت کند. (از شرفنامۀ منیری). آنکه در حمام شوخ تن دیگران با کیسه و جز آن پاک کند. مشت مال چی. کیسه کش. رنجبر. رنجبر حمام. قائم:
سوی دلاکی بشد قزوینیی
که کبودم زن بکن شیرینیی.
مولوی.
، آنکه در حمام سر سترد. (شرفنامۀ منیری). سرتراش. (لغت محلی شوشتر، خطی). موی ستر. موی تراش. مزین. حلاق. سلمانی. تانگول. آینه دار.
- امثال:
دلاکهاچون بیکار مانند سر یکدیگر تراشند. (امثال وحکم دهخدا).
، حجام. گرا. گرای
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
ناقۀ درشت فروهشته اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام سخرۀ سلطان محمود سبکتکین، که از اهالی قاین بوده است. (از نزهه القلوب حمدالله مستوفی ج 3 ص 146). اما شاید کلمه مصحف دلحک (طلحک) باشد
لغت نامه دهخدا
(دِ قِ)
زن گنده پیر. (منتهی الارب) ، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری، و میم آن زائد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلقاء. رجوع به دلقاء شود
لغت نامه دهخدا
هفتمین تن از خانان مغولستان از نسل چنگیز. وی از سال 814 تا 837 هجری قمری (1411- 1434 میلادی). حکومت کرده است. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 191)
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لو)
در لهجۀ گناباد خراسان، آدم ولگرد که از خانه بیرون می رود و این سوی و آن سوی می رود. غالبا به زنانی که همیشه از خانه بیرون روند دلوک می گویند. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بوی خوش که به خود درمالند. (منتهی الارب). هرچه بر خویشتن مالند. (دهار). آنچه بر تن مالند، چون خطمی و روغن و چیزهای خوش بو. (تحفۀ حکیم مؤمن). دارو که در خویشتن مالند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه بر تن مالند از طیب و دارو و جز آن. (از اقرب الموارد). آنچه بر تن مالند چون روغن خوش بودار. (غیاث) ، آنچه از سفوفات با انگشت بر دندان مالند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فروشدن آفتاب یا زردرنگ گردیدن یا برگشتن. (از منتهی الارب). بگشتن آفتاب بوقت زوال و فروشدن آن. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گشتن آفتاب وقت زوال. (ترجمان القرآن جرجانی). گشتن آفتاب وقت زوال و فرورفتن آن. (دهار). برگشتن آفتاب از نصف النهار. (یادداشت مرحوم دهخدا). غروب کردن و زرد شدن آفتاب، و گویند مایل و زایل گشتن آن است از دل آسمان، که در این صورت آنرا دالک گویند. (از اقرب الموارد) : أقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل (قرآن 78/17) ، نماز را برپا دار از زوال آفتاب تا تاریکی شب، مالیدن روی خود رابا طیب و بوی خوش. (از اقرب الموارد) ، ستم کردن در حق کسی، آسان گرفتن بر بدهکار. (از اقرب الموارد). دلک. رجوع به دلک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
جانوری است شبیه به عنکبوت، گویند زهر او آدمی را هلاک کند و به عربی رتیلا خوانند. (برهان). جانوری است که چون به بدن آدمی رسد ریش کند و آنرا به عربی رتیلا گویند، و این مخفف دیلمک است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رتیلا که جانوری است شبیه به عنکبوت بزرگ و گزیدگی آن گاه مورث کسالتی می گردد که شخص گزیده شده در حالت اغما و چرت می افتد و یا مورث مالیخولیایی می شود که بسیار عسیرالعلاج است ولی این عوارض بندرت اتفاق می افتد. (ناظم الاطباء). در تداول امروز خراسان، نوعی رتیل را گویند که بدن او سیاه است و زهری کشنده دارد. (یادداشت محمد پروین گنابادی) :
دلمکی می کند هزار بچه
مرد را هست بی شمار بچه.
آذری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ)
پنیر تر. (الفاظ الادویه). پنیر تر، و آن شیری است که بعد از مایه زدن بسته شود. (از برهان). دلمه رجوع به دلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
روئیدگی است. (منتهی الارب). نباتی است. (از اقرب الموارد). گیاهی است صحرایی از تیرۀگل سرخیان که گل آن بی بو و دارای چهار برگ است. گل سرخ صحرایی. (فرهنگ فارسی معین) ، میوۀ گیاه مزبور که شبیه زیتون است و پس از رسیدن زرد یا سرخ گردد و دانه های سفید درازی دارد که در طب قدیم مستعمل بود. (فرهنگ فارسی معین). بار گل سرخ که سپس گل آید و شیرین می باشد و به خرمای تر می ماند و اهل شام آنرا صرم الدیک گویند، یا ورد کوهی است که به غورۀخرما ماند در کلانی و سرخی و به خرمای تر در شیرینی و در یمن یکدیگر را هدیه می دهند. (منتهی الارب). میوۀ ورد و گل سرخ است که قرمز شود بطوری که مانند خرمای تازه گردد، وپس از رسیدن شیرین می شود و چون رطب آنرا می خورند. (از اقرب الموارد). میوه و ثمر گلی است و آن مانند تخم گل سه رنگ می باشد و بعضی گویند تخم گل است که به عربی بذرالورد خوانند. (برهان). ثمر گل، چون بریزد آن ثمر حاصل شود. (الفاظ الادویه). ثمر گل سرخ صحرایی است مثل بار گل سرخ بستانی و با اندک شیرینی و عفوصت و زرد مایل به سرخی و بقدر زیتونی، و درتنکابن کلیک نامند و به ترکی آیت برونی و به اصفهان بن گل گویند و گل نبات او پرخارتر از گل بستانی، و گلش بی بو و مشتمل بر چهار ورق و محتوی بر دانه های طولانی سفید است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
مالش دادن، مالیدن بر ماسیدن به دست مالیدن، مالش دادن (مالش - تنبیه)، ادب کردن، آزمودگی آفتاب زردی، سیاهی، نرمی، سستی بدست مالیدن مالش دادن، مالش
فرهنگ لغت هوشیار
خارش دادن بعض اعضای بدن به طوری که صاحب آن اعضا سخت به خنده درآید
فرهنگ لغت هوشیار
شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه. جانوریست شبیه عنکبوت رتیلا
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه کش مو تراش تانگو کسی که در حمام مردم را کیسه کشد کیسه کش 0، موی تراش سلمانی 0 تن مالنده، آنکه در حمام تن را مالش دهد
فرهنگ لغت هوشیار
آفتاب زردی خور نشین بویه آنچه برای خوشبو کردن بر تن زنند یا مالند فرو شدن آفتاب گشتن آفتاب وقت زوال
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که فشار روزگار او را با تجربه کرده باشد پارسی است (هدایت) تازی است دلیک گل سرخ دشتی از گیاهان خاک فرسوده، بر گل سرخ، آزموده کار گیاهی است صحرایی از تیره گل سرخیان که گل آن بی بو و دارای چهار برگ است (گل سرخ صحرایی)، میوه گیاه مزبور که شبیه زیتون است و پس از رسیدن زرد یا سرخ گردد و دانه های سفید درازی دارد که در طب قدیم مستعمل بود
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است و درست آن: بلغک از گیاهان دارویی گیاهی از تیره مرکبان که دارای نهنج زرد رنگ یا صورتی رنگ است و میوه هایش طویل و بصورت مخروطی هستند که راس آنها بطرف بالا و قاعده شان برروی نهنج است. اندامهای این گیاه دارای کرکهای درشتی است که تقریبا بصورت خار در آمده اند. ریشه گیاه محتوی مقدار زیادی اینولین است و برگهای جوانش را بصورت سبزی غذاها (در آشها) مورد استفاده قرار میدهند. بطور کلی در تداوی اندامهای این گیاه بخصوص در رماتیسم و سرخک و نزله مورد استفاده قرار میگیرد. گونه ای از آن در مرکز ایران نزدیک اصفهان میروید و در بین اهالی بهمان نام بلقک مشهور است و گونه دیگر آن در روسیه میروید که از وی صمغی میگیرند که نظیر کائوچو میباشد سفور جنه اسود اسفور چینای سیاه اسفور چینه سیاه قعبول اسود قعبارون اسود
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دله گربه بیابانی از جانوران گول جامه پشمینه سوفیان، لغزانیدن نوعی پشمینه که درویشان پوشند جامه مرقع صوفیان. گربه صحرایی دله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاک
تصویر دلاک
((دَ لّ))
کیسه کش، موی تراش، سلمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلمک
تصویر دلمک
((دُ مَ))
دلمه، شیری است که بعد از مایه زدن بسته شود، پنیرتر، دلمه
فرهنگ فارسی معین
حمامی، کیسه کش، مغمز، آرایشگر، سرتراش، سلمانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به کسی گفته می شوند که مشاغل گوناگون آرایش سر و صورت، ختنه، رگ
فرهنگ گویش مازندرانی
شکم پرست، تنبل، سست عنصر
فرهنگ گویش مازندرانی
قلقلک
فرهنگ گویش مازندرانی