تکۀ کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فال بینان در روی آن خط ها یا جدول هایی می کشند یا حروف و کلماتی می نویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است، کنایه از سحر، جادو، گرفتار سحر و جادو
تکۀ کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فال بینان در روی آن خط ها یا جدول هایی می کشند یا حروف و کلماتی می نویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است، کنایه از سِحر، جادو، گرفتارِ سِحر و جادو
نیزۀ کوتاه، زوبین پیچ و تاب مکر، حیله، فریب، شید، گول، دویل، تزویر، قلّاشی، تنبل، اشکیل، کید، گربه شانی، چاره، نارو، ترب، شکیل، حقّه، نیرنگ، دغلی، خاتوله، کلک، خدعه، غدر، ستاوه، روغان، ریو، دستان، ترفند، احتیال برای مثال تا به خانه برد زن را با دلام / شادمانه زن نشست و شادکام (رودکی - ۵۳۷)
نیزۀ کوتاه، زوبین پیچ و تاب مَکر، حیلِه، فَریب، شَید، گول، دُویل، تَزویر، قَلّاشی، تُنبُل، اِشکیل، کَید، گُربِه شانِی، چارِه، نارُو، تَرب، شِکیل، حُقِّه، نِیرَنگ، دَغَلی، خاتولِه، کَلَک، خُدعِه، غَدر، سَتاوِه، رَوَغان، ریوْ، دَستان، تَرفَند، اِحتیال برای مِثال تا به خانه برد زن را با دلام / شادمانه زن نشست و شادکام (رودکی - ۵۳۷)
ژوبین را گویند و آن نیزه ای می باشد کوچک و کوتاه که آنرا بجانب خصم اندازند. (برهان). نیزۀکوچکی باشد که آنرا زوبین گویند و در جنگ آنرا بجانب دشمن اندازند. (آنندراج) (انجمن آرا) : کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت ترا جزای دلامش دلام باید کرد. ناصرخسرو. مرحوم دهخدا در یاددادشتی این کلمه را به ضم اول و مترادف ذلام به معنی عمل والوچانیدن و شکلک ساختن و ادا و اصول درآوردن آورده و نوشته است ’پیانکی’ معتقد است که این کلمه فارسی است، توسنی: چرا گفت کاین را لگامی نسازی که با آن از او نیز ناید دلامی. ناصرخسرو. ، حیلت و فریبندگی. (لغت فرس اسدی). مکر. فریب. عشوه: تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام. (منسوب به رودکی). ای گشته جهان و دیده دامش را صد بار خریده مر دلامش را. ناصرخسرو. بر من از این پیش روا کرده بود همچو برین قافله دنیا دلام. ناصرخسرو. دل بر تمام توختن وام سخت کن با این دو وام دار ترا کی رود دلام. ناصرخسرو. ، اسکدار، یعنی پیک سوار مرتب. صاحب صحاح الفرس در ص 98 در توضیح کلمه اسکدار می نویسد: آنرا (اسکدار را) در اصفهان و عراق و اکثر بلاد عجم دلام گویند. ضبط دیگر کلمه ’اورام’ است -انتهی. اما ظاهراً در این معنی کلمه مصحف ’یام’ باشد. رجوع به اسکدار در همین لغت نامه شود
ژوبین را گویند و آن نیزه ای می باشد کوچک و کوتاه که آنرا بجانب خصم اندازند. (برهان). نیزۀکوچکی باشد که آنرا زوبین گویند و در جنگ آنرا بجانب دشمن اندازند. (آنندراج) (انجمن آرا) : کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت ترا جزای دلامش دلام باید کرد. ناصرخسرو. مرحوم دهخدا در یاددادشتی این کلمه را به ضم اول و مترادف ذُلام به معنی عمل والوچانیدن و شکلک ساختن و ادا و اصول درآوردن آورده و نوشته است ’پیانکی’ معتقد است که این کلمه فارسی است، توسنی: چرا گفت کاین را لگامی نسازی که با آن از او نیز ناید دلامی. ناصرخسرو. ، حیلت و فریبندگی. (لغت فرس اسدی). مکر. فریب. عشوه: تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام. (منسوب به رودکی). ای گشته جهان و دیده دامش را صد بار خریده مر دلامش را. ناصرخسرو. بر من از این پیش روا کرده بود همچو برین قافله دنیا دلام. ناصرخسرو. دل بر تمام توختن وام سخت کن با این دو وام دار ترا کی رود دلام. ناصرخسرو. ، اسکدار، یعنی پیک سوار مرتب. صاحب صحاح الفرس در ص 98 در توضیح کلمه اسکدار می نویسد: آنرا (اسکدار را) در اصفهان و عراق و اکثر بلاد عجم دلام گویند. ضبط دیگر کلمه ’اورام’ است -انتهی. اما ظاهراً در این معنی کلمه مصحف ’یام’ باشد. رجوع به اسکدار در همین لغت نامه شود
ابن ابراهیم کردی ملقب به ابوسالم. مادرش دختر یکی از رؤسای قبائل کرد آذربایجان و پدرش از اصحاب هارون الشاری حاکم آذربایجان بود. چون هارون شاری بقتل رسید و آذربایجان را یوسف بن ابوالساج تصرف نمود دیسم به او پیوست و مقام و منصبی بدست آورد بعد از ابوالساج نیز آذربایجان را بتصرف خویش درآورد. دیسم خارجی مذهبی بود و اغلب سربازان وی را اکراد و عده ای از دیلمیان وشمگیری تشکیل میدادند. وزیر او ابوالقاسم علی بن جعفر از مردم آذربایجان و از داعیان باطنیه (اسماعیلیه) بود. مرزبان بن محمد بن مسافر برای تصرف آذربایجان با دیسم درآویخت دیسم به ارمینیه گریخت مجدداً با سپاهی در خارج شهر تبریز با مرزبان گلاویز شد اما باز شکست خورد و به اردبیل گریخت و پس از محاصرۀ طولانی تن بصلح داد آنگاه در سال 342 هجری قمری دیسم به بغداد نزد معزالدوله رفت و از وی برای مقابله با مرزبان کمک خواست و چون مأیوس گردید بموصل نزد ناصرالدین بن حمدان رفت و او نیز دیسم را نا امید گرادنید و از آنجا نزد سیف الدوله بشام رفت و تا سال 344 هجری قمری در آنجا بماند ولی بنا بدعوت اکراد مجدداً به آذربایجان بازگشت و پس از شکست از مرزبان به ارمینیه گریخت و بحاکم آن دیارپناهنده شد و حاکم ارمینیه بسبب ترس از مرزبان دیسم را تسلیم وی نمود و مرزبان او را بزندان افکند و چشمش را کور نمود و پس از مرگ مرزبان توسط طرفداران مرزبان بقتل رسید. (از کامل ابن الاثیر ج 8 ص 150، 198)
ابن ابراهیم کردی ملقب به ابوسالم. مادرش دختر یکی از رؤسای قبائل کرد آذربایجان و پدرش از اصحاب هارون الشاری حاکم آذربایجان بود. چون هارون شاری بقتل رسید و آذربایجان را یوسف بن ابوالساج تصرف نمود دیسم به او پیوست و مقام و منصبی بدست آورد بعد از ابوالساج نیز آذربایجان را بتصرف خویش درآورد. دیسم خارجی مذهبی بود و اغلب سربازان وی را اکراد و عده ای از دیلمیان وشمگیری تشکیل میدادند. وزیر او ابوالقاسم علی بن جعفر از مردم آذربایجان و از داعیان باطنیه (اسماعیلیه) بود. مرزبان بن محمد بن مسافر برای تصرف آذربایجان با دیسم درآویخت دیسم به ارمینیه گریخت مجدداً با سپاهی در خارج شهر تبریز با مرزبان گلاویز شد اما باز شکست خورد و به اردبیل گریخت و پس از محاصرۀ طولانی تن بصلح داد آنگاه در سال 342 هجری قمری دیسم به بغداد نزد معزالدوله رفت و از وی برای مقابله با مرزبان کمک خواست و چون مأیوس گردید بموصل نزد ناصرالدین بن حمدان رفت و او نیز دیسم را نا امید گرادنید و از آنجا نزد سیف الدوله بشام رفت و تا سال 344 هجری قمری در آنجا بماند ولی بنا بدعوت اکراد مجدداً به آذربایجان بازگشت و پس از شکست از مرزبان به ارمینیه گریخت و بحاکم آن دیارپناهنده شد و حاکم ارمینیه بسبب ترس از مرزبان دیسم را تسلیم وی نمود و مرزبان او را بزندان افکند و چشمش را کور نمود و پس از مرگ مرزبان توسط طرفداران مرزبان بقتل رسید. (از کامل ابن الاثیر ج 8 ص 150، 198)
از یونانی طلسما، دستگاهی به علم حیل کرده. آنچه خیال های موهوم بهشکل عجیب در نظر می آرند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفاین و خزاین تعبیه کنند. (از مؤید و مدار و بهار عجم و کشف). و از بعضی کتب دریافت شده که طلسم از اجزای ارضی و سماوی ساخته می شود یعنی از بعضی ادویه و ساعت مخصوصه و گاهی این صورت از آبگینه نیز سازند. فقیر مؤلف گوید که: ظاهراً طلسم لفظ یونانی است، عربی نیست، چه در تقدیر عربی بودن به کسرتین آمدن این لفظ وجهی ندارد، چرا که این وزن در کلام عرب نیامده، اگر عربی بودی به کسر اول و فتح ثانی بر وزن قمطر آمدی. (غیاث) (آنندراج). طلسم عبارت از تمزیج قوای فعالۀ سماوی به قوای منفعلۀ ارضی است به وسیلۀ خطوط مخصوصی که اهل این فن وهمی به کار می برند تا بدان هر موذی را دفع کنند و چه بسا که این کلمه را بر خود خطوط اطلاق می کنند. این کلمه معرب تالسمس است که به معنی تکمیل می باشد. ج، طلاسم، طلسمات. (از اقرب الموارد). قطعۀ فلزی که بر روی آن نقش های چند در ساعات برای حوائج معین رسم کنند. ج، طلاسم، طلسمات. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره گوید: طلسم عبارت از خارقی است که مبداء آن قوای فعالۀ آسمانی آمیخته به قوابل زمینی منفعله است تا بدان امور شگفت و غریب پدید آورند، زیرا برای حدوث کائنات عنصری که اسباب آنها قوای آسمانی است شرایط مخصوصی است و بدین شرایط استعداد قابل کمال می پذیرد و از این رو کسی که احوال قابل و فاعل را بشناسد و بر جمع میان آنها قادر باشد می تواند به ظهور آثار عجیب و شگفتی پی برد. و در شرح مواقف آمده است که طلسم عبارت است از تمزیج قوای فعالۀ آسمانی با قوای منفعلۀ زمینی و آنگاه بقیۀ گفتار بیرجندی را یاد می کند - انتهی: گفت (کیکاوس) مرا چاره نیست تا بر آسمان روم و ستارگان و ماه و آفتاب را ببینم، پس طلسمی بکرد و لختی برشد و چند کس با کیکاوس برشدند و چون بدانجا رسیدند که ابر بود فروافتاد و همه بمردند مگر کیکاوس. (ترجمه طبری بلعمی). چو آمد بنزدیک تختش فراز طلسم از بر تخت بردش نماز. فردوسی. طلسم بزرگ آن چو آمد به جای بر قیصر آمد یکی رهنمای. فردوسی. به نزد طلسم آمد آن نامدار گشاده دل و بر سخن کامگار. فردوسی. همی بود پیشش زمانی دراز طلسم فریبنده بردش نماز. فردوسی. طلسمی است کآن رومیان ساختند که بالوی و گستهم نشناختند. فردوسی. نبینم همی جنبش جان به جسم نباشد مگر فیلسوفی طلسم. فردوسی. ز دانا چو بشنید قیصر برفت به پیش طلسم آمد آنگاه تفت. فردوسی. بسازند جای شگفتی طلسم که کس بازنشناسد او را ز جسم. فردوسی. طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. تن و جان فدای سپهبد کنم طلسم تن جادوان بشکنم. فردوسی. آبی که در ولایت تو خیزد ای شگفت گویی ز هیبت تو طلسمی بود بر آن. فرخی. زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم که خیره گشتی از او چشم مردم هشیار. فرخی. آب از حوض روان شدی و به طلسم بر بام خانه شدی. (تاریخ بیهقی ص 116). طلسم و بند و زندان تو است این بر او چشم خرد بگشای و خود بین. ناصرخسرو. در این گنج نامه ز راز جهان کلید بسی گنج کردم نهان کسی کآن کلید زر آرد به دست طلسم بسی گنج داند شکست. نظامی. آن دگر گفتی که سحر است و طلسم کین رصد باشد عدو جان خصم. مولوی. (در چاپ نیکلسون طلسم به کسر طاء و فتح لام ضبط شده است تا با قافیۀ خصم متوازن باشد، لکن طلسم در تداول فارسی زبانان به کسر طاء و کسر لام است و علاوه بر این، اصل این کلمه نیز که یونانی است مکسور بودن لام را تأیید می کند، چه یونانی آن نیز طلسما است و از این رو گمان می کنم در شعر تصحیفی راه یافته است و اصل بدینگونه بود: کین رصد باشد عدو جان و جسم و تقابل جان با جسم نیز مؤید دیگر این مدعاست و مؤید دیگر آنکه با صورت مضبوط نیکلسون باید یک کلمه محذوف را نیز به قرینه قائل شد و آن کلمه جان بعد از خصم است و چاپ علاءالدوله هرچند مطبوع نیست اقرب به صحت است و آن این است: که رصد بسته ست بهر جان و جسم. واﷲ اعلم. (یادداشت مؤلف). تدبیر عقل حل نکند عقدۀ سپهر بستند این طلسم زجاجی به نام عشق. سالک یزدی. هیچ کس معرکۀ شهرت مجنون نشکست این طلسمی است که بر نام سلیمان بستند. سلیم. هست حق با من اگر شکوه ز صیاد کنم زآنکه ناحق به طلسم قفس انداخت مرا. ملاطغرا. بفکن حجاب جسم که تا بشکنی طلسم مردود خلق باشد مقبول ذوالمنن. قاآنی. - امثال: یهودی طلسمش را آورده است
از یونانی طلسما، دستگاهی به علم حیل کرده. آنچه خیال های موهوم بهشکل عجیب در نظر می آرند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفاین و خزاین تعبیه کنند. (از مؤید و مدار و بهار عجم و کشف). و از بعضی کتب دریافت شده که طلسم از اجزای ارضی و سماوی ساخته می شود یعنی از بعضی ادویه و ساعت مخصوصه و گاهی این صورت از آبگینه نیز سازند. فقیر مؤلف گوید که: ظاهراً طلسم لفظ یونانی است، عربی نیست، چه در تقدیر عربی بودن به کسرتین آمدن این لفظ وجهی ندارد، چرا که این وزن در کلام عرب نیامده، اگر عربی بودی به کسر اول و فتح ثانی بر وزن قِمَطْر آمدی. (غیاث) (آنندراج). طلسم عبارت از تمزیج قوای فعالۀ سماوی به قوای منفعلۀ ارضی است به وسیلۀ خطوط مخصوصی که اهل این فن وهمی به کار می برند تا بدان هر موذی را دفع کنند و چه بسا که این کلمه را بر خود خطوط اطلاق می کنند. این کلمه معرب تالِسْمُس است که به معنی تکمیل می باشد. ج، طَلاسِم، طلسمات. (از اقرب الموارد). قطعۀ فلزی که بر روی آن نقش های چند در ساعات برای حوائج معین رسم کنند. ج، طلاسم، طلسمات. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره گوید: طلسم عبارت از خارقی است که مبداء آن قوای فعالۀ آسمانی آمیخته به قوابل زمینی منفعله است تا بدان امور شگفت و غریب پدید آورند، زیرا برای حدوث کائنات عنصری که اسباب آنها قوای آسمانی است شرایط مخصوصی است و بدین شرایط استعداد قابل کمال می پذیرد و از این رو کسی که احوال قابل و فاعل را بشناسد و بر جمع میان آنها قادر باشد می تواند به ظهور آثار عجیب و شگفتی پی برد. و در شرح مواقف آمده است که طلسم عبارت است از تمزیج قوای فعالۀ آسمانی با قوای منفعلۀ زمینی و آنگاه بقیۀ گفتار بیرجندی را یاد می کند - انتهی: گفت (کیکاوس) مرا چاره نیست تا بر آسمان روم و ستارگان و ماه و آفتاب را ببینم، پس طلسمی بکرد و لختی برشد و چند کس با کیکاوس برشدند و چون بدانجا رسیدند که ابر بود فروافتاد و همه بمردند مگر کیکاوس. (ترجمه طبری بلعمی). چو آمد بنزدیک تختش فراز طلسم از بر تخت بردش نماز. فردوسی. طلسم بزرگ آن چو آمد به جای بر قیصر آمد یکی رهنمای. فردوسی. به نزد طلسم آمد آن نامدار گشاده دل و بر سخن کامگار. فردوسی. همی بود پیشش زمانی دراز طلسم فریبنده بردش نماز. فردوسی. طلسمی است کآن رومیان ساختند که بالوی و گستهم نشناختند. فردوسی. نبینم همی جنبش جان به جسم نباشد مگر فیلسوفی طلسم. فردوسی. ز دانا چو بشنید قیصر برفت به پیش طلسم آمد آنگاه تفت. فردوسی. بسازند جای شگفتی طلسم که کس بازنشناسد او را ز جسم. فردوسی. طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. تن و جان فدای سپهبد کنم طلسم تن جادوان بشکنم. فردوسی. آبی که در ولایت تو خیزد ای شگفت گویی ز هیبت تو طلسمی بود بر آن. فرخی. زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم که خیره گشتی از او چشم مردم هشیار. فرخی. آب از حوض روان شدی و به طلسم بر بام خانه شدی. (تاریخ بیهقی ص 116). طلسم و بند و زندان تو است این بر او چشم خرد بگشای و خود بین. ناصرخسرو. در این گنج نامه ز راز جهان کلید بسی گنج کردم نهان کسی کآن کلید زر آرد به دست طلسم بسی گنج داند شکست. نظامی. آن دگر گفتی که سحر است و طلسم کین رصد باشد عدو جان خصم. مولوی. (در چاپ نیکلسون طلسم به کسر طاء و فتح لام ضبط شده است تا با قافیۀ خصم متوازن باشد، لکن طلسم در تداول فارسی زبانان به کسر طاء و کسر لام است و علاوه بر این، اصل این کلمه نیز که یونانی است مکسور بودن لام را تأیید می کند، چه یونانی آن نیز طِلِسْما است و از این رو گمان می کنم در شعر تصحیفی راه یافته است و اصل بدینگونه بود: کین رصد باشد عدو جان و جسم و تقابل جان با جسم نیز مؤید دیگر این مدعاست و مؤید دیگر آنکه با صورت مضبوط نیکلسون باید یک کلمه محذوف را نیز به قرینه قائل شد و آن کلمه جان بعد از خصم است و چاپ علاءالدوله هرچند مطبوع نیست اقرب به صحت است و آن این است: که رصد بسته ست بهر جان و جسم. واﷲ اعلم. (یادداشت مؤلف). تدبیر عقل حل نکند عقدۀ سپهر بستند این طلسم زجاجی به نام عشق. سالک یزدی. هیچ کس معرکۀ شهرت مجنون نشکست این طلسمی است که بر نام سلیمان بستند. سلیم. هست حق با من اگر شکوه ز صیاد کنم زآنکه ناحق به طلسم قفس انداخت مرا. ملاطغرا. بفکن حجاب جسم که تا بشکنی طلسم مردود خلق باشد مقبول ذوالمنن. قاآنی. - امثال: یهودی طلسمش را آورده است
دهی از دهستان حومه بخش کرند شهرستان شاه آباد. در یک هزارگزی جنوب خاوری کرند و 5هزارگزی جنوب شوسۀ شاه آباد. دشت و سردسیر با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه کرند. محصول آنجا غلات و حبوبات و چغندرقند و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. تابستان از طریق علی آباد میتوان بدانجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان حومه بخش کرند شهرستان شاه آباد. در یک هزارگزی جنوب خاوری کرند و 5هزارگزی جنوب شوسۀ شاه آباد. دشت و سردسیر با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه کرند. محصول آنجا غلات و حبوبات و چغندرقند و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. تابستان از طریق علی آباد میتوان بدانجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
آنچه خیالهای موسوم بشکل عجیب در نظر میاورند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفائن و خزائن تعبیه کنند، قطعه کاغذی که جادوگران یافالبینان درروی آن جدولهائی میکشند ویا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت چیزی یا کسی یا دفع بدی و آزار موثر است
آنچه خیالهای موسوم بشکل عجیب در نظر میاورند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفائن و خزائن تعبیه کنند، قطعه کاغذی که جادوگران یافالبینان درروی آن جدولهائی میکشند ویا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت چیزی یا کسی یا دفع بدی و آزار موثر است