جدول جو
جدول جو

معنی دلستان - جستجوی لغت در جدول جو

دلستان
(دخترانه)
دلربا
تصویری از دلستان
تصویر دلستان
فرهنگ نامهای ایرانی
دلستان
(زَ)
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی:
از آن دلستانان یکی چنگ زن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن.
فردوسی.
نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان.
منوچهری.
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان.
اسدی.
پدر دان مرا شاه زابلستان
ندارد بجز من دگر دلستان.
اسدی.
اردبیهشت روز است ای ماه دلستان.
مسعودسعد.
بهمن روز ای صنم دلستان.
مسعودسعد.
ای ترک دلستان زشبستان کیستی
خوش دلبری ندانم جانان کیستی.
خاقانی.
ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی
دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی.
خاقانی.
مجلس بدو گلستان برافروز
دیده بدودلستان برافروز.
خاقانی.
او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان
در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده.
خاقانی.
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد.
خاقانی.
در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته.
خاقانی.
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند.
خاقانی.
جوبجو جور دلستان برگیر
دل جوجوشده ز جان برگیر.
خاقانی.
عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد.
خاقانی.
شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه).
به غمزه گرچه ترکی دلستانم
به بوسه دلنوازی نیز دانم.
نظامی.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
نظامی.
ملک فرمود تا هر دلستانی
فروگوید به نوبت داستانی.
نظامی.
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را.
نظامی.
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگر بجان یابم.
نظامی.
دیلم کلهیم دلستان بود
در جمله جهان ورا نشان بود.
نظامی.
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش.
نظامی.
دگرره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی.
نظامی.
چشمش همه روزه بوسه می داد
می کرد ز چشم دلستان یاد.
نظامی.
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را.
نظامی.
بگیرد سر زلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان.
نظامی.
ملکزاده چون دید کان دلستان
به کار اجل گشت همداستان.
نظامی.
کزغایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی.
نظامی.
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن توای دلستان نداد نشان.
سعدی.
نسیم صبح سلامم به دلستان برسان
پیام بلبل عاشق به گلستان برسان.
سعدی.
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
سعدی.
دلداده را ملامت کردن چه سود دارد
می باید این نصیحت کردن به دلستانان.
سعدی.
کاش کآنان که عیب من جستند
رویت ای دلستان بدیدندی.
سعدی.
ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند این دلستانان الغیاث.
حافظ.
با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد.
حافظ.
دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد.
حافظ.
چو مرکب فدای بت دلستان شد
مرا گفت دلبر که طال المعاتب.
حسن متکلم.
، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ:
به فرخ ترین روز بنشست شاه
در این خانه خرم دلستان.
فرخی.
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان.
فرخی.
رخت پیش بد چون یکی گلستان
در آن گلستان هر گلی دلستان.
اسدی.
تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری نزد ز بیم نواهای دلستان.
مسعودسعد.
وین چنین روی دلستان که تراست
خود قیامت بود که بنمایی.
سعدی.
تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو.
حافظ.
بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین.
حافظ
لغت نامه دهخدا
دلستان
(دِ لِ)
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود:
خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب
عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده.
خاقانی.
سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم
رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دلستان
دلربا، رباینده دل، دلبر، دلبند، معشوق، زیبا روی
تصویری از دلستان
تصویر دلستان
فرهنگ لغت هوشیار
دلستان
دلبر، دلبند، دلداده، دلدار، دلربا، محبوب، محبوبه، معبود، معشوق، نگار، یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل ستان
تصویر دل ستان
دل ستاننده، دلربا، دلبر، دلکش، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
چند ده نزدیک به هم که جزء یک بخش باشد، قسمتی از بخش، بخش نیز قسمت کوچکی از شهر و شامل چند دهستان است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلستان
تصویر گلستان
جایی که درخت و بوتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن. در شعر گاهی به جهت ضرورت گلستان می گویند، برای مثال گل دگر ره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی۱ - ۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داستان
تصویر داستان
افسانه، سرگذشت، حکایت دستان، قصه، مثل
داستان راندن: کنایه از داستان گفتن، قصه گفتن، حکایت کردن
داستان زدن: افسانه گفتن، مثل زدن، برای مثال شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کردار خود (فردوسی - ۳/۳۷۶)
داستان شدن: کنایه از مشهور شدن، بلندآوازه شدن، برای مثال از مردمی میان جهان داستان شدی / جز داستان خویش دگر داستان مخوان (فرخی - ۲۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبستان
تصویر دبستان
مدرسۀ ابتدایی، آموزشگاه برای نوآموزان
فرهنگ فارسی عمید
(دِ سِ)
کار دلستان. حالت دلستان. چگونگی دلستان. دلبری. دلکشی. زیبایی. جذابیت:
با این همه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.
سعدی.
- دلستانی کردن، دلبری کردن:
من برآن بودم که ندهم دل به کس
سرو بالا دلستانی می کند.
سعدی.
، دل بردن:
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گلستان
تصویر گلستان
محل روئیدن گل، گلزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبستان
تصویر دبستان
مدرسه، کتاب، مکتب خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلستان
تصویر جلستان
پارسی تازی گشته گلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
چند ده نزدیک هم که جزو یک بخش باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستان
تصویر داستان
حکایت، نقل، قصه، سرگذشت، حدیث، افسانه، حادثه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
((دِ هِ))
مجموعه چند ده نزدیک به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلستان
تصویر گلستان
((گُ لِ))
باغ گل، باغی که در آن گل های گوناگون پرورش می دهند، گلشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داستان
تصویر داستان
سرگذشت، قصه، حکایت، مشهور، زبانزد خاص و عام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبستان
تصویر دبستان
((دَ بِ))
مدرسه ابتدایی، آموزشگاه نوآموزان که بالاتر از کودکستان و پایین تر از دبیرستان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوستان
تصویر دوستان
رفیقان، رفقا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داستان
تصویر داستان
قصه، اسطوره، روایت، حکایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داستان
تصویر داستان
Fiction, Story, Tale
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داستان
تصویر داستان
fiction, histoire, conte
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از داستان
تصویر داستان
finzione, storia, racconto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داستان
تصویر داستان
fiksi, cerita
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از داستان
تصویر داستان
fictie, verhaal
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از داستان
تصویر داستان
ficción, historia, cuento
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از داستان
تصویر داستان
фантастика , рассказ
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داستان
تصویر داستان
ficção, história, conto
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از داستان
تصویر داستان
小说 , 故事
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داستان
تصویر داستان
fikcja, opowieść
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داستان
تصویر داستان
вигадка , історія , казка
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داستان
تصویر داستان
Fiktion, Geschichte
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داستان
تصویر داستان
कथा , कहानी
دیکشنری فارسی به هندی