جدول جو
جدول جو

معنی دلریشی - جستجوی لغت در جدول جو

دلریشی
(دِ)
ریشی دل. حالت و چگونگی دلریش. رنجوری و درماندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به دلریش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلربای
تصویر دلربای
(دخترانه)
زیبا، جذاب، معشوق، محبوب، نام نوعی عتیق که دارای دانه های ریز براق است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
دل تنگی، آزردگی، رنجیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل ریش
تصویر دل ریش
کسی که از اندوه عشق یا ناکامی و حرمان افسرده و محزون باشد، دل افگار، دل خسته، دل آزرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویشی
تصویر درویشی
تهیدستی، فقر، گوشه نشینی، تصوف
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
در ریختن، فصاحت. (ناظم الاطباء) ، اشک ریزی. و رجوع به در ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ / شِ)
دوریسه و پارچۀ کتانی. (ناظم الاطباء). رجوع به دوریسه شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
قریه ای است دو فرسنگ و نیمی بیشتر میانۀ جنوب و مشرق شنبه. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان شنبه بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 60هزارگزی جنوب خاوری خورموج و خاور رودمند، با 240 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
درویش بودن. صفت درویش. فقر. فاقه. حاجت. بی چیزی. فیلوزوفی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ناداشت. نیاز. دست تنگی. مفلسی و تنگدستی. (ناظم الاطباء). ابوالحرمان. ابومتربه. (یادداشت مرحوم دهخدا). افتقار. املاق. (منتهی الارب). بؤس. (ملخص اللغات حسن خطیب). قرح. حوب. حوبه. حوج. (منتهی الارب). خاصه. (دهار). خصاص. خصاصاء. خصاصت. خصاصه. (منتهی الارب). خلت. خلّه. (دهار). روبه. دقعه. دوقعه. (منتهی الارب). ضاروره. ضراء. (دهار). ضیق. ضیقه. عاله. عدم. عساره. (از منتهی الارب). عسرت. عسره. عسری. (دهار). عیلت. عیله. عیول. (منتهی الارب). فاقه. فقر. متربه. (دهار) (منتهی الارب). مسکنت. ویس. (منتهی الارب) :
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
بدین شهر درویشی و رنج هست
ازین بگذری باد ماند بدست.
فردوسی.
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او.
فرخی.
جود او کرد و عطا دادن پیوستۀ او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه.
فرخی.
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت.
عنصری.
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بندۀ درویشی است.
نظامی.
مایۀ درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو.
نظامی.
درویشی پیری جوانان است و بیماری تندرستان. (مرزبان نامه).
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز و شب از روزی اندیشی ما.
مولوی.
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان.
مولوی.
روز بیچارگی و درویشی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی خوشتر است.
سعدی.
امران، درویشی و سخت پیری. (منتهی الارب). بائس، مردی که به وی درویشی رسیده باشد، و درویشی کشنده. (دهار). تصعلک، درویشی نمودن. مسکن، صاحب درویشی. (منتهی الارب).
- امثال:
درویشی به قناعت به از توانگری به بضاعت. (فرهنگ عوام).
درویشی و دلخوشی. (از امثال و حکم). این مثل به دو صورت استعمال می شود: یکی بصورت استفهام و منظور اینست که درویشی و فقر با دل خوش و روح شاد سازگار نیست، دیگر بصورت جملۀ خبری که مفهوم آن نقیض صورت اول است و مقصود این است که درویشی و دلخوشی توأم با یکدیگر است. (فرهنگ عوام). درویشی و قناعت، در گوشۀ فراغت. (فرهنگ عوام).
، وارستگی از دنیاویها. (یادداشت مرحوم دهخدا). زهد و زاهدی. (ناظم الاطباء) :
چون عاقبت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پرآتش به هم دیده پرآب اولی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ یَ)
قریه ای است در پایین بغداد از اعمال نهراللک
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فیض الله بن میر عبدالقاهر بن ابی المعالم الحسنی. متوفی بسال 1025 هجری قمری او راست: انوار القمریه فی شرح الاثنی عشریه از کتابهای شیعه. (اسماء المؤلفین ج 1 ص 823)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
دل مجروح. دل ریش شده:
نبود ونباشد بدی کیش من
ز دستان دژم شد دل ریش من.
فردوسی.
نه از درد دلهای ریشش خبر
نه ازچشم بیمار خویشش خبر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
ابو محمدعبدالعزیز احمد بن سعید بن عبداﷲ دمیری، فقیه، متصوف مصری (متولد حدود سال 613 متوفی 694 هجری قمری)، او راست: تفسیر منظوم در دو جلد، ارشادالحیاری، التیسیر فی علوم التفسیر، طهاره القلوب (تصوف) و غیره، (از معجم المطبوعات)، و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 312 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
دل ربا. دلرباینده. ربایندۀ دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید:
تو سرو جوبیاری تو لالۀ بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی.
فرخی.
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای.
فرخی.
ای یار دلربا هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
کنیزان یکی خیل پیشش بپای
پری فش همه گلرخ و دلربای.
اسدی.
بنزد پدر شد بت دلربای
نشستند و راندند هرگونه رای.
اسدی.
خواهمت آن چنان که رای بود
نوعروسی که دلربای بود.
نظامی.
جوانان گرچه خوب و دلربایند
ولیکن در وفا با کس نپایند.
سعدی.
ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر
از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر.
سعدی.
، زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت:
هیهات که روی دلربایت
با ما به وصال رای دارد.
خاقانی.
سر و تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبدسرای.
نظامی.
، معشوق. محبوب:
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون.
سوزنی.
چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم
تو از جمال خود ای دلربای بی خبری.
سوزنی.
عشق را مرتبت نداند آنک
که چه با دلربای دم نزده است.
خاقانی.
آنکو چو تودلربای دارد
بر فرق زمانه پای دارد.
خاقانی.
- دلربای روح بخش، کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
دل مدزد از دلربای روح بخش
که سوارت می کند بر پشت رخش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
صفت دلگیر. دلگیر بودن. کراهت و نفرت. (ناظم الاطباء) ، حزن و اندوه. (ناظم الاطباء). غم و غصه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، غضب و خشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه غم و اندوهی سخت دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلخسته و رنجور. (ناظم الاطباء). آنکه بسببی (عشق، غم، ناکامی) محزون باشد. دلفگار. (آنندراج) : از تسحب و تبسط بازنایستاد (بوسهل) تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه بسبب وی دلریش و درشت گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
یکی را بی هنر مال از عدد بیش
یکی با صد هنر دلتنگ و دلریش.
ناصرخسرو.
می گفت امام مستمند دلریش
ای کاش من از پس بدمی او از پیش.
سعدی.
، عاشق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ فَ)
دلفریب بودن. فریبندگی دل. دل آرایی. حالت و چگونگی دلفریب. دل آرایی. زیبائی:
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهایی به دلفریبی راند.
نظامی.
آورده مرا به دلفریبی
واداده بدست ناشکیبی.
نظامی.
بدین دلفریبی سخنهای بکر
بسختی توان زادن از راه فکر.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلخوشی
تصویر دلخوشی
خوشحالی شادمانی سرور، رضایت، مژدگانی خلعت تشریف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلریسه
تصویر دلریسه
ضعف و سستی به علت گرسنگی و بی حالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفریبی
تصویر دلفریبی
حسن جمال، دلبری جلب قلوب، جذب کشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلریش
تصویر دلریش
آنکه غم و اندوهی سخت دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
کراهت و نفرت، حزن و اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
فقر تهی دستی افلاس مقابل توانگری مالداری، زهد گوشه نشینی، عرفان قلندری تصوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیریشی
تصویر بیریشی
حالت و عمل بیریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتریشی
تصویر اتریشی
منسوب به اتریش از مردم اتریش
فرهنگ لغت هوشیار
اتریشی مردم اتریش کالای ساخت اتریش منسوب به اطریش (اتریش)، ساخته اطریش، از مردم اطریش اهل اطریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویشی
تصویر درویشی
فقر، تهیدستی، گوشه نشینی، تصوف، عرفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلخوشی
تصویر دلخوشی
((~. خُ))
خوشحالی، شادمانی، خشنودی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلریش
تصویر دلریش
((دِ))
آن که قلبش مجروح باشد، عاشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
کدورت
فرهنگ واژه فارسی سره
بی چیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، گدایی، بی نیازی، تصوف، صوفیگری، قلندری
متضاد: توانگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درویشی درخواب بهتر از توانگری است، خاصه در راه دین و صلاح و عاقبت. اگر بیند که درویش شده است، دلیل کند بر صلاح دین و عاقبت وی. اگر بیند که توانگر شده بود، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
اگر بیند که با درویش مسلمان خیرات کرد، دلیل که دشمن خود را در کاری یاری دهد. اگر بیند که از درویش نان می خواست، دلیل که خیر و منفعت به وی رسد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شوهر دختر داماد
فرهنگ گویش مازندرانی
با میل، دلخواه
فرهنگ گویش مازندرانی