جدول جو
جدول جو

معنی دلرز - جستجوی لغت در جدول جو

دلرز
لرزش شدید، شوکه شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درز
تصویر درز
شکاف، چاک، شکاف باریک، بخشی از شکاف جامه که دوخته باشند
درز کردن: کنایه از آشکار شدن و فاش شدن راز یا مطلبی
درز گرفتن: دوختن درز جامه، کنایه از کوتاه کردن سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلرز
تصویر فلرز
فلرزنگ، برای مثال شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید / کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید (رودکی - ۵۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرز
تصویر لرز
تکان، جنبش، در پزشکی جنبش مداوم بدن که از سرما یا برخی بیماری ها مانند بیماری مالاریا به انسان عارض می شود
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
لرزیدن. رعشه. لخشه. رعده. ارتعاد. ارتعاش. ارتعاج. لزره. لرزش. رجفه. اهتزاز. یازه. (برهان). تزلزل. تضعضع. فسره. قشعریره. فراخه:
خود پیشت آفتاب چو من هست سایلی
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند.
خاقانی.
گر بزه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی.
خاقانی.
لرز تو چو سودا بسر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه درآمد.
سلمان (از آنندراج).
فقفقه، لرز از سرما. ارتجاج، لرزیدن و جنبیدن از تب و غیره.
- تب لرز، نافض. نوبه. مالاریا.
- زمین لرز، زمین لرزه. زلزله.
- امثال:
هر که خربزه میخورد پای لرزش هم می ایستد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شکاف جامه را گویند که دوخته باشند. (برهان). شکاف جامه و سنگ. (از آنندراج). کناره های جامه که بهم دوزند. (کشاف اصطلاحات الفنون از المنتخب). آن جای جامه که دو قطعه را بدوختن به یکدیگر پیوسته باشند. جای اتصال دو جانب جامه با دوختن. اتصال گاه دو لخت جامۀ بر هم دوخته. ملتقای دو جامه که بهم دوخته باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). سرب. سربه. (از منتهی الارب) :
به حلقۀ زره اندر سنان تیز سرش
چنان رود که به درز حریر برسوزن.
عنصری.
زو به مقراض برشّی دو سه برداری
کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری.
منوچهری.
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قبای اندر آمده.
خاقانی.
پرندی مکلل به یاقوت و در
همه درزش از گرد کافور پر.
نظامی.
اسافه، باز کردن درز دوخته را. تخرم، بازگردیدن درز. تخریم، باز کردن درز را. تغور، برجستن آب از درز مشک. خرز کتیم، درز که گشاده نگردد و آب نزهد از وی. خرزه، درز موزه و مشک و جز آن. خصفه،درز موزه و کفش و جز آن. کاتم، درزدوز. کتبه، درز موزه و مشک و جز آن فراهم آورده. مسرد. مسرود، درز دوخته. (منتهی الارب).
- جامۀ دودرز، کف. آنرا امروز پاکدوزی گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- جامۀ یکدرز، مل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درز و دوز، در تداول عامه (یادداشت مرحوم دهخدا) ، شکافتن و دوختن: خاله را میخواهند برای درز و دوز، برای کارهای گوناگون یا دوخت و دوز.
، هر شکاف و چاکی. (ناظم الاطباء). شکافی تنگ بدرازا. شکاف میان دو چوب و جز آن. کاف. تراک. ترک. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همه درز تابوت ما را به قیر
بگیرید و کافور و مشک و عبیر.
فردوسی.
به میخ و به مس درزها دوخته
سوارو تن باره افروخته.
فردوسی.
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر.
فردوسی.
گشاده بخار از تن کوه ودرز
زمین را فتاده بر اندام لرز.
نظامی.
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی گنجید موئی.
نظامی.
کاروانی که در زیر عقبه ای میرود... بیم است که پاره ای بگسلد و بر سر کاروان فروآید، همچنان تو در زیر جرّ مجرۀ آسمان میروی ناگاه باشد که درزی کند و بر سر تو فرود آید. (کتاب المعارف).
مهندس ز پیوند آگه نبود
که در درز او موی را ره نبود.
امیرخسرو دهلوی.
جلفوط، آنکه درزهای کشتی نو را به خیوط و خرقه های نفط آلود بند کند. (منتهی الارب) : شق ّ، درز در. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
موی در درزش (لای درزش) نمی رود (نمی گنجد) ، هیچ نقصی ندارد. (امثال و حکم).
، پیوندگاه. (ناظم الاطباء). محل پیوند دو چیز به یکدیگر چون درز جامه و در و جز آن. محل اتصال دو تختۀ بر هم وصل شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). شأن. شعب. (از منتهی الارب)، پیوندگاه استخوانهای سر. (ناظم الاطباء).
- درز اکلیلی، در نزد اطباء، درزیست در پیش سر در موضعی که تاج بر وی نهند، یعنی کنارۀ تاج که بر سر نهند ملاقی موضع این درز باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون از بحرالجواهر). یک درز را که بر پیش سر است بر آن موضع که کنارۀ کلاه بر وی نشیند آنرا درز اکلیلی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درزی است در پیش سر در موضعی که تاج بر وی نشیند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درز سفودی، درزی است (سر را) که از میان درز اکلیلی بر میان سر میرود و تا به زاویۀ درز لامی، آنرا سهمی گویند و سفودی نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درزیست در اکلیل سر، میان سر می رود تا به زاویۀ درز لامی، و وی را سهمی نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر).
- درز سهمی، درز سفودی. رجوع به درز سفودی در همین ترکیبات شود.
- درز قشری، درزیست در بالای گوش گذرد در برابر درز سهمی، و آنرا درز کاذب نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر). بر روی سر پنج درز پیداست، سه از آن جمله درزهای راستینی است و دو ماننده به درزی که آنرا درز قشری گویند. و ابوعلی سینا می گویدکه این درز قشری از بهر آن قشری گویند که این درز به استخوان فرو رفته نیست ولکن بدان ماند که اثری کرده ست بر ظاهر استخوان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درز لامی، در نزد اطبا، درزیست در پس سر مانند لام یونانیان، و از این جهت به درز لامی مسمی گشته. (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر). درزی دیگر بر سر اندر نبشتن تازیان به حرف دال ماند و اندر حرف یونانیان بشکل لام بر این شکل > و طبیبان آنرا درز لامی گ-وین-د. (ذخ-ی-رۀ خوارزمشاهی).
، دختران کوچک سال. (برهان)، در گیلان، واحد مساحت است تقریباً معادل 21 متر مربع یا 23/7 یارد مربع
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناز و نعمت دنیا و لذت آن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد)، درزالثوب، شکاف جامه که دوخته باشند، معرب. (منتهی الارب). ارتفاع و برآمدگی که در جامه پدید آید آنگاه که دو سوی آنرا برای دوختن جمع کنند، و آن معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد). ج، دروز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فمما أخذوه (أی العرب) من الفارسیه دروزالثوب. (سیوطی در المزهر). و رجوع به درز در معنی فارسی آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
بروت. سبلت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ده مرکز دهستان درز و سایه بان بخش مرکزی شهرستان لار واقع در 126 هزارگزی شمال خاوری لار و در دامنۀ شمالی کوه پیر خروس. آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دوختن جامه بصورتی که بی نهایت بهم نزدیک و چسبیده باشد. (از اقرب الموارد)
دست یافتن بر متاع دنیا و لذت آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
سخت درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ مِ)
مرد توانای دوربین. (منتهی الارب). شخص قوی و رسا در کارها. (از اقرب الموارد) ، تابان بدن. (منتهی الارب). مرد براق. (از اقرب الموارد) ، غلیظ و درشت. (از اقرب الموارد) ، به معنی دلامز است. (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج). رجوع به دلامز شود
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
ابزار یا رکویی که در آن چیزی بندند از زر و سیم و خوردنی و جز آن، و اندر کوهستان آن را بدرزه، بتوزه و لارزه نیز گویند و در ماوراءالنهر و خراسان فلرز و فلغز و فلرزنگ. (یادداشت مؤلف از نسخۀ خطی لغت فرس اسدی). فلرزنگ. (فرهنگ فارسی معین). به معنی زله باشد، و آن خوردنی و طعامی باشد که از مهمانیها و عروسیهادر کرباس پاره و دستمال بندند. (برهان) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
رجوع به فلرزنگ شود
لغت نامه دهخدا
دوختن جامه بصورتی که بی نهایت بهم نزدیک و چسبیده باشد، شکاف دوخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز
تصویر لرز
لرزش، اهتزاز، رعشه
فرهنگ لغت هوشیار
دستار و پارچه ای که خوراکی یا زر و سیم و یا چیزی دیگر در آن بچینند: آن کرنج و شکرش برداشت پاک و اندر آن دستار آن زن بست خاک آن زن از دکان فرو آمد چو باد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز
تصویر لرز
((لَ رْ))
لرزه، رعشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درز
تصویر درز
((دَرَ تَ))
شکاف باریک، واحد مساحت تقریباً معادل 21 متر
فرهنگ فارسی معین
ترک، چاک، رخنه، روزن، شقاق، شکاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارتعاش، تشنج، جنبش، رعشه، لرزش، لرزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بریز
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع لنگا واقع در منطقه ی عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
حشره ای گزنده و خونخوار به اندازه مورچه
فرهنگ گویش مازندرانی
جو دو سر که شبیه ساقه ی گندم و بلندتر از آن استدانه هایش
فرهنگ گویش مازندرانی
دلیر، ماندگار
فرهنگ گویش مازندرانی