جدول جو
جدول جو

معنی دلبری - جستجوی لغت در جدول جو

دلبری
(دِ بَ)
حالت و چگونگی دلبر. کار دلبر. دلربائی. تسلی و دلنوازی. زیبایی و دلربائی که صفت معشوق است:
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را به رخ کردی از دل بری.
اسدی.
چه خوانند این بهار دلبری را
چه گویند آن نگار مشتری را.
نظامی.
ز باغ دلبری پر کن کنارم
چو دانی در فراقت سخت زارم.
نظامی.
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری.
نظامی.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرک بدین طری ندیدم.
سعدی.
یاری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری
واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند.
سعدی.
حور بهشت خوانمت ماه تمام دانمت
کآدمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری.
سعدی.
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد.
سعدی.
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت.
سعدی.
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی.
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
حافظ.
به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن.
حافظ.
، فریفتگی. ربودگی دل. بری بودن از دل که صفت عاشق است. رجوع به دلبر شود
لغت نامه دهخدا
دلبری
زیبائی دلربائی که صفت معشوق است، تسلی و دلنوازی
تصویری از دلبری
تصویر دلبری
فرهنگ لغت هوشیار
دلبری
معشوقی، محبوبی
تصویری از دلبری
تصویر دلبری
فرهنگ فارسی معین
دلبری
دلال، دلربایی، غمز، قر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلبر
تصویر دلبر
(دخترانه)
برنده دل، یار و معشوق، زیبا، جذاب، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلبر
تصویر دلبر
کسی که با زیبایی خود دیگری را فریفته و دل باختۀ خود کند، برندۀ دل، محبوب، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری، جرات، شجاعت
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بَ ری ی)
رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب) ، نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
دهی است از دهستان سرآب دوره، بخش چگنی، شهرستان خرم آباد. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از سراب دوره و محصول آن غلات و لبنیات است. ساکنان این ده از طایفه سادات حیات الغیب و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دل بر. دل برنده، برندۀ دل. دلربا. آنکه دلهای عشاق به حسن و کرشمه برد. (شرفنامۀ منیری). آنکه دل می رباید. (ناظم الاطباء) :
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز و دلبر.
خسروی.
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی.
یکی ماه رویست نام اسپنوی
سمن پیکر و دلبر و مشک بوی.
فردوسی.
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است.
فرخی.
به باغی چو پیوستن مهر خرم
به باغی چو رخسارۀ دوست دلبر.
فرخی.
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد.
فرخی.
شه روم را دختری دلبر است
که از روی رشک بت بربر است.
اسدی.
زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است
هندوی دزد است و پاسبانی داند.
کمال اسماعیل.
، دل نشین. شیرین. زیبا. جذاب. دلربا:
گوزنست اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است.
فردوسی.
میان زاغ سیاه و میان باز سفید
شنیده ام ز حکیمی حکایت دلبر.
عنصری.
چون فاختۀ دلبر، برتر پرد از عرعر
گویی که بزیر پر، بربسته یکی جلجل.
منوچهری.
فریش آن فریبنده زلفین دلکش
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.
؟ (از لغت فرس اسدی).
صنع تو به دور دور گردون
آمیخته رنگهای دلبر.
ناصرخسرو.
زآسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش
سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته.
خاقانی.
، از اسماء معشوق است. (آنندراج). معشوق و معشوقه و محبوب. زن نازنین و نگار. (ناظم الاطباء) :
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
از شبستان به بشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه.
رودکی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره.
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر.
لبیبی.
بخفت و چو خورشید از خاوران
برآمد بسان رخ دلبران.
فردوسی.
دوش متواریک بوقت سحر
اندرآمد به خیمه آن دلبر.
فرخی.
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران.
منوچهری.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری.
صبوح از دست آن ساقی صبوح است
مدام از دست آن دلبر مدام است.
منوچهری.
همه ساله به دلبر دل همی ده
همه ماهه بگرد دن همی دن.
منوچهری.
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چو معشوقه ای است تنش همه قد.
منوچهری.
پنداری تبخالۀ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
منوچهری.
ایدون گمان بری که گرفتستی
در بر به مهر خوب یکی دلبر.
ناصرخسرو.
این چرخ برین است پر از اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
ناصرخسرو.
سر گرددرنجور چو افسر دو شود
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
مسعودسعد.
چشمی که ترا دیده بود ای دلبر
خود چون نگرد بروی دلخواه دگر.
؟ (از کلیله و دمنه).
دل فدای دلبری کردم که از بس نیکوئی
هرکه دید او را مقر آمد که او دلبر سزد.
سوزنی.
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز.
خاقانی.
درختان نارنج را سایه بر وی
چو در چشم عاشق خط سبز دلبر.
خاقانی.
دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم
که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی.
خاقانی.
از یک نظرم دو دلبر افتاد
وز یک جهتم دو قبله برخاست.
خاقانی.
روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم
رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم.
خاقانی.
ز هرسوکرد دلبر را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه.
نظامی.
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیابم تا نیارم دلبرت را.
نظامی.
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غمهای دل پرداز گفنن.
نظامی.
که یارا دلبرا دلدار دلبند
توئی بر نیکوان شاه و خداوند.
نظامی.
دلبران بر بیدلان فتنه بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان.
مولوی.
پس کدامین شهر از آنجا خوشتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است.
مولوی.
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری.
سعدی.
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است.
سعدی.
کسانی که آشفتۀ دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.
سعدی.
ور نبود دلبرهمخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش.
سعدی.
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو ایستادی.
سعدی.
دلبر شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
سعدی.
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست.
حافظ.
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست.
حافظ.
تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت.
حافظ.
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد.
حافظ.
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد.
حافظ.
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم.
حافظ.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد.
حافظ.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام.
حافظ.
بشنو و عاشق مشو قحبۀ بازار را
شاهد هرکس بود دلبر بازیگروک.
شیخ واحدی (از شرفنامۀ منیری).
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن.
قاآنی.
هم روز شود این شب هم باز شود این در
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
زن تا نزاید دلبر است و چون بزاید مادر است. (امثال و حکم).
، در اصطلاح عرفا و در لسان اهل اﷲ، صفت قابضی و قابضیت را گویند، و دلبر از آن جهت گویند که با کرشمه و ناز خود عاشق را شیدا می کند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
منسوب است به دبر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث. (منتهی الارب)
منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
در اصطلاح عامیانه به معنی دمری که دمرو و وارونه است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). و رجوع به دمری و دمرو و دنبر شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
حالت و چگونگی دلیر. شجاعت. مردانگی. (ناظم الاطباء). دلاوری. بهادری. پردلی. دلداری. زهره. مقابل بددلی و جبن، و آن از محاسن صفات، میان بددلی و بی پروایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اقدام. بأس. بطاله. (دهار). بطوله. بهس. تسوید. ذماره. شراعه. عارضه. عذر. قدمه. (منتهی الارب). کلاع. (دهار). لبح. لیس. (منتهی الارب). نجده. (دهار) :
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
فردوسی.
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت.
فردوسی.
پس آن نامۀ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
کجات آن همه گنج و مردانگی
دلیری و نیروی و فرزانگی.
فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
فردوسی.
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی.
تصبصب، شدت دلیری. جوسان، گشتن به شب از دلیری. درابه، دربه، دلیری بر حرب و بر هرکار. غشمشمه، غشمشمیه، دلیری و رسایی در کار. (منتهی الارب) ، جرأت. جسارت. بی باکی. گستاخی. بستاخی. رستی. بی پروائی. تهور. تجاسر. (تاریخ بیهقی). تجری. جراء. (منتهی الارب). جراءه. (دهار). جرایه. جرائیه. جره. (منتهی الارب). جساره. دهاء. (دهار) :
که سگ رابه خانه دلیری بود
چو بیگانه شد بانگ وی کم شود.
فردوسی.
دلیری بد از بنده این گفتگوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی.
فردوسی.
تو مردی راست دلی و دلیر و این کار به دلیری... خواهی کردن. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلبر
تصویر دلبر
برنده دل، دلربا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبری
تصویر دبری
(در لحن محدثان) نماز دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری شجاعت، جرات جسارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری، شجاعت، جرأت، جسارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلبر
تصویر دلبر
((دِ بَ))
محبوب، معشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلبر
تصویر دلبر
معشوق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
شجاعت
فرهنگ واژه فارسی سره
آشوبگر، ترک، جانان، دلارام، دلبند، دلدار، دلربا، دلنواز، صنم، محبوب، محبوبه، معشوق، معشوقه، نگار، ول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تهور، جرات، جسارت، جلادت، جلدی، دلاوری، شجاعت، شهامت، گستاخی، مردانگی
متضاد: جبن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
Wooingly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
de manière séduisante
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
seduttivamente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
dengan merayu
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
verleidelijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
de manera seductora
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
werbend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
de maneira sedutora
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
恳求地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
zalotnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
спокусливо
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
зазывающе
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دلبری کنان
تصویر دلبری کنان
आकर्षक रूप से
دیکشنری فارسی به هندی