جدول جو
جدول جو

معنی دلاکه - جستجوی لغت در جدول جو

دلاکه
(دُ کَ)
شیری که دوشیده شود پیش از فیقۀ اول، و فیقه آن شیر است که در پستان میان دودوشیدن گرد آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلاله
تصویر دلاله
زنی که برای مردان زن پیدا کند، زنی که زنان را به راه بد دلالت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراکه
تصویر دراکه
نیک دریابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلاک
تصویر دلاک
کسی که در گرمابه مردم را کیسه می کشد و شست و شو می دهد، کیسه کش
فرهنگ فارسی عمید
(دَلْ لا)
عمل دلاک. شغل دلاک. رجوع به دلاک شود، شغل سرتراش. عمل سلمانی. سرتراشی. رجوع به دلاک شود.
- امثال:
دلاکی را از (با) سر کچل دیگری آموختن (یاد گرفتن) ، برای جلب نفع خود بزیان دیگری عمل کردن. (فرهنگ عوام) : دلاکی را با سر کچل من یاد می گیرد. (امثال و حکم).
دلاکی و استغنا. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نام دهی جزء دهستان حومه بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در دو هزارگزی شمال رودبار. دارای 827 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ کَ)
دابه ای است کوچک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا)
تن مالنده. مالنده. آنکه در حمام تن را مالش دهد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). آنکه در حمام اندام مردم را بمالد و کیسه کشد. (از غیاث) (آنندراج). مشت مال کننده که بدن را خالی یا با روغن مالش دهد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). آنکه در حمام اندام مالد و خدمت کند. (از شرفنامۀ منیری). آنکه در حمام شوخ تن دیگران با کیسه و جز آن پاک کند. مشت مال چی. کیسه کش. رنجبر. رنجبر حمام. قائم:
سوی دلاکی بشد قزوینیی
که کبودم زن بکن شیرینیی.
مولوی.
، آنکه در حمام سر سترد. (شرفنامۀ منیری). سرتراش. (لغت محلی شوشتر، خطی). موی ستر. موی تراش. مزین. حلاق. سلمانی. تانگول. آینه دار.
- امثال:
دلاکهاچون بیکار مانند سر یکدیگر تراشند. (امثال وحکم دهخدا).
، حجام. گرا. گرای
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دلو خرد یا عام است. (منتهی الارب). دلوی است کوچک و خرد. (از اقرب الموارد). ج، دلّی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دلوات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دالی. (منتهی الارب). رجوع به دالی شود
لغت نامه دهخدا
نام شهری بزرگ بوده است از ولایات هند در کنار رودی بزرگ. جهانگیربن اکبرشاه بابری در آبادی آن کوشید و وسعت داد و به ’جهانگیری نگر’ موسوم نمود، زیرا که نگر در هندی به معنی شهر است. از کثرت استعمال ’جها’ از میان رفته ’نگیرنگر’ گویند. پارچه های لطیف سفید ممتاز در آن بافند و باطراف برند و شهر سلحت از توابع داکه است و حصیر ممتاز در آن بافند و عود سلحتی منسوب به آن شهر است و تباشیر اعلی از آنجا حاصل شود و در داکه بیست هزار خانه عالی است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
ما لفلان مولی ملاکه دون اﷲ، یعنی به جز خدای تعالی مالک او نیست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دختر ریّا. بنابه قول صاحب معجم البلدان، زنی است که پس از غرق شدن فرعون و یارانش در رود نیل، بر تخت سلطنت مصر نشست. و او زنی عاقل و مجرب و صاحب نظر بود و در آن هنگام یکصد سال از عمر وی می گذشت. او چون از حملۀ دشمنان بر ملک مصر بیم داشت دیواری بر گرد آن ملک بنا کرد که به حائطالعجوز مشهور است. و رجوع به معجم البلدان ذیل مادۀ حائطالعجوز شود
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
سیب نیم رس مایل به شیرینی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رهنمونی کردن کسی را و توفیق راست کرداری دادن به وی. (از منتهی الارب). راه نمودن. (المصادر زوزنی) (دهار). راهنمایی کردن به راه صواب و ارشاد کردن و هدایت نمودن. چنین شخصی را ’دال’ و آن شی ٔ را ’مدلول علیه’ گویند. (از اقرب الموارد). دلوله. دلیلی. رجوع به دلوله و دلیلی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
راهبری وراه نمودگی. (دهار). راه نمایی. (ناظم الاطباء). ج، دلائل. دلالات. (ناظم الاطباء). دلالت. رجوع به دلالت شود، دلالت (اصطلاح منطق). رجوع به دلالت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ)
نام قریه ای است به اندلس (اسپانیا) و نسبت بدان دلائی است. (از تاج العروس ج 10 ص 130)
شهری نزدیک المریه از سواحل بحر اندلس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پیام بردن. (المنجد). رسول ایلچی شدن. (آنندراج) (مؤیدالفضلا). فرستادن پیام. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را کَ)
دراکه. دریافت کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- قوه دراکه، قوه دریافت کننده و فهم و عقل و شعور. (ناظم الاطباء) : آدمی را قوه ای است دراکه که منتقش شود در وی صور موجودات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ)
بیخ درخت بریده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
دلالی. (منتهی الارب). حرفۀ دلال. (از اقرب الموارد). رجوع به دلال و دلالی شود، اجرت دلال و راهبر. (از منتهی الارب). آنچه از اجرت برای دلال و دلیل و راهنما قرار دهند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا لَ / لِ)
دلاله. دلال. زن واسطه. واسطه میان دو طرف معامله:
از درطلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه.
نظامی.
در بازار آن دلاله بود در فنون ذکا و زیرکی دلالۀ محتاله شاگردی او را شایستی. (جهانگشای جوینی) ، زنی که دیگر زنان را بدراه کند. (غیاث) (آنندراج). زنی که دلالی کند. زنی که زنان را به مردان رساند. زنی که زنخواه و مردجوی را به یکدیگر راهنما شود. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گوش دلاله چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال.
مولوی.
زآنکه حکمت همچو ناقۀ ضاله است
همچو دلاله شهان را داله است.
مولوی.
- دلالۀ عروس سبا، هدهد:
کبوتر حرم آمد ز کعبۀ سعدا
بشاره داد چو دلالۀ عروس سبا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا لَ)
مؤنث دلال. رجوع به دلال و دلاله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلاه
تصویر دلاه
دهوه کوچک دهوک دولک
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه کش مو تراش تانگو کسی که در حمام مردم را کیسه کشد کیسه کش 0، موی تراش سلمانی 0 تن مالنده، آنکه در حمام تن را مالش دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراکه
تصویر دراکه
دریافت دریابنده نیک دریابنده، مدرکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الاکه
تصویر الاکه
فرستگی فرستاده شدن پیام رساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاکی
تصویر دلاکی
کیسه کشی مو تراشی تانگویی عمل دلاک
فرهنگ لغت هوشیار
داساری (دلالی)، مزد داسار، مزد راهنما داسار میانجی جافکش (جاف روسپی) جاکش زن مونث دلال، زنی که برای مردان زن پیدا کند، زنی که دیگر زنان را بد راه کند 0 زن واسطه، واسطه میان دو طرف معامله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاک
تصویر دلاک
((دَ لّ))
کیسه کش، موی تراش، سلمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلاله
تصویر دلاله
((دَ لَ یا لِ))
زنی که برای مردان زن پیدا می کند
فرهنگ فارسی معین
حمامی، کیسه کش، مغمز، آرایشگر، سرتراش، سلمانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به کسی گفته می شوند که مشاغل گوناگون آرایش سر و صورت، ختنه، رگ
فرهنگ گویش مازندرانی