دل آویزی. حالت و چگونگی دلاویز. دلاویز بودن. مرغوبیت. دلچسبی. مطبوع بودن. دل انگیزی. دلفریبی. دلربایی. گیرایی. دلپسندی: از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید وز غم انجامی و خوشی چون ترانۀ بوطلب. فرخی. من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را. سعدی. رجوع به دلاویز شود
دل آویزی. حالت و چگونگی دلاویز. دلاویز بودن. مرغوبیت. دلچسبی. مطبوع بودن. دل انگیزی. دلفریبی. دلربایی. گیرایی. دلپسندی: از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید وز غم انجامی و خوشی چون ترانۀ بوطلب. فرخی. من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را. سعدی. رجوع به دلاویز شود
حالت و چگونگی دلنواز. عمل دلنواز. نواخت دل. نوازش دل. شفقت. مهربانی. تسلی. (ناظم الاطباء). خاطرنوازی. دلجوئی: ابری که ز بارانش می نروید از طبع مگرتخم دلنوازی. مسعودسعد. غزال شیرمست از دلنوازی به گرد سبزه با مادر به بازی. نظامی. رخ چون لعبتش در دلنوازی به لعبت باز خود می کرد بازی. نظامی. رسیدند آن بتان با دلنوازی بر آن سبزه چو گل کردند بازی. نظامی. به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. ملک را درگرفت آن دلنوازی اساس نو نهاد از عشق بازی. نظامی. مهین بانو چو دید آن دلنوازی ز خدمت داد خود را سرفرازی. نظامی. آمد بر آن سوار تازی بگشاد زبان به دلنوازی. نظامی. آن کن که به رفق و دلنوازی آزادان را به بنده سازی. نظامی. آن سوخته را به دلنوازی آرند ز راه چاره سازی. نظامی. گوید از راه عشقبازی او داستانی به دلنوازی او. نظامی. گرفتم در کنار از دلنوازی به موری چون سلیمان کرد بازی. نظامی. میداد دلش زدلنوازی کآن به که درین بلا بسازی. نظامی. کاینجا نه حدیث تیغبازیست دلالگیی به دلنوازیست. نظامی. متواری راه دلنوازی زنجیری کوی عشقبازی. نظامی. شه از دلنوازیش در بر گرفت سخنهای پیشینه از سر گرفت. نظامی. شد از چشم فلک نیرنگ سازی گشاد ابرویها در دلنوازی. نظامی. هرزمانش به دلنوازی کوش وقت خلوت به لطف و بازی کوش. اوحدی. - دلنوازی کردن، نواختن دل. نوازش دل. دلجوئی کردن. تسلی دادن. شفقت و مهربانی کردن. (ناظم الاطباء) : تا دگرباره ترکتازی کرد خواجه را یافت دلنوازی کرد. نظامی. ، ناز کشیدن، تملق نمودن، ریشخند کردن. (ناظم الاطباء)
حالت و چگونگی دلنواز. عمل دلنواز. نواخت دل. نوازش دل. شفقت. مهربانی. تسلی. (ناظم الاطباء). خاطرنوازی. دلجوئی: ابری که ز بارانش می نروید از طبع مگرتخم دلنوازی. مسعودسعد. غزال شیرمست از دلنوازی به گرد سبزه با مادر به بازی. نظامی. رخ چون لعبتش در دلنوازی به لعبت باز خود می کرد بازی. نظامی. رسیدند آن بتان با دلنوازی بر آن سبزه چو گل کردند بازی. نظامی. به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. ملک را درگرفت آن دلنوازی اساس نو نهاد از عشق بازی. نظامی. مهین بانو چو دید آن دلنوازی ز خدمت داد خود را سرفرازی. نظامی. آمد بر آن سوار تازی بگشاد زبان به دلنوازی. نظامی. آن کن که به رفق و دلنوازی آزادان را به بنده سازی. نظامی. آن سوخته را به دلنوازی آرند ز راه چاره سازی. نظامی. گوید از راه عشقبازی او داستانی به دلنوازی او. نظامی. گرفتم در کنار از دلنوازی به موری چون سلیمان کرد بازی. نظامی. میداد دلش زدلنوازی کآن به که درین بلا بسازی. نظامی. کاینجا نه حدیث تیغبازیست دلالگیی به دلنوازیست. نظامی. متواری راه دلنوازی زنجیری کوی عشقبازی. نظامی. شه از دلنوازیش در بر گرفت سخنهای پیشینه از سر گرفت. نظامی. شد از چشم فلک نیرنگ سازی گشاد ابرویها در دلنوازی. نظامی. هرزمانش به دلنوازی کوش وقت خلوت به لطف و بازی کوش. اوحدی. - دلنوازی کردن، نواختن دل. نوازش دل. دلجوئی کردن. تسلی دادن. شفقت و مهربانی کردن. (ناظم الاطباء) : تا دگرباره ترکتازی کرد خواجه را یافت دلنوازی کرد. نظامی. ، ناز کشیدن، تملق نمودن، ریشخند کردن. (ناظم الاطباء)
دل آویز. دل آویزنده. آویزنده به دل. مطلوب و مرغوب و دلخواه. (برهان). آنچه یا آنکه دلهای اصحاب نظر بدو مایل بود. (از شرفنامۀ منیری). قابل قبول. دلچسب. دل انگیز. دلفریب. دلکش. دلربا. فتان. گیرا. دلپسند: مطربا آن غزل نغز دلاویز بیار ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر. فرخی. تابهر گوش دل انگیز و دل آویز بود غزل نعز و سماع خوش و آوای حزین. فرخی. از آواز خوش رامش انگیزتر ز دیدار خوبان دلاویزتر. اسدی. به چیزی فریبد دلاویزتر که باشد نیازش بدان بیشتر. اسدی. نظم و امثال و حکمت کمتر نوشتیم مگر بیتی که... دلاویز باشد. (مجمل التواریخ و القصص). زن کنیزکان داشت... دل آویزی. (کلیله و دمنه). بر چهرۀ آن بت دلاویز کردند به تنگها شکرریز. نظامی. چو کردی غنچۀ کبک دری تیز ببردی غنچۀ کبک دلاویز. نظامی. نه چندان دوستی دارم دلاویز که گر روزی بیفتم گویدم خیز. نظامی. رخی چون تازه گلهای دلاویز گلاب از شرم آن گلهاعرق ریز. نظامی. گویند که داشت شخص پرویز شکلی و شمایلی دلاویز. نظامی. نوآیین پرده ای بینی دلاویز نوای او نوازشهای نوخیز. نظامی. شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز بدین زودی کجا رفت آن دلاویز. نظامی. لیلی به زبان غمزۀتیز می گفت بدیهه ای دلاویز. نظامی. طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن با شهد می رود ز دهانت بدر سخن. سعدی. حسن، دلاویز پنجه ایست نگارین تا به قیامت بر او نگار نماند. سعدی. مرا آن گوشۀ چشم دلاویز به کشتن می کند گوئی اشارت. سعدی. قرار عقل برفت و مجال صبر نماند که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند. سعدی. دامنکشان حسن دلاویز را چه غم کآشفتگان حسن گریبان دریده اند. سعدی. بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزکان دارد دلاویز. (گلستان سعدی). خروس آتقی رفته به هیزم که از بوی دلاویز تو مستم کلند از آسمان افتاد و نشکست وگرنه من همان خاکم که هستم. ؟ (امثال و حکم دهخدا). - بهشت دلاویز، بهشت دلنشین: جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی. - خط دلاویز، خطدوست داشتنی: نظر به خط دلاویز آن دلارا کن شکستۀ قلم صنع را تماشا کن. صائب (از آنندراج). - روی دلاویز، چهرۀ ظریف و زیبا: سعدی هوس روی دلاویز ظریفان بگذار که روزی بکشندت بظرافت. سعدی. - زبان دلاویز، زبان شیرین: به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم. سعدی. - زلف دلاویز، زلف زیبا: یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آن همه در سر زلف دلاویزش چه تابست آن همه. خاقانی. چشم بد دور از آن زلف دلاویز که هست از دو سو مصحف رخسار ترا بسم اﷲ. صائب (از آنندراج). - سخن دلاویز، سخن شیوا. سخن دلپسند: بل سخنهای دلاویز بلند من بر سر گنبد گردنده عذارستی. ناصرخسرو. زمین بوسید پیش تخت پرویز فروگفت این سخنهای دلاویز. نظامی. فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان سعدی چ فروغی ص 8). - شعر دلاویز، شعر نغز. شعر دلکش: بسی گفتند اشعار دلاویز بسی کردند در معنی شکرریز. ناصرخسرو. خواجه همام الدین تبریزی اشعار دلاویز و غزلهای شورانگیز دارد. (حمداﷲ مستوفی تاریخ گزیده ص 756). - عذر دلاویز، عذر قابل قبول. عذر مقبول. عذر دل پسند: زبان بگشاد با عذری دلاویز ز پرسش کرد بر شیرین شکرریز. نظامی. - کاخ دلاویز، کاخ زیبا: از آن سرد آمداین کاخ دلاویز که چون جا گرم کردی گویدت خیز. نظامی. ، محبوب. مورد توجه عموم. مقبول. دوست داشتنی. دلخواه. دلخواسته. معشوق: که بهرام را ترس پرویز بود که برناو شاه و دلاویز بود. فردوسی. که او را همه بیم پرویز بود که بر پادشاه او دلاویز بود. فردوسی. به خوبی هریکی آرام جانی به زیبایی دلاویز جهانی. نظامی. درین اندیشه می شد آن دلاویز که حاضر نیست گوئی چیست پرویز. نظامی. چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندین بر زنخدان دلاویزت. سعدی. زن و مرد از برای آن باشند که دلاویز و مهربان باشند. سعدی. ، خوشبو و معطّر. (ناظم الاطباء). - بوی دلاویز، بوی خوش: بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم. سعدی
دل آویز. دل آویزنده. آویزنده به دل. مطلوب و مرغوب و دلخواه. (برهان). آنچه یا آنکه دلهای اصحاب نظر بدو مایل بود. (از شرفنامۀ منیری). قابل قبول. دلچسب. دل انگیز. دلفریب. دلکش. دلربا. فتان. گیرا. دلپسند: مطربا آن غزل نغز دلاویز بیار ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر. فرخی. تابهر گوش دل انگیز و دل آویز بود غزل نعز و سماع خوش و آوای حزین. فرخی. از آواز خوش رامش انگیزتر ز دیدار خوبان دلاویزتر. اسدی. به چیزی فریبد دلاویزتر که باشد نیازش بدان بیشتر. اسدی. نظم و امثال و حکمت کمتر نوشتیم مگر بیتی که... دلاویز باشد. (مجمل التواریخ و القصص). زن کنیزکان داشت... دل آویزی. (کلیله و دمنه). بر چهرۀ آن بت دلاویز کردند به تنگها شکرریز. نظامی. چو کردی غنچۀ کبک دری تیز ببردی غنچۀ کبک دلاویز. نظامی. نه چندان دوستی دارم دلاویز که گر روزی بیفتم گویدم خیز. نظامی. رخی چون تازه گلهای دلاویز گلاب از شرم آن گلهاعرق ریز. نظامی. گویند که داشت شخص پرویز شکلی و شمایلی دلاویز. نظامی. نوآیین پرده ای بینی دلاویز نوای او نوازشهای نوخیز. نظامی. شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز بدین زودی کجا رفت آن دلاویز. نظامی. لیلی به زبان غمزۀتیز می گفت بدیهه ای دلاویز. نظامی. طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن با شهد می رود ز دهانت بدر سخن. سعدی. حسن، دلاویز پنجه ایست نگارین تا به قیامت بر او نگار نماند. سعدی. مرا آن گوشۀ چشم دلاویز به کشتن می کند گوئی اشارت. سعدی. قرار عقل برفت و مجال صبر نماند که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند. سعدی. دامنکشان حسن دلاویز را چه غم کآشفتگان حسن گریبان دریده اند. سعدی. بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزکان دارد دلاویز. (گلستان سعدی). خروس آتقی رفته به هیزم که از بوی دلاویز تو مستم کلند از آسمان افتاد و نشکست وگرنه من همان خاکم که هستم. ؟ (امثال و حکم دهخدا). - بهشت دلاویز، بهشت دلنشین: جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی. - خط دلاویز، خطدوست داشتنی: نظر به خط دلاویز آن دلارا کن شکستۀ قلم صنع را تماشا کن. صائب (از آنندراج). - روی دلاویز، چهرۀ ظریف و زیبا: سعدی هوس روی دلاویز ظریفان بگذار که روزی بکشندت بظرافت. سعدی. - زبان دلاویز، زبان شیرین: به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم. سعدی. - زلف دلاویز، زلف زیبا: یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آن همه در سر زلف دلاویزش چه تابست آن همه. خاقانی. چشم بد دور از آن زلف دلاویز که هست از دو سو مصحف رخسار ترا بسم اﷲ. صائب (از آنندراج). - سخن دلاویز، سخن شیوا. سخن دلپسند: بل سخنهای دلاویز بلند من بر سر گنبد گردنده عذارستی. ناصرخسرو. زمین بوسید پیش تخت پرویز فروگفت این سخنهای دلاویز. نظامی. فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان سعدی چ فروغی ص 8). - شعر دلاویز، شعر نغز. شعر دلکش: بسی گفتند اشعار دلاویز بسی کردند در معنی شکرریز. ناصرخسرو. خواجه همام الدین تبریزی اشعار دلاویز و غزلهای شورانگیز دارد. (حمداﷲ مستوفی تاریخ گزیده ص 756). - عذر دلاویز، عذر قابل قبول. عذر مقبول. عذر دل پسند: زبان بگشاد با عذری دلاویز ز پرسش کرد بر شیرین شکرریز. نظامی. - کاخ دلاویز، کاخ زیبا: از آن سرد آمداین کاخ دلاویز که چون جا گرم کردی گویدت خیز. نظامی. ، محبوب. مورد توجه عموم. مقبول. دوست داشتنی. دلخواه. دلخواسته. معشوق: که بهرام را ترس پرویز بود که برناو شاه و دلاویز بود. فردوسی. که او را همه بیم پرویز بود که بر پادشاه او دلاویز بود. فردوسی. به خوبی هریکی آرام جانی به زیبایی دلاویز جهانی. نظامی. درین اندیشه می شد آن دلاویز که حاضر نیست گوئی چیست پرویز. نظامی. چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندین بر زنخدان دلاویزت. سعدی. زن و مرد از برای آن باشند که دلاویز و مهربان باشند. سعدی. ، خوشبو و معطّر. (ناظم الاطباء). - بوی دلاویز، بوی خوش: بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم. سعدی
زبانهای دراویدی، نام گروهی مستقل از زبانهاکه بیشتر در جنوب هندوستان و سیلان شایع است. لهجۀ براهوی بلوچستان و افغانستان نیز از این دسته زبانهاست. عده متکلمین به این زبان در هند در 1931 میلادی بالغ بر 71 میلیون تن (بتقریب) و در 1953 میلادی متجاوز از 90 میلیون تن بوده است. (از دائره المعارف فارسی)
زبانهای دراویدی، نام گروهی مستقل از زبانهاکه بیشتر در جنوب هندوستان و سیلان شایع است. لهجۀ براهوی بلوچستان و افغانستان نیز از این دسته زبانهاست. عده متکلمین به این زبان در هند در 1931 میلادی بالغ بر 71 میلیون تن (بتقریب) و در 1953 میلادی متجاوز از 90 میلیون تن بوده است. (از دائره المعارف فارسی)