جدول جو
جدول جو

معنی دفئی - جستجوی لغت در جدول جو

دفئی
(دَ فَ ئی ی)
باران آخر بهار. (منتهی الارب). باران که بعد از بهار و پیش از تابستان بارد. (از اقرب الموارد). و اول دفئی ’نوء’ جبهه است و آن منزل دهم از منازل قمر باشد و آخر آن ’صرفه’ است که منزل دوازدهم باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، هر حیوانی که در آخر بهار زائیده شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دفلی
تصویر دفلی
خرزهره، درختچه ای زینتی، بوته مانند و سمّی، با شاخه های باریک، گل های سرخ، سفید یا صورتی و برگ های دراز
زقّوم، جار، خوره، سمّ الحمار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ فَ ئی یَ)
هر خواربار و نتاج پیش از تابستان. (منتهی الارب). غذا و خواربار پیش از تابستان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناگهانی. یکبارگی. در این زمان. فی الفور. فوراً. فی الحال. (ناظم الاطباء). مقابل تدریجی. غیرتدریجی، بار دیگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقوایی مر نقاشان و خوشنویسان را که در آن کاغذهای خود را نگاه دارند. (ناظم الاطباء). دفتین. و رجوع به دفتین شود
لغت نامه دهخدا
(دَفْ)
مؤنث دفآن، یعنی زن جامۀ گرم پوشیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن خیمه نشین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مؤنث أدفاء است یعنی زنی که کاهلش بر سینه اش مشرف و خمیده باشد. (از اقرب الموارد). زن کوژپشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ ءَ)
مؤنث دفی ٔ. (از اقرب الموارد). رجوع به دفی ٔ شود.
- أرض دفئه، زمین گرم. (منتهی الارب). دفیئه. و رجوع به دفیئه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نا)
جمع واژۀ دفین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دفین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ نی ی)
منسوب به دفنه که شهرکی است در شام. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ نی ی)
نوعی از جامه های خطدار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ لا)
دفل، که گیاهی باشد. (از منتهی الارب). گیاهی است تلخ مزه با گلی چون گل سرخ و میوۀ آن چون ’خروب’ باشد. الف آن الحاق راست لذا در حال نکره بودن تنوین می پذیرد، و برخی الف آنرا برای تأنیث میدانند و آنرا تنوین ندهند. (از اقرب الموارد). خرزهره، و گویند آن سریانی است و بعضی گویند عربی است. (ازبرهان). جوزهرج. حبن. حبین. سم الحمار. (برهان). عصل. (منتهی الارب). رجوع به خرزهره شود:
دفلی است دشمن من و من شهدجان نواز
چون شهد طعم حنظل و خوره کجا بود.
دقیقی.
یکی پرّان تر از صرصر، دوم بّران تر از خنجر
سیم شیرین تر از شکّر، چهارم تلخ چون دفلی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
برادر مادر، خال، خالو، مربرار، آبو، آبی:
بردائی نیک پی شو یکی
همی باش نزدیک او اندکی
ترا گر ببیند بدینگونه خال
ز روی تو گیرد همه روزه فال،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
- دائی تنی، برادر مادر که با وی ازیک پدر و یک مادر باشد، مقابل دائی ناتنی،
، نیای پدری (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خسته را کشتن. (از منتهی الارب). دفو. و رجوع به دفو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دفلی
تصویر دفلی
خر زهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعی
تصویر دفعی
ناگهانی یکبارگی ناگهانی یکبارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائی
تصویر دائی
برادر مادر
فرهنگ لغت هوشیار