جدول جو
جدول جو

معنی دفآی - جستجوی لغت در جدول جو

دفآی
(دَفْ)
مؤنث دفآن، یعنی زن جامۀ گرم پوشیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن خیمه نشین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مؤنث أدفاء است یعنی زنی که کاهلش بر سینه اش مشرف و خمیده باشد. (از اقرب الموارد). زن کوژپشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دفلی
تصویر دفلی
خرزهره، درختچه ای زینتی، بوته مانند و سمّی، با شاخه های باریک، گل های سرخ، سفید یا صورتی و برگ های دراز
زقّوم، جار، خوره، سمّ الحمار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
امر) امر بر درآمدن یعنی بدرون آی. (از برهان) (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). و رجوع به درآمدن شود.
- برای و درای، برو بیا.
- ، کنایه از شکوه و جلال و هیمنه و خدم و حشم:
اگر به عهد منندی و در زمانۀ من
مراستی ز میانشان همه برای و درای.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناگهانی. یکبارگی. در این زمان. فی الفور. فوراً. فی الحال. (ناظم الاطباء). مقابل تدریجی. غیرتدریجی، بار دیگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقوایی مر نقاشان و خوشنویسان را که در آن کاغذهای خود را نگاه دارند. (ناظم الاطباء). دفتین. و رجوع به دفتین شود
لغت نامه دهخدا
(دَفْ)
رجل دفآن، مرد جامۀ گرم پوشیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و مؤنث آن دفآی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَفْ)
زن جامۀ گرم پوشیده. (ناظم الاطباء). رجوع به دفآن و دفآی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ ئی ی)
باران آخر بهار. (منتهی الارب). باران که بعد از بهار و پیش از تابستان بارد. (از اقرب الموارد). و اول دفئی ’نوء’ جبهه است و آن منزل دهم از منازل قمر باشد و آخر آن ’صرفه’ است که منزل دوازدهم باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، هر حیوانی که در آخر بهار زائیده شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نا)
جمع واژۀ دفین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دفین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ نی ی)
منسوب به دفنه که شهرکی است در شام. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ نی ی)
نوعی از جامه های خطدار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ لا)
دفل، که گیاهی باشد. (از منتهی الارب). گیاهی است تلخ مزه با گلی چون گل سرخ و میوۀ آن چون ’خروب’ باشد. الف آن الحاق راست لذا در حال نکره بودن تنوین می پذیرد، و برخی الف آنرا برای تأنیث میدانند و آنرا تنوین ندهند. (از اقرب الموارد). خرزهره، و گویند آن سریانی است و بعضی گویند عربی است. (ازبرهان). جوزهرج. حبن. حبین. سم الحمار. (برهان). عصل. (منتهی الارب). رجوع به خرزهره شود:
دفلی است دشمن من و من شهدجان نواز
چون شهد طعم حنظل و خوره کجا بود.
دقیقی.
یکی پرّان تر از صرصر، دوم بّران تر از خنجر
سیم شیرین تر از شکّر، چهارم تلخ چون دفلی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دَنْ)
مؤنث ادنی ̍ (ادنا). زن گوژپشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خسته را کشتن. (از منتهی الارب). دفو. و رجوع به دفو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دفلی
تصویر دفلی
خر زهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعی
تصویر دفعی
ناگهانی یکبارگی ناگهانی یکبارگی
فرهنگ لغت هوشیار