جدول جو
جدول جو

معنی دغوی - جستجوی لغت در جدول جو

دغوی
(دَ)
دغو. نام دشتی است که گیو و طوس در شکارگاه آن دختر گرسیوز برادر افراسیاب را یافتند و پیش کیکاوس آوردند و کاوس او را بزنی پسندید و داشت و سیاوش از او متولد شد. و در آن دشت گستهم بن نوذر برادر طوس، و لهاک و فرشیدورد برادران پیران ویسه کشته شدند. (از آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از برهان) :
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخجیرجوی.
فردوسی.
گمانی چنان برد بیژن که اوی
چو تنگ اندر آید به دشت دغوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دغول
تصویر دغول
مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دعوی
تصویر دعوی
ادعای علمی یا هنری، ادعا کردن، ادعا، خواستن، در فقه و حقوق دادخواهی، نزاع، جمع دعاوی، خواهانی، کسی را خواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دغلی
تصویر دغلی
نادرستی و ناراستی
مکر، حیله، فریب، کلک، تنبل، ستاوه، دلام، شید، دویل، ترب، احتیال، غدر، گول، تزویر، قلّاشی، ریو، چاره، خاتوله، نارو، کید، حقّه، نیرنگ، گربه شانی، روغان، اشکیل، ترفند، شکیل، دستان، خدعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
مربوط به لغت، کسی که علم لغت می داند، لغت دان، زبان شناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دموی
تصویر دموی
پرخون
فرهنگ فارسی عمید
(بَ غَ)
منسوبست به بغشور که شهری است میان هرات و سرخس، بر غیر قیاس. (منتهی الارب ذیل بغشور) (از آنندراج). نسبت به بغشور. (از رشیدی). منسوب بقریۀ بغشور. (ناظم الاطباء). شخص منسوب به بغشور که آبادیی است در خراسان. لفظ مذکور مخفف بغشوری است. (از فرهنگ نظام). منسوبست به بغ نام شهری بخراسان میان مرو و هرات و آنرا بغشور نیز گویند. (ابن خلکان در ترجمه فراء حسین بن معود بغوی). منسوبست به بغو که از بلاد خراسان است بین مرو و هرات. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
پرغوغاتر.
- امثال:
اغوی من غوغاء الجراد. (از مجمعالامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
نام موضعی است در شمال شازری به جنوب شرقی خیوه
لغت نامه دهخدا
شیمیست مشهور انگلیسی بسال 1778 متولد شده و به سال 1829 میلادی درگذشته است و در شیمی کشفیاتی دارد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(وی ی)
دوات دار. دویت دار
لغت نامه دهخدا
(دَعْ وا)
اسم است از ’ادعاء’، والف آن تأنیث راست بنابراین غیرمنصرف می باشد. (از اقرب الموارد). خواهانی. (منتهی الارب). آنچه خواسته شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). خواسته شده. (آنندراج). زعم. (ترجمان القرآن جرجانی). مشتق از دعاء است به معنی طلب. (از تعریفات جرجانی). ج، دعاوی ̍، دعاوی (دعاو) ، و سیبویه جمع دومی را ترجیح داده، بخصوص هنگام اضافه به ضمیر چنانکه گویند دعاویک و دعاویه و نگویند دعاواک و دعاواه. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح شرعی، گفتاری است که انسان بوسیلۀ آن اثبات حقی را بر غیر طلب می کند. (از تعریفات جرجانی). گفتاری است که انسان بوسیلۀ آن ایجاب حق خود رابر غیر قصد می کند، و اقرار عکس آن است. و نزد فقها، عبارتست از خبر دادن نزد قاضی یا حکم بر حقی که برای اوست علیه غیر و در حضور غیر. و اگر این خبر دادن نزد قاضی یا حکم نباشد و یا در حضور غیر نباشد، آنرادعوی نمی نامند. خبر دهنده را مدعی گویند و آن غیر را مدعی علیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود. این لغت در تداول فارسی زبانان غالباًدعوی با الف ممال تلفظ میشود. رجوع به دعوی شود
لغت نامه دهخدا
(دَعْ)
ممال از دعوی ̍. ادعا. (ناظم الاطباء). دعوی را غالباً مقارن با معنی می آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دعوی مقابل معنی، یعنی حقیقت و باطن آنچه ادعا شده است می آید:
یکی مرد آمد (زردشت) به دین آوری
به ایران به دعوی ّ پیغمبری.
دقیقی.
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ.
حصیری.
همه میران را دعویست ملک را معنی
همه شاهان را عجز است ملک را اعجاز.
فرخی.
به رادی و به سخا و به مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان.
فرخی.
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست.
لبیبی.
پادشاهیها همه دعویست برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود.
عنصری.
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن.
منوچهری.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
درین حدیث خبر نیست سوی جانوران
خردگوای منست اندرین قوی دعوی.
ناصرخسرو.
چون دو گوا گذشت برین دعوی
آنگاه راستگوی بود گویا.
ناصرخسرو.
به شرق و غرب از اهل این صناعت
گوا داری برین دعوی فراوان.
ناصرخسرو.
نه از جمالش طبع جمال را سیری
نه در کمالش عین کمال را دعوی.
ابوالفرج رونی.
ور چه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
ور همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت.
مسعودسعد.
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرائی.
سنائی.
همه دعوی مباش چون بلبل
گرد معنی گرای نیز چو باز.
سنائی.
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمائی.
انوری.
چنانکه سوسن و نرگس بخدمت انهی
مرتبند، چه انکار را و دعوی را.
انوری.
لاف دینداری زنم چون صبح آخر ظاهر است
کاندرین دعوی ز صبح اولین کاذب ترم.
خاقانی.
هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفی.
خاقانی.
درترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زرّیست با او جو برابر یافتند.
ظهیر فاریابی.
بر آستانۀ صدر زمانه بفشانم
جواهر سخن خویش صدق دعوی را.
ظهیر فاریابی.
چو آمد گه دعوی و داوری
به دانش نمایی و دین پروری.
نظامی.
همه دعوی و فارغ از معنی
راست گوئی میان تهی جرسیست.
سعدی.
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه.
سعدی.
ز دعوی پری زآن تهی میروی
تهی آی تا پرمعانی روی.
سعدی.
چو یاد عشق زد سلمان هوس دارد که بر یادت
به مهر دل کند چون صبح روشن صدق دعوی را.
سلمان ساوجی.
بادپیمائی است پیش اهل تجرید ار کنی
سایه تابانست واله دعوی وارستگی.
واله هروی (از آنندراج).
تهاتم، بر یکدیگر دعوی باطل کردن. (از منتهی الارب).
- اهل دعوی، صاحبان داعیه. اصحاب ادعا:
چرا اهل دعوی بدین ننگرند
که ابدال در آب و آتش روند.
سعدی.
- بی دعوی، بی ادعا:
چون تکبر عظیم و باحشمت
چون تواضع کریم و بی دعوی.
ابوالفرج رونی.
- پردعوی، پرمدعا:
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم.
سعدی.
- دعوی خود را به کرسی نشاندن، ادعای خود را به گواه و دلیل ثابت کردن. (ناظم الاطباء). دعوی را به دلایل و گواهان ثابت کردن. (از غیاث) (از آنندراج).
- دعوی قطع شدن، انفصال یافتن دعوی. (آنندراج) :
دعوی ّ تیغ قطع شد از چین ابرویش
نوکیسۀ هلال کنون در دویدن است.
تأثیر (ازآنندراج).
- گردن به دعوی افراشتن، قد علم کردن. سر کشیدن:
هرکه گردن به دعوی افرازد
دشمن از هر طرف بر او تازد.
سعدی.
، لاف و گزاف. سخن واهی و پوچ. اظهار چیزی کردن که در شخص نباشد. (ناظم الاطباء) :
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی و لاف و آن همه ژاژ.
لبیبی.
همه آویخته از دامن دعوی و دروغ
چون کفه ازکس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریعالدهر.
- دعوی عشق، لاف عشق:
سینۀ خاقانی و غم، تا نزند ز وصل دم
دعوی عشق و وصل هم، تا ز سگان کیست او.
خاقانی.
دعوی عشق ز هر بوالهوسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید.
صائب (از آنندراج).
- زبان به دعوی عشق گشادن، لاف عشق زدن:
خلقی زبان به دعوی عشقش گشاده اند
ای من فدای آنکه دلش با زبان یکیست.
حافظ.
، دعوت:
هرکه به گوش خرد دعوی موسی شنید
بیش تأمل نکرد در سخن سامری.
ظهیر فاریابی.
، (اصطلاح حقوق و فقه) دادخواهی. تظلم. داوری. مرافعه. ترافع. اختلافی است بین دوطرف که اظهاراتشان با یکدیگر معارضه دارد و یا عملی است که برای تثبیت حقی صورت می گیرد. ادعای طرفی را که موجد مرافعه است تعقیب (یا دادخواست) نامند و ’دعوی به معنی اخص’ نیز گفته میشود و ادعای طرف مقابل را دفاع یا پاسخ نامیده اند. مجموع تعقیب و دفاع را ’دعوی به معنی اعم’ می نامند. (فرهنگ حقوقی). دعوی ̍. و رجوع به دعوی ̍ شود:
به گه دعوی هم خصم بود هم قاضی.
اثیر اومانی.
گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشاه خواهند. (گلستان سعدی).
- دعوی اصلی، (اصطلاح حقوق) دعوی از نظر شکل بر دو قسم است: دعوی اصلی و دعوی طاری. دعوی اصلی آن است که محاکمه را بدواً تولید می کند. دعوی طاری آن است که در اثنای رسیدگی به دعوی اصلی حادث می گردد. دعوی طاری هرگاه از طرف مدعی اقامه شود آنرا ’دعوی اضافی’ یا ’دعوی ضمیمه’ نامند و هرگاه از طرف مدعی علیه در مقابل ادعای مدعی اقامه گردد آنرا ’دعوی متقابل’ نامند و هرگاه از طرف شخص ثالث یا علیه شخص ثالثی اقامه شود آنرا ’دعوی جلب شخص ثالث’ یا ’دعوی ورود شخص ثالث’ نامند. (از فرهنگ حقوقی).
- دعوی اضافی. رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی به معنی اخص. رجوع به دعوی در معنی حقوقی آن شود.
- دعوی به معنی اعم. رجوع به دعوی در معنی حقوقی آن شود.
- دعوی تصرف عدوانی، عبارتست از دعوی متصرف سابق که دیگری بدون رضایت او مال غیرمنقول را از تصرف او خارج کرده، و متصرف سابق، اعادۀ تصرف خود را نسبت به آن مال درخواست می نماید. (فرهنگ حقوقی). و رجوع به تصرف عدوانی شود.
- دعوی جلب شخص ثالث. رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی خصوصی. رجوع به دعوی عمومی شود.
- دعوی دینی. رجوع به دعوی شخصی شود.
- دعوی رفع مزاحمت، دعوایی است که بموجب آن، متصرف مال غیرمنقول درخواست جلوگیری از مزاحمت کسی را می نماید که نسبت به متصرفات او مزاحم است ولی این مزاحمت بحدی نرسیده که او را از تصرف در مالش ممنوع سازد بلکه اخلالی در تصرف متصرف وارد نموده است. (ازفرهنگ حقوقی).
- دعوی شخصی (دینی) ، هرگاه دیون (یعنی الزامات) بین اشخاص، مورد تعقیب قرار گیرد آن دعوی را دعوی شخصی یا دعوی دینی نامند. در دعوی دینی مدعی فقط حق اقامۀ دعوی علیه طرف تعهد دارد و بس، بخلاف دعوی عینی که در آن حق تعقیب مستقیم دارد. (از فرهنگ حقوقی).
- دعوی ضمیمه. رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی طاری. رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی عمومی، ارتکاب جرم غالباً دو حق را علیه مرتکب جرم برمی انگیزد: 1- حق عمومی که به جامعه اجازه میدهد صدور حکم مجازات یا اقدام تأمینی را درباره مجرم مطالبه کند. وسیلۀ اجرای این حق ’دعوی عمومی’ است. این دعوی از طرف نمایندۀ عمومی جامعه (یعنی دادستان) علیه متهم یا مرتکب جرم اقامه میشود. 2- حق خصوصی که به شخص متضرر از جرم اجازه میدهد جبران زیان ناشی از جرم را بخواهد. وسیلۀ اجرای این حق را دعوی خصوصی گویند که از طرف شخص حقیقی (یا شخصیت حقوقی) برای حفظ حیثیت و منافع شخصی اقامه میشود. (از فرهنگ حقوقی).
- دعوی عینی، هرگاه حق عینی مورد تعقیب واقع شود آن دعوی را دعوی عینی می نامند چنانکه بایع زمین، آنرا تسلیم نکند. (از فرهنگ حقوقی).
- دعوی غیرمنقول، هر دعوایی که موضوع مستقیم آن بدست آوردن مال غیرمنقول یا تحصیل حقی در آن باشد دعوی غیرمنقول نامیده میشود. (فرهنگ حقوقی).
- دعوی متقابل. رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی مختلط، دعوایی است که در آن هم حق عینی و هم حق شخصی بتواند مورد تعقیب قرار گیرد، مثلاً در عقد بیع، از آنجا که مشتری مالک مبیع میشود نسبت به آن حق عینی دارد، و از آنجا که بایع ملزم است که مبیع را تسلیم کند برای مشتری، حق دینی بر بایع حاصل میشود، بنابراین وقتی که مشتری علیه بایع اقامۀ دعوی کرده تسلیم مبیع را از او میخواهد می تواند هم به دادگاه اقامتگاه بایع (که مطابق قواعد صلاحیت، مرجع دعوی شخصی است) و هم به دادگاه محل وقوع مبیع مراجعه کند، و چنین دعوایی را که جامع دو جنبۀ شخصی و عینی است دعوی مختلط گویند. (فرهنگ حقوقی).
- دعوی ممانعت از حق، در این جا مورد دعوی اعادۀ تصرف در عین ملک نیست بلکه در حق ارتفاق و حق انتفاع است که مالک عین یا دیگری او را از استفادۀ حق منع می کند مثل اینکه او را از حق الشرب منع کند. (از فرهنگ حقوقی).
- دعوی منقول، هر دعوی که موضوع مستقیم آن بدست آوردن مال منقول باشد دعوی منقول نامیده میشود. (فرهنگ حقوقی).
- دعوی ورود شخص ثالث. رجوع به دعوی اصلی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَیْ یُ)
مصدر دعاء است در تمام معانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دعاء (در معنی مصدری) شود. خواندن. خواستن: فما کان دعواهم اًذ جأهم بأسنا اًلا أن قالوا اًنا کنا ظالمین. (قرآن 5/7) ، پس چون عذاب ما بر آنها آمد درخواستشان نبود مگر آنکه گفتند ما ستمکار بودیم. دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام و آخر دعواهم أن الحمد ﷲ رب العالمین. (قرآن 10/10) ، خواندنشان در آنجا (در بهشت) سبحانک اللهم است و درودشان در آنجا سلام است و آخرین خواندنشان الحمد ﷲ رب العالمین است. فمازالت تلک دعواهم حتی جعلناهم حصیداً خامدین. (قرآن 15/21) ، پس پیوسته آن ندا و خواندنشان بود تا آنان را درویده بمرگ و فرومردگان قرار دادیم
لغت نامه دهخدا
(دَقْ وا)
نعت مؤنث است از دقی. (از منتهی الارب). مؤنث دقوان. ج، دقایا. (از اقرب الموارد). رجوع به دقوان شود
لغت نامه دهخدا
(دَغْ وَ)
خوی بد. ج، دغوات (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دغیات. (منتهی الارب) ، ناسزای زشت و یا سخن زشت. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دغیه. و رجوع به دغیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
ابرناک شدن روز. (از منتهی الارب). دغن. و رجوع به دغن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
منسوب به دغول که نام مردی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(وی ی)
آن شیرکه بر سر آن پوستکی تنک بسته بود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لقب محمد بن عبدالرحمان بن محمد، مکنی به ابوالعباس. از محدثان قرن سوم و چهارم هجری و از اهالی سرخس بوده است که در عصر خود امام و پیشوای خراسان بشمار می آمد و به سال 325 هجری قمری درگذشت. او راست: معجم، در حدیث و الاّداب. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 62 از شذرات الذهب و المستطرفه و التبیان). محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیوی
تصویر دیوی
دیو بودن، همچون دیو رفتار کردن روش دیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
مردی که دانش لغت دارد، عالم به لغت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغلی
تصویر دغلی
دگلی دغایی ناراستی ناراستی نادرستی، مکاری عیاری، حرامزادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغول
تصویر دغول
عیار مکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغون
تصویر دغون
ابر ناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعوی
تصویر دعوی
ادعا، نزاع، دادخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموی
تصویر دموی
خونی، اسهال دموی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغوی
تصویر بغوی
منسوب به بغ یا بغشور از مردم بغ یا بغشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
((لُ غَ یُ))
لغت شناس، وابسته به لغت، جمع لغویون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دغلی
تصویر دغلی
ناراستی، نادرستی، مکاری، حرامزادگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دغول
تصویر دغول
((دَ))
مکار، حیله گر، داغول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دموی
تصویر دموی
((دَمَ))
منسوب به دم، خونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دعوی
تصویر دعوی
((دَ))
ادعا کردن، خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوی
تصویر داوی
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دغلی
تصویر دغلی
تقلب
فرهنگ واژه فارسی سره