جدول جو
جدول جو

معنی دغفر - جستجوی لغت در جدول جو

دغفر
(دَ فَ)
شیر سطبر. (منتهی الارب). اسد ضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دغفر
شیر دژوان (دژوان غلیظ)
تصویری از دغفر
تصویر دغفر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غفر
تصویر غفر
پرز جامه، موی نرم و ریز در ساق پا، پشت گردن یا پیشانی، در علم زیست شناسی بزغالۀ کوهی، بچۀ بز کوهی، در علم نجوم از منازل قمر، در علم نجوم سه ستارۀ کوچک در برج میزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دغسر
تصویر دغسر
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، خشنگ، چسنگ، طاس، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
زرهی که زیر کلاه خود بر سر می گذاشته اند، کلاه خود
فرهنگ فارسی عمید
(دَ فَ)
گند. (منتهی الارب). نتن و بوی بد. (ازاقرب الموارد). دفر. و رجوع به دفر شود، خواری. (ناظم الاطباء) ، میوۀ درختی است چینی و شحری. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ)
گنده. (منتهی الارب). بدبو و خبیث الرائحه. (از اقرب الموارد). متعفن و عفن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ أدفر. (ناظم الاطباء). رجوع ادفر شود، جمع واژۀ دفراء. (ناظم الاطباء). رجوع به دفراء شود
لغت نامه دهخدا
(یُ فَ)
بخشوده می شود. بخشودنی.
- ذنب لایغفر، گناه نابخشودنی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ فُ)
مغفار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). و رجوع به مغفار شود.
- امثال:
هذا الجنی لا ان یکدالمغفر، یعنی گوارا باد بر تو آنچه به دست آورده ای و آن مغفر نیست. و این مثل را در تفضیل چیزی زنند و برای کسی گفته می شود که خیر بسیاری به اورسیده باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
بز کوهی با بچه. (مهذب الاسماء). بز کوهی ماده با بچه. مغفره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مغفره شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
خود. (دهار) (صحاح الفرس). خود که بر سر نهند. (مهذب الاسماء). خود آهنی که صیغۀ اسم آله است، از غفر که به معنی پوشیدن و پنهان کردن است. (غیاث). خود و کلاه آهنین. (ناظم الاطباء). کلاه آهنی که روز جنگ پوشند. مغفره. و با لفظ بر سر شکستن و بر فرق دوختن مستعمل. (آنندراج). از سلاحهاست و آن مانند خود است جز آنکه اطراف آن فروآویخته است، چنانکه پشت گردن و دوگوش شخص را گیرد و گاهی برای محافظت بینی نیز قرار دهند و معمولاً از زره باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135) :
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی (از گنج بازیافته ص 72).
مر این رزمگه بزمگاه من است
گرانمایه مغفر کلاه من است.
فردوسی.
چو بشکست نیزه برآشفت شاه
بزد گرز بر مغفر کینه خواه.
فردوسی.
ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کیی مغفرش.
فردوسی.
از آن مرز کس را به مردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت.
فردوسی.
روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.
فرخی.
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155).
مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190).
در حرب این زمانۀ دیوانه
از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر.
ناصرخسرو.
فایده زین جوشن و مغفر ترا
نیست مگر خواب و خور ایدری.
ناصرخسرو.
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر.
ناصرخسرو.
چه بایدمغفر از آهن مر آن را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
ازرقی.
بر پرچم علامت بر ناوک غلامان
از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر.
خاقانی.
عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش.
خاقانی.
زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.
خاقانی.
بخت کم کردند چون یاری ز کافر ساختند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.
خاقانی.
همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه.
(بوستان).
، زره خود که زیر کلاه پوشند. مغفره. ج، مغافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرهی به اندازۀ سرکه زیر قلنسوه پوشند و گویند کرانه های آویزان خود باشد و گویند حلقه هایی است که در پایین خود قرار دهند، چنانکه تمام گردن را بگیرد و آن را محافظت کند. (از اقرب الموارد) :
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید به تو جوشن و مغفرت.
فردوسی.
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گور پیراهنش.
فردوسی.
پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش.
فردوسی.
بجای قبای درع بستی و جوشن
بجای کله خود جستی و مغفر.
فرخی.
همه به خود و مغفر و زره و جوشن بیاراستند. (تاریخ سیستان).
آن یکی وهمی چو بادی می پرد
وآن یکی چون تیغ مغفر می درد.
مولوی.
شنیده ای تو بسی قصۀسلحشوران
به حرب دیده دلیران نه جبه و مغفر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).
، زره پاره ای که مرد با سلاح بر روی درافکند در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
چو تنها بدیدش زن چاره جو
از آن مغفر تیره بگشاد رو.
فردوسی.
، مغفار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغفار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
نام زن ابوالطواق اعرابی. (منتهی الارب). بدون الف و لام، نام زنی. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
زن خوبروی. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ)
گول و احمق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
مرکّب از: دغ + سر، که سری دغ دارد. که بر سر موی ندارد. کسی را گویند که سرش کچل و بی موی باشد. (برهان)، لغسر. و رجوع به لغسر شود، آنکه پیش سرش تا فرق موی نداشته باشد. اجله. (زمخشری)، أصلع. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
عیش دغفق، زندگانی فراخ، عام دغفق، سال ارزانی و فراخی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
ابن حنظله بن زید بن عبده ذهلی شیبانی، مشهور به دغفل ناسب. از نسب شناسان عرب بود که در نسب شناسی بدو مثل زنند. و برخی گویند نام او حجر و لقبش دغفل بوده است. معاویه او را به تعلیم فرزندش یزید گماشته بود. دغفل به سال 65 هجری قمری در واقعۀ دولاب (در فارس) غرق گشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 18، از الاستیعاب و الاصابه و اسدالغابه و البیان والتبیین)
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ)
درآمدن در خانه، درآمدن بر کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ تو تَ)
مغفر چیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیدن مغافیر از درخت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
پوشاننده تر. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
دهی است به کنار دریای عمان، و آن معرفه است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دفر
تصویر دفر
گندیدگی، بد بویی، سختی، پتیار (بلا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغثر
تصویر دغثر
کانا (جاهل) گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمر
تصویر دغمر
بد خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غفر
تصویر غفر
پوشانیدن و آمرزیدن گناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغفل
تصویر دغفل
بچه پیل، بچه گرگ ، زندگانی فراخ، پر بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغسر
تصویر دغسر
آنکه پیش سرش تا فرق موی نداشته باشد اصلع، آنکه سرش بی موی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغفر
تصویر اغفر
پوشاننده تر، ریمناک تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
خود، زیر خودی زرهی که زیر کلاهخود بر سر میگذاشته اند، کلاهخود: (فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری) (منوچهری. د. 117)، جمع مغافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غفر
تصویر غفر
منزل پانزدهم ماه که سه ستاره کوچک است در برج میزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غفر
تصویر غفر
((غَ فْ))
پوشاندن، چیزی را پوشاندن، چشم پوشی از گناه، آمرزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دغسر
تصویر دغسر
((دَ سَ))
کچل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
((مِ فَ))
خود، کلاه آهنین، جمع مغافر
فرهنگ فارسی معین
خود، کلاه خود
فرهنگ واژه مترادف متضاد