پرز جامه، موی نرم و ریز در ساق پا، پشت گردن یا پیشانی، در علم زیست شناسی بزغالۀ کوهی، بچۀ بز کوهی، در علم نجوم از منازل قمر، در علم نجوم سه ستارۀ کوچک در برج میزان
پرز جامه، موی نرم و ریز در ساق پا، پشت گردن یا پیشانی، در علم زیست شناسی بزغالۀ کوهی، بچۀ بز کوهی، در علم نجوم از منازل قمر، در علم نجوم سه ستارۀ کوچک در برج میزان
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، خشنگ، چسنگ، طاس، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
کَچَل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کَل، خَشَنگ، چَسَنگ، طاس، داغسَر، لَغسَر، اَصلَع، تَویل، تَز
گند. (منتهی الارب). نتن و بوی بد. (ازاقرب الموارد). دفر. و رجوع به دفر شود، خواری. (ناظم الاطباء) ، میوۀ درختی است چینی و شحری. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
گند. (منتهی الارب). نتن و بوی بد. (ازاقرب الموارد). دَفر. و رجوع به دَفر شود، خواری. (ناظم الاطباء) ، میوۀ درختی است چینی و شحری. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
مغفار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). و رجوع به مغفار شود. - امثال: هذا الجنی لا ان یکدالمغفر، یعنی گوارا باد بر تو آنچه به دست آورده ای و آن مغفر نیست. و این مثل را در تفضیل چیزی زنند و برای کسی گفته می شود که خیر بسیاری به اورسیده باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مِغفار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). و رجوع به مغفار شود. - امثال: هذا الجنی لا ان یکدالمغفر، یعنی گوارا باد بر تو آنچه به دست آورده ای و آن مغفر نیست. و این مثل را در تفضیل چیزی زنند و برای کسی گفته می شود که خیر بسیاری به اورسیده باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
خود. (دهار) (صحاح الفرس). خود که بر سر نهند. (مهذب الاسماء). خود آهنی که صیغۀ اسم آله است، از غفر که به معنی پوشیدن و پنهان کردن است. (غیاث). خود و کلاه آهنین. (ناظم الاطباء). کلاه آهنی که روز جنگ پوشند. مغفره. و با لفظ بر سر شکستن و بر فرق دوختن مستعمل. (آنندراج). از سلاحهاست و آن مانند خود است جز آنکه اطراف آن فروآویخته است، چنانکه پشت گردن و دوگوش شخص را گیرد و گاهی برای محافظت بینی نیز قرار دهند و معمولاً از زره باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135) : نه ز آهن درع بایستی نه دلدل نه سر پایانش بایستی نه مغفر. دقیقی (از گنج بازیافته ص 72). مر این رزمگه بزمگاه من است گرانمایه مغفر کلاه من است. فردوسی. چو بشکست نیزه برآشفت شاه بزد گرز بر مغفر کینه خواه. فردوسی. ز خفتان شایسته بد بسترش به بالین نهاد آن کیی مغفرش. فردوسی. از آن مرز کس را به مردم نداشت ز ناهید مغفر همی برفراشت. فردوسی. روز نبرد تو نکند دشمن تو را با ناوک تو مغفر پولاد مغفری. فرخی. فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155). مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190). در حرب این زمانۀ دیوانه از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر. ناصرخسرو. فایده زین جوشن و مغفر ترا نیست مگر خواب و خور ایدری. ناصرخسرو. سوارانی سراندازان و تازان همه با جوشن سیمین و مغفر. ناصرخسرو. چه بایدمغفر از آهن مر آن را که یزدان داده باشد مغفر از فر. ازرقی. بر پرچم علامت بر ناوک غلامان از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر. خاقانی. عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش. خاقانی. زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد یک تار به صد مغفر رستم نفروشم. خاقانی. بخت کم کردند چون یاری ز کافر ساختند روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند. خاقانی. همان دم که دیدیم گرد سپاه زره جامه کردیم و مغفر کلاه. (بوستان). ، زره خود که زیر کلاه پوشند. مغفره. ج، مغافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرهی به اندازۀ سرکه زیر قلنسوه پوشند و گویند کرانه های آویزان خود باشد و گویند حلقه هایی است که در پایین خود قرار دهند، چنانکه تمام گردن را بگیرد و آن را محافظت کند. (از اقرب الموارد) : بدین تیغ هندی ببرم سرت بگرید به تو جوشن و مغفرت. فردوسی. کفن شد کنون مغفر و جوشنش ز خاک افسر و گور پیراهنش. فردوسی. پر از زخم شمشیر گشته تنش بریده بر و مغفر و جوشنش. فردوسی. بجای قبای درع بستی و جوشن بجای کله خود جستی و مغفر. فرخی. همه به خود و مغفر و زره و جوشن بیاراستند. (تاریخ سیستان). آن یکی وهمی چو بادی می پرد وآن یکی چون تیغ مغفر می درد. مولوی. شنیده ای تو بسی قصۀسلحشوران به حرب دیده دلیران نه جبه و مغفر. نظام قاری (دیوان البسه ص 16). ، زره پاره ای که مرد با سلاح بر روی درافکند در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : چو تنها بدیدش زن چاره جو از آن مغفر تیره بگشاد رو. فردوسی. ، مغفار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغفار شود
خود. (دهار) (صحاح الفرس). خود که بر سر نهند. (مهذب الاسماء). خود آهنی که صیغۀ اسم آله است، از غفر که به معنی پوشیدن و پنهان کردن است. (غیاث). خود و کلاه آهنین. (ناظم الاطباء). کلاه آهنی که روز جنگ پوشند. مغفره. و با لفظ بر سر شکستن و بر فرق دوختن مستعمل. (آنندراج). از سلاحهاست و آن مانند خود است جز آنکه اطراف آن فروآویخته است، چنانکه پشت گردن و دوگوش شخص را گیرد و گاهی برای محافظت بینی نیز قرار دهند و معمولاً از زره باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135) : نه ز آهن درع بایستی نه دلدل نه سر پایانْش بایستی نه مغفر. دقیقی (از گنج بازیافته ص 72). مر این رزمگه بزمگاه من است گرانمایه مغفر کلاه من است. فردوسی. چو بشکست نیزه برآشفت شاه بزد گرز بر مغفر کینه خواه. فردوسی. ز خفتان شایسته بد بسترش به بالین نهاد آن کیی مغفرش. فردوسی. از آن مرز کس را به مردم نداشت ز ناهید مغفر همی برفراشت. فردوسی. روز نبرد تو نکند دشمن تو را با ناوک تو مغفر پولاد مغفری. فرخی. فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155). مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190). در حرب این زمانۀ دیوانه از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر. ناصرخسرو. فایده زین جوشن و مغفر ترا نیست مگر خواب و خورِ ایدری. ناصرخسرو. سوارانی سراندازان و تازان همه با جوشن سیمین و مغفر. ناصرخسرو. چه بایدمغفر از آهن مر آن را که یزدان داده باشد مغفر از فر. ازرقی. بر پرچم علامت بر ناوک غلامان از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر. خاقانی. عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش. خاقانی. زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد یک تار به صد مغفر رستم نفروشم. خاقانی. بخت کم کردند چون یاری ز کافر ساختند روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند. خاقانی. همان دم که دیدیم گرد سپاه زره جامه کردیم و مغفر کلاه. (بوستان). ، زره خود که زیر کلاه پوشند. مغفره. ج، مغافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرهی به اندازۀ سرکه زیر قلنسوه پوشند و گویند کرانه های آویزان خود باشد و گویند حلقه هایی است که در پایین خود قرار دهند، چنانکه تمام گردن را بگیرد و آن را محافظت کند. (از اقرب الموارد) : بدین تیغ هندی ببرم سرت بگرید به تو جوشن و مغفرت. فردوسی. کفن شد کنون مغفر و جوشنش ز خاک افسر و گور پیراهنش. فردوسی. پر از زخم شمشیر گشته تنش بریده بر و مغفر و جوشنش. فردوسی. بجای قبای درع بستی و جوشن بجای کله خود جستی و مغفر. فرخی. همه به خود و مغفر و زره و جوشن بیاراستند. (تاریخ سیستان). آن یکی وهمی چو بادی می پرد وآن یکی چون تیغ مغفر می درد. مولوی. شنیده ای تو بسی قصۀسلحشوران به حرب دیده دلیران نه جبه و مغفر. نظام قاری (دیوان البسه ص 16). ، زره پاره ای که مرد با سلاح بر روی درافکند در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : چو تنها بدیدش زن چاره جو از آن مغفر تیره بگشاد رو. فردوسی. ، مِغفار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغفار شود
مرکّب از: دغ + سر، که سری دغ دارد. که بر سر موی ندارد. کسی را گویند که سرش کچل و بی موی باشد. (برهان)، لغسر. و رجوع به لغسر شود، آنکه پیش سرش تا فرق موی نداشته باشد. اجله. (زمخشری)، أصلع. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء)
مُرَکَّب اَز: دغ + سر، که سری دغ دارد. که بر سر موی ندارد. کسی را گویند که سرش کچل و بی موی باشد. (برهان)، لغسر. و رجوع به لغسر شود، آنکه پیش سرش تا فرق موی نداشته باشد. اجله. (زمخشری)، أصلع. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء)
ابن حنظله بن زید بن عبده ذهلی شیبانی، مشهور به دغفل ناسب. از نسب شناسان عرب بود که در نسب شناسی بدو مثل زنند. و برخی گویند نام او حجر و لقبش دغفل بوده است. معاویه او را به تعلیم فرزندش یزید گماشته بود. دغفل به سال 65 هجری قمری در واقعۀ دولاب (در فارس) غرق گشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 18، از الاستیعاب و الاصابه و اسدالغابه و البیان والتبیین)
ابن حنظله بن زید بن عبده ذهلی شیبانی، مشهور به دغفل ناسب. از نسب شناسان عرب بود که در نسب شناسی بدو مثل زنند. و برخی گویند نام او حجر و لقبش دغفل بوده است. معاویه او را به تعلیم فرزندش یزید گماشته بود. دغفل به سال 65 هجری قمری در واقعۀ دولاب (در فارس) غرق گشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 18، از الاستیعاب و الاصابه و اسدالغابه و البیان والتبیین)