- دعس (تَ غَوْ وُ)
آکندن خنور. (از منتهی الارب). پر کردن ظرف را. (از اقرب الموارد) ، سخت سپردن. (از منتهی الارب). پای نهادن بر چیزی و لگدمال کردن آن. (از اقرب الموارد) ، دست میان پوست بالایین و پوست تنک گوسپند انداخته پوست کندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دحس. و رجوع به دحس شود، نیزه درزدن به جایی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به نیزه زدن. (المصادر زوزنی) ، کنایه ازآرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (از المصادر زوزنی) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، رام کردن زن را، راندن. (از اقرب الموارد)
