جدول جو
جدول جو

معنی دعبل - جستجوی لغت در جدول جو

دعبل
(دِ بِ)
بیضۀ غوک، ناقۀ توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شارف و شتر مسن و سالخورده. (از اقرب الموارد). شتر بلند، دزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دعبل
شتر بلند، ناقه توانا
تصویری از دعبل
تصویر دعبل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوبل
تصویر دوبل
بی وفا و بی حقیقت، برای مثال تن دوبل و بی وفاست ای خواجه / چندین مطلب مراد از این دوبل (ناصرخسرو۱ - ۳۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو برابر، مضاعف، بخش دو لایۀ لباس که در هنگام دوختن، روی خودش تازده و دوخته شده باشد،
در ورزش ویژگی بازی تنیس، پینگ پونگ یا بدمینتون که در آن ها هر تیم به جای یک بازیکن، دو بازیکن را وارد زمین می کند و بازی چهار نفره اجرا می شود
فرهنگ فارسی عمید
از آلات ورزش و آن میلۀ کوتاه فلزی است که در دو سر آن دو گلولۀ فلزی قرار دارد و یک جفت است و هنگام ورزش هر کدام را به یک دست می گیرند و دست ها را باز و بسته می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَدْ دُ هْ)
راه رفتن با غرور و جاه طلبی. (از دزی ج 1 ص 591) ، زعبر و غالباً زعبل. تاب خوردن، تلوتلو خوردن در راه رفتن. (از دزی ایضاً). رجوع به زعبر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
هر آنکه هرچه خورد نگوارد او را و شکم کلان می شود و گردن باریک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعبله شود، ماربزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افعی. (اقرب الموارد) ، آفتاب پرست، مادر یا زن گول، درخت پنبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ثکلته الزّعبل، ای امه الحمقاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
موضعی نزدیک مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
محدثی است که ابوقدامه حارث بن عبید از وی روایت می کند. (منتهی الارب). علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
ابن ولید شامی و فاطمه بنت زعبل روایت حدیث دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ بِ)
نوعی از سماروغ است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قعبل شود
لغت نامه دهخدا
(قِ بَ)
قعبل است در تمام معانی آن. رجوع به قعبل شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دبل، دابل و دبیل، مبالغه. (دبل، بالکسر، سختی و بیفرزندی زن). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
زن گول. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : امراءه رعبل، زن گول و احمق و نادان. (از اقرب الموارد) ، زن کهنه لباس. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زن که در جامۀ کهنه باشد. (از اقرب الموارد) ، ثکلته الرعبل، گم کند او را مادر وی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر ضخم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
رعبل بن عصام و عمر بن رعبل، یا آن به ’زاء’ است هر دو شاعرند. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
این کلمه در شاهد زیر از تاریخ طبرستان همراه زل آمده است و به نظر می رسد که با کلمه دنبه بستگی داشته باشد و معنی دنبه دار دهد، چه زل گوسفند بی دنبه را گویند و در این صورت ضبط آن نیز به ضم دال و فتح یا ضم باء خواهد بود. (از یادداشت مؤلف) : و دویست وهشتادهزار گوسفند از دنبل و زل خاص او در دست چوپانان. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بُ)
نام کوهی واقع در کوهستان دیار بکر از یک پارچه سنگ و پیوستگی به کوه دیگر ندارد و اطراف آن جلگه و دشت، و خوانین دنبلی آذربایجان منسوب بدانجا می باشند و نیز طایفۀ ضرابی کاشان از این گروهند. (ناظم الاطباء) ، طایفه ای از کردان که دنبلی نیز گویند بدان منسوب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دبیله. دمّل. بناور. (یادداشت مؤلف). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. (لغت فرس اسدی) :
دنبل برآمد آن سره یار مرا به...
من بودمش به داروی آن درد رهنمون.
سوزنی.
این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون.
سوزنی.
چرخ دریوزۀ مرهم کند از خاک درش
تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل.
بیدل (از آنندراج).
و رجوع به دمل شود
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
استهزاء و مسخره. (ناظم الاطباء). و رجوع به دنبال شود، هر چیز مضحک و خنده آور. (ناظم الاطباء) ، نوعی از دهل. (ناظم الاطباء). دهل مانندی است که به هندوستان مندل گویند. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
دوبرابر، مضاعف، دوچندان
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
حکایت آواز بچۀ شیرخواره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَبَ)
خر ختایی. (یادداشت مؤلف). خربچه یا خر ختایی خرداندام. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خردخر. (مهذب الاسماء) ، بچه خوک. خوک بچه. ج، دوابل. (یادداشت مؤلف). خوک یا خوک نر یاخوک بچه. (از آنندراج) (منتهی الارب). بچه خوک. (مهذب الاسماء) ، گرگ سیاهی آمیخته به سپیدی. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، روباه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
کوه سپیدسنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(دِ بِ لَ)
ماده شتر توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شارف. (اقرب الموارد). رجوع به دعبل شود، دزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کناره گوشه، کاسه شیر، درشتخوی: مرد، کبداد (گویش شیرازی) ازگیاهان دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعبل
تصویر اعبل
سنگ سپید، کوه سپید، خرسنگ سنگ خارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعبل
تصویر زعبل
کلانشکم گردن باریک، آفتاب پرست، مار بزرگ، بوته پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعبل
تصویر رعبل
گول: زن، کهنه پوش: زن، شتربزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهبل
تصویر دهبل
پیوک آبی از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو چندان، دو برابر
فرهنگ لغت هوشیار
دمل و بر آمدگی کوچکی در پوست که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است، ورمی که در اعضا بهم رسد و بزبان عربی دمل گویند
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
((دَ یا دُ بَ))
خوک نر، خر کوچک اندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو برابر، مضاعف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
((دُ بَ))
بی وفا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمبل
تصویر دمبل
((دَ بِ))
آلتی است که در ورزش های بدنی به خصوص زیبایی اندام به کار رود
فرهنگ فارسی معین