جدول جو
جدول جو

معنی دعب - جستجوی لغت در جدول جو

دعب
(دَ عِ)
رجل دعب، مرد بامزاح. (منتهی الارب). لاعب. (اقرب الموارد). شوخ. لاغگوی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دعب
(تَ غَنْ نُ)
راندن، مزاح کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دعابه. و رجوع به دعابه شود، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دعز. و رجوع به دعز شود
لغت نامه دهخدا
دعب
راندن، گادن، شوخی کردن لاغیدن شوخ لاغگوی شوخ لاغگوی
تصویری از دعب
تصویر دعب
فرهنگ لغت هوشیار
دعب
((دَ))
شوخی، مزاح
تصویری از دعب
تصویر دعب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دُ)
مأبون که صاحب علت پشت باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ بی یَ)
تند: ریح دعبیه، باد تند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ بِ لِ خُ عی ی)
ابن علی بن رزین، مکنی به ابوعلی. از خاندان طاهر ذوالیمینین و ایرانی بود و مدائح اهل بیت رسول گفتی. (یادداشت مرحوم دهخدا). وی از شیعیان عالی قدر و مداح علی بن موسی (ع) بوده، قصیدۀ او که با مطلع ’مدارس آیات خلت من تلاوه’ آغاز میشود، از بهترین مدائحی است که درباره اهل بیت سرود شده است. و رجوع به ریحانه الادب ذیل خزاعی شود. نام شاعری خزاعی که رافضی باشد. (آنندراج). به سال 148 هجری قمری متولد شد، اصل او از کوفه بود و در بغداد سکونت گزید. وی از دوستان بحتری بشمار میرفت و او را شعری نیکو بود. کتابی نیز در طبقات شعرا دارد. بدزبان و هجّاء بود چنانکه رشید و مأمون و معتصم و الواثق و دیگران را هجو گفت. دعبل را عمری طولانی بود و مشهور است که او درباره خود می گفت من پنجاه سال است که چوب خود را بر دوش میکشم تا شاید کسی مرا با آن بدار آویزد ولی کسی را نمی یابم که بدین کار دست زند. وی بزرگ قامت بود و از حس شنوائی محروم. به سال 246 در شهری بنام طیب که بین واسط و خوزستان قرار دارد درگذشت. ابن الندیم گوید دیوان او نزدیک سیصد ورقه بوده و آنرا صولی گرد کرده است. (از الاعلام زرکلی) :
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل.
منوچهری.
ابن هانی، ابن رومی، ابن معتز، ابن بیض
دعبل و بوشیص و آن فاضل که بود اندر قرن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دِ بِ)
بیضۀ غوک، ناقۀ توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شارف و شتر مسن و سالخورده. (از اقرب الموارد). شتر بلند، دزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
حکایت آواز بچۀ شیرخواره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ بِ لَ)
ماده شتر توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شارف. (اقرب الموارد). رجوع به دعبل شود، دزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
راه واضح و کوفته، مرد ضعیف مسخره، کوتاه بالای زشت هیئت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شادمان. (منتهی الارب). نشیط. (اقرب الموارد) ، مخنث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد) ، اسپ درازهیکل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شب تاریک. (منتهی الارب). شب سخت و بد و یا شب تاریک سیاه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، مورچه ای است سیاه، دانه ای است سیاه که خورده میشود و گویند آن بیخ تره ای است که مقشر کرده میخورند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
گول. احمق
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ناز کردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). ناز کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
گول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهی از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 500 تن. آب آن از رود بهمنشیر و محصول آن خرما و سبزیجات است. ساکنان این ده از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دعک
تصویر دعک
ستیزه جو سرگین گردان از جانوران، سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تن آسایی، رامش، خویشتنداری سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعج
تصویر دعج
سیاه چشم و گشاده چشم گردیدن، سیاه چشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعث
تصویر دعث
کینه دشمنی، مانده آب ، خواست، آغاز بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعی
تصویر دعی
پسر خوانده، فرزند خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاب
تصویر دعاب
مزاح کننده، شوخی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تازی از پارسی از بای آفرین ذوا ظزبا، خواندن جمله های ماثور از پیغامبر و امامان در اوقات معین برای طلب آمرزش و بر آورده شدن، حاجات، نیایش کردن، در خواست حاجت از خدا، نیایش، مدح ثنا، تحیت درود سلام، تضرع، نفرین) زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان نرود (گلستان)، جمع ادعیه. یا دعای خیر خیر کسی را در دعا خواستن، تحیت درود، برکت. یا صیغه دعا فعلی است که از سوم شخص مفرد مضارع گرفته میشود و میان علامت مضارع که -) د (آخر باشد و حرف قبل از آن الفی (آ) در آورند. در مور د نفی میمی (م) برآن افزایند: باد و مباد (در اصل بواد و مبواد) کناد و مکناد و مبیناد گاه باء تاکید بر سر فعل دعا در آید: در بعضی فعلها صیغه دعا در اول شخص مفرد و سوم شخص مفرد و جمع مستعمل است، حاجت خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
کوته بالا عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد و آن از تعدد مهره های استخوان در دنبالچه بوجودآمده است. در جانوران چهار پا دم بشکل دسته ای مو در پشت پاها آویزان است و در پرندگان بشکل پرهایی که در پایان بدن آنها روییده. یا دم گاو دنب گاو، تازیانه بزرگ، نفیر گاودم. یا با دم خود گردو شکستن بسیار شاد وخندان بودن از پیشامدی نیک. یا دم بتله ندادن طوری با احتیاط زفتار کردن که دچار عواقب وخیم نشوند. یا دم گاوی بدست آوردن (داشتن) وسیله ای (برای امرار معاش) بدست آوردن (داشتن)، ساقه کوتاه و باریکی که میوه یا دانه آن بوسیله آن به شاخه درخت و گیاه متصل است. یا دم خروس دمب خروس دنب دیک، بهانه: (دم خروسی در دست دارد)
فرهنگ لغت هوشیار
دروازه، بازار، بازار سرد، پستو شغاهخانه سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلب
تصویر دلب
پارسی تازی گشته دلب چنار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درب
تصویر درب
در بزرگ، دروازه دروازه ها دروازه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعبوب
تصویر دعبوب
کوشا، گول، شوخ، راه روشن، زن به مزد، مور بالدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعبوس
تصویر دعبوس
گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعبیه
تصویر دعبیه
تند باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدعب
تصویر تدعب
ناز کردن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادعب
تصویر ادعب
گول و نادان کانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعبل
تصویر دعبل
شتر بلند، ناقه توانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیب
تصویر دیب
ترکی بیخ بن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعا
تصویر دعا
نیایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رعب
تصویر رعب
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره