جدول جو
جدول جو

معنی دعاث - جستجوی لغت در جدول جو

دعاث
(دِ)
جمع واژۀ دعث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دعث شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دعات
تصویر دعات
داعی ها، دعا کننده ها، طلب کننده ها، خواهنده ها، کسانی که مردم را به دین و مذهب خود دعوت کنند، جمع واژۀ داعی
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
نخلهای متفرق و پراکنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مورچه های سیاه بازو. (منتهی الارب). مورچه ای است سیاهرنگ و دارای دو بال. (از اقرب الموارد) ، دانۀ درختی بری است سیاه، مانند شونیز و بکار نان هم آید. واحد آن دعاعه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَنْ)
به معنی دع است یعنی برخیز و بمان. (از اقرب الموارد). رجوع به دع شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دعات. جمع واژۀ داعی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به داعی و دعات شود، مبلغین: هر کجا یکی بود از دعاه و اتباع مزدک سر برآوردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89)
لغت نامه دهخدا
(دَ وِنْ)
دعاوی. جمع واژۀ دعوی. (از اقرب الموارد). رجوع به دعاوی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ستون خانه، چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دعائم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ابن ابراهیم بن عبدالله بن یأس ارحبی. شیخ و بزرگ کهلان، و برخی او را رئیس و بزرگ همه قبیلۀ همدان در عصر خود دانسته اند. دعام در یاری به دیگران و سوارکاری و زیرکی و جود شهرت داشت و در حدود سال 298 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 17 از الاکلیل)
ابن مالک بن ربیعه بن دعام اکبر، مکنی به ابوالصعب. جدی است جاهلی از قبیلۀ بکیل و فرزندان او پنج بطن را تشکیل می دهند: أرحب، عمیره، مرهبه، ذوالشاول و ذواللب. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 17 از الاکلیل)
ابن مالک بن معاویه بن صعب بن دومان بن بکیل، مشهور به دعام اکبر. جدی است جاهلی از قبیلۀ همدان. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 17 از الاکلیل)
لغت نامه دهخدا
(دَعْعا)
گرد آورنده دعاع را، که دانه ای است. (منتهی الارب). آنکه ’دعاع’ و ’قث’ را جمع می کند تا آنرا بخورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به دعاع شود
لغت نامه دهخدا
(دَعْ عا)
شخص بسیار دعاکننده، و مؤنث آن دعاءه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عیال ریزۀ مرد. (منتهی الارب). عیال مرد که خرد و صغیر باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُعْ عا)
جمع واژۀ داعر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به داعر شود
لغت نامه دهخدا
(دَعْ عا)
مفسد. ج، دعارون. (ذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به دعاره شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دعاه. جمع واژۀ داعی. رجوع به دعاه و داعی شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بیماریی است که در بینی گوسپند عارض شود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رعثه و رعثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رعثه. (دهار). شارحان نصاب نوشته اند که به معنی گوشواره است. (غیاث اللغات). جمع واژۀ رعثه. گوشواره ها. (یادداشت مؤلف) ، گلوبند. (آنندراج) (از غیاث اللغات) ، به معنی تاج چنانکه در نصاب آورده به نظر نیامده و همین در کنز نوشته. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خواهانی نمودن. (از منتهی الارب). رغبت کردن به کسی. (از اقرب الموارد) ، خواندن کسی را. (از منتهی الارب). ندا دادن و فراخواندن کسی را. (از اقرب الموارد). خواندن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) : لاتجعلوا دعاء الرسول بینکم کدعاء بعضکم بعضاً. (قرآن 63/24) ، قرار ندهید خواندن رسول را بین خود، چون خواندن برخی از شما برخی را. و مثل الذین کفروا کمثل الذی ینعق بما لایسمع اًلا دعاء و نداء صم بکم عمی فهم لایعقلون. (قرآن 171/2) ، و مثل کسانی که کفر ورزیدند چون مثل کسی است که بانگ زند بدانچه نمی شنود جز خواندنی و آوازی را، که آنان کرانند و گنگانند و کوران و تعقل نمی کنند. قال ربی اًنی دعوت قومی لیلاًو نهاراً فلم یزدهم دعائی اًلا فراراً. (قرآن 5/71 -6) ، گفت پروردگارا من قوم خود را شب و روز فراخواندم ولی خواندن من نیفزود ایشان را جز فرار. اًنک (فاًنک) لاتسمع الموتی و لاتسمع الصم الدعاء اًذا ولّوامدبرین. (قرآن 80/27 و 52/30) ، همانا تو مردگان را نمی شنوانی و به کران خواندن را نمی شنوانی هرگاه پشت کنند و روی برگردانند. قل اًنما انذرکم بالوحی و لایسمع الصم الدعاء اًذاما ینذرون. (قرآن 45/21) ، بگو شما را فقط به وحی بیم می کنم و کران خواندن را نمی شنوند چون بیم کرده شوند، بدعوت خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، (متعدی با ’ل’) دعای خیر کردن کسی را. (از منتهی الارب). دعای نیک کردن. (از دهار) خیر و نیکی خواستن برای کسی. (از اقرب الموارد) ، (متعدی با علی ̍) دعای بد کردن کسی را. (از منتهی الارب) (از دهار). شر و بدی خواستن برای کسی. (از اقرب الموارد) ، فرودآوردن خدا بر کسی سختی و ناپسند را. (از منتهی الارب). فرودآوردن خداوند کسی را در زشتی و مکروه، استعانت و کمک خواستن از کسی. (از اقرب الموارد) ، راندن کسی را. (از منتهی الارب). روانه کردن کسی را به کاری. (از اقرب الموارد) ، نامیدن کسی را به اسمی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باقی گذاشتن شیر را در پستان تا دیگر فرودآید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مداعبه. (از ناظم الاطباء). رجوع به مداعبه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دعا. واحد ادعیه. (از اقرب الموارد). خواهانی بسوی خدا. (ناظم الاطباء). خدای خوانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، أدعیه. (ناظم الاطباء)، در عرف علما کلمه ای است انشائی دلالت کننده بر طلب با اظهار خضوع، و آنرا سؤال نیز گویند. و اما اینکه گویند دعا طلب فعل است با اظهار پستی و خضوع، مراد از طلب در این مورد سخنی است که دال بر طلب باشد، و اطلاق طلب بر کلام نیز آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به دعا شود: و ما دعاء الکافرین اًلا فی ضلال. (قرآن 14/13 و 50/40) ، و دعای کافران نیست جز در گمراهی. عسی ألاأکون بدعاء ربی شقیاً. (قرآن 48/19) ، شاید به دعای پروردگارم، نگون بخت نباشم. ربنا و تقبل دعاء ربنا اغفر لی و لوالدی ّ و للمؤمنین یوم یقوم الحساب. (قرآن 40/14- 41) ، پروردگارا دعای مرا بپذیر ومرا و والدینم را و مؤمنان را در روز قائم شدن حساب بیامرز. و یدع الانسان بالشر دعأه بالخیر و کان الانسان عجولاً. (قرآن 11/17) ، انسان شر را درخواست می کند مثل درخواست کردنش خیر را، و انسان شتابزده است.
- دعاء عریض، دعای بسیار. (از منتهی الارب) : و اًذا أنعمنا علی الانسان أعرض و نآ بجانبه و اًذا مسه الشر فذودعاء عریض. (قرآن 51/41) ، و هرگاه بر انسان نعمت روا داریم روی بگرداند و جانبش را دورکشد، و چون بدی او را رسد پس صاحب دعایی پهن و بسیار شود.
- سمیع الدعاء، شنوندۀ دعا: قال رب هب لی من لدنک ذریه طیبه اًنک سمیع الدعاء. (قرآن 38/3) ، گفت (زکریا) ای پروردگار من فرزندی پاکیزه از نزدت مرا ببخش که تو شنوندۀ دعایی. الحمد ﷲ الذی وهب لی علی الکبر اسماعیل و اسحاق اًن ربی لسمیع الدعاء. (قرآن 39/14) ، سپاس خدای را که در بزرگسالی اسماعیل و اسحاق را به من ارزانی داشت که پروردگار من شنوندۀ دعا است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ دعث
لغت نامه دهخدا
(فَ خوَرْ / خُرْ)
باقی گذاشتن.
لغت نامه دهخدا
(دِ)
باران ریزه. (منتهی الارب). مطر ضعیف. (اقرب الموارد). دث
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ / بُ)
موضعی نزدیک مدینه مر اوس را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دَعْ عا)
مرد بامزاح. (منتهی الارب) (آنندراج). شخص بسیار لعب و مزاح. (از اقرب الموارد). شوخی کننده و لاغ گوی. شوخ. دعابه. و رجوع به دعابه شود
لغت نامه دهخدا
راه و روش گزیر گیاهی از تیره پنیر کیان که ریشه اش مورد استفاده دارویی است: رمان بری مغیث انار صحرایی. توضیح مصحف آن} معاث {است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دعث، مانده ظب ها گنده آب ها، کینه ها دشمنی ها به جاگذاشتن، برگزیدن، دزدی، به دور دست رفتن، دوراندیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعاث
تصویر رعاث
گوشواره، گلوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاب
تصویر دعاب
مزاح کننده، شوخی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
خواننده دعوت کننده، آنکه مردم را به دین خود دعوت کند، یکی از مراتب دعوت اسماعلیه و آن مرتبه ای است دون حجت و فوق ماذون، دعا کننده دعا گوی جمع دعاه توضیح: نویسنده از خود به داعی تعبیر کند، سبب داعیه، علت غایی که سبب شود شخص عمل قانونی انجام دهد، کسی که متحقق شده باشد بمعرفت علوم سیاست که او را اداره امور مردم مرئم ممکن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
ستون، شاه تیر، چفته مو ستون، پایه چوب داربست، بزرگ قوم جمع دعائم (دعایم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاه
تصویر دعاه
جمع داعی، فراخوانان نیوتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دثاث
تصویر دثاث
باران سست فلاخنگر شکارگر که با فلاخن شکار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاب
تصویر دعاب
شوخی کننده، لاغ گوی، شوخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دعات
تصویر دعات
((دُ))
جمع داعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دعام
تصویر دعام
((دِ))
ستون، پایه چوب بست، بزرگ قوم، سروران، جمع دعائم (دعایم)
فرهنگ فارسی معین