جدول جو
جدول جو

معنی دشوارجای - جستجوی لغت در جدول جو

دشوارجای(دُشْ)
جای دشوار. ناهموار و صعب: روس (جد روسان) بگردید و جایی نیافت جز جزیره ای... آنجا مقام گرفت در آن بیشه ها و دشوارجای. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دشواری
تصویر دشواری
سختی، رنج، زحمت، محکمی، دشواری، فقر، تنگ دستی، وجود نمک های قلیایی خاکی در آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشواریاب
تصویر دشواریاب
آنچه به سختی به دست آید، صعب الحصول، صعب الوصول، دشواررس
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو شَ کَ دَ / دِ)
دشوار زاینده. زنی که بزحمت میزاید. عسر الولاده. (ناظم الاطباء). بر زنی که هر بار سختی کشد در وضع حمل اطلاق شود. (شعوری ج 1 ص 454)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ وارْ)
دشوار یافت. عزیز. دشواررس. دیریاب. صعب الوصول، که بدشواری یافته شود. که بسختی در دسترس آید:
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بودواده جواب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دُشْ)
احتیاط. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ)
محتاط. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ)
دشوارخو. بدخو. کج خلق. (از ناظم الاطباء). أضرّ. حنظاب. خبس. خبیس. شکس. طرافش. عزق. عسق. عصراد. عصواد. عفنقس. عقنفس. قسوس. قنوّر. کظّ. لظّ. لظلاظ. محکان. منعزق. و رجوع به دشوارخو و دشوارخوئی شود: اعقنفاس، لحز، دشوارخوی شدن. (از منتهی الارب). اعفنقاس، اًفطاء، تلحّز، دشوارخوی گردیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ)
اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبه. عسر. عسره. عسری. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوه. غائله. غمره. غول. (منتهی الارب). کراهه. کربه. کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقه. معسره. معسور. (منتهی الارب) :
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده دشواری.
رودکی.
همی هرزمان زار بگریستی
به دشواری اندر همی زیستی.
فردوسی.
جهانجوی و پشت سپاهت منم
به دشواری اندر پناهت منم.
فردوسی.
یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری.
منوچهری.
عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و هر دشواری که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تاقیامت. (قصص الانبیاء ص 246). درحال از گرسنگی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء ص 226).
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهی یکسره زین معدن دشواری.
ناصرخسرو.
پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی راصبر باید.
سعدی.
بسا کار کش رو به دشواری است
چو بینی ز دولت در یاری است.
امیرخسرو.
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست.
حافظ.
أذی، نکایه، دشوار نمودن. اًرهاق، بر دشواری داشتن. (دهار). استعسار، دشواری خواستن. تابه، تتوبه، توب، توبه، متاب، آسان گردانیدن خدا دشواری کسی را. تعاسر، با هم دشواری کردن. تلاخر، دشواری کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقه، دشواری نهادن بر کسی. غمره، دشواری مرگ. (دهار). معاسره، با هم دشواری نمودن. (از منتهی الارب).
- دشواری راه (منزل) ، سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء). وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی.
حافظ.
- بدشواری، بسختی. با سختی. با اشکال:
بدشواری از شیر کردند باز (بهرام گور را)
همی داشتندش ببر بر بناز.
فردوسی.
خواهی بدار و خواهی بفروشش
خواهیش کار بند بدشواری.
ناصرخسرو.
ستور پادشاهی تا بود لنگ
بدشواری مراد آید فرا چنگ.
نظامی.
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را بدشواری آمد بگوش.
سعدی.
- به دشواری بودن، در سختی و مشقت بودن: عیسی و یحیی فرموده بودند که تو خلق رادعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواری می بود. (قصص الانبیاء ص 120).
، اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بکشم منت لک الویل بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری.
منوچهری.
، بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : توعیق، به بدخویی و دشواری نسبت کردن کسی را. (صراح اللغه، ذیل مادۀ وعق)
لغت نامه دهخدا
دورجا، مسافت دور، فاصله دور و دراز، فاصله بسیار: استادم به تهنیت برنشست ... حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند، (تاریخ بیهقی)، لشکردر سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دورجای از صحرا، (تاریخ بیهقی)، و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تا دورجای، (تاریخ بیهقی)، صف از در باغ شادیاخ به دورجای رسید، (تاریخ بیهقی)، و هیچ نیاسود از تاختن به دورجایها، (مجمل التواریخ و القصص)، اسکندررومی را به دورجای رفتن به سمر مثل زده اند، (مجمل التواریخ و القصص)، غزا و تاختن او به دورجای رسید، (مجمل التواریخ و القصص)، و معنی رایش آن است که به دورجای تاختن کرد و کند، (مجمل التواریخ و القصص)، فراش همی پرده می آویخت اندر بستان به عیسی آباد به دورجای، (مجمل التواریخ و القصص)، رجوع به دورجا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دشواری
تصویر دشواری
سختی صعوبت اشکال دشوار خواری مقابل آسانی سهولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشواری
تصویر دشواری
مشکل، معضل
فرهنگ واژه فارسی سره
دیریاب، صعب الحصول
متضاد: آسان رس، سهل الوصول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشکال، سختی، صعوبت، عسرت، حدت، شدت، عقده، تنگی، ثقل
متضاد: سهولت، یسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد