شناسا، شناسنده، شناخته، آگاه، باخبر، کسی که او را می شناسیم ولی با او رابطۀ چندانی نداریم، آنکه در کاری مهارت اندکی دارد مثلاً با نجاری هم آشناست، یار، دوست، عاشق شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشنه، اشناب، شناه، آشناب، آشناه، شنار، شناو، سباحت، اشناه برای مثال بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا / با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم (سنائی - ۲۱۶)، هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی ای خوش جواب خوب رو (مولوی - ۱۵۰)
شناسا، شناسنده، شناخته، آگاه، باخبر، کسی که او را می شناسیم ولی با او رابطۀ چندانی نداریم، آنکه در کاری مهارت اندکی دارد مثلاً با نجاری هم آشناست، یار، دوست، عاشق شِنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اَشنَه، اِشناب، شِناه، آشناب، آشناه، شِنار، شِناو، سِباحَت، اِشناه برای مِثال بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا / با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم (سنائی - ۲۱۶)، هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی ای خوش جواب خوب رو (مولوی - ۱۵۰)
پرنده ای آبچر، وحشی و حلال گوشت با پاهای بلند، گردن دراز و دم کوتاه که هنگام پرواز در آسمان دسته دسته به شکل مثلث حرکت می کنند، کلنگ، باتر، در علم نجوم از صورت های فلکی در نیمکرۀ جنوبی آسمان
پرنده ای آبچر، وحشی و حلال گوشت با پاهای بلند، گردن دراز و دم کوتاه که هنگام پرواز در آسمان دسته دسته به شکل مثلث حرکت می کنند، کلنگ، باتر، در علم نجوم از صورت های فلکی در نیمکرۀ جنوبی آسمان
مرکّب از: دش = دژ، بد + نام، لغهً به معنی اسم بد. در پهلوی، دوشنام، به معنی با نام بد، شهرت بد. (حاشیۀ معین بر برهان)، در اصل دشت نام است، دشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب. (غیاث)، نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت. (ناظم الاطباء)، با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج)، رجم. سب ّ. سبل. سقط. شتم. شتیمه. شنظره. شواظ. طلاء. عار. علق. فحش. قفوه. قفّی. (منتهی الارب) : شکسته دگر باره خنجر بود ز زخم و ز دشنام برتر بود. فردوسی. برآشفت شیرین ز پیغام اوی وزآن بیهده زشت دشنام اوی. فردوسی. همی تاخت تا پیش ریگ فرب پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب. فردوسی. صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی)، گربر تو سلام خوش کند روزی دشنام شمار مر سلامش را. ناصرخسرو. این دیوسیر را مدار مردم گر هیچ بدانی لطف ز دشنام. ناصرخسرو. بااینهمه راضیم به دشنام از تو کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا. ظهیر. ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار، دشنامی عظیم است. نظامی. یکی پرسید از آن شوریده ایام که تو چه دوست داری گفت دشنام که هر چیز دگرکه می دهندم بجز دشنام منّت می نهندم. عطار. ای یک کرشمۀ تو غارتگر جهانی دشنام تو خریده ارزان خران به جانی. عطار. اجذئرار، آمادۀ خصومت و دشنام گردیدن. انهیال، پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب. عظاظ، دشنام آشکارا. مجارزه، با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مجالعه، تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب. معاظّه، دشنام آشکارا. (ازمنتهی الارب)، - به دشنام برشمردن کسی را، او را با سخن زشت ناسزا گفتن: به دشنام چندی مرا برشمرد به پیش سپه آبرویم ببرد. فردوسی. - به دشنام زبان گشادن، ناسزا گفتن: چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان. فردوسی. - به دشنام لب آراستن، گشودن لب به ناسزا گفتن: به دشنام لبها بیاراستند جهانی همه مرگ او خواستند. فردوسی. - به دشنام لب گشادن (بازگشادن) ، ناسزا گفتن. ناسزا بر زبان راندن: گر این بی خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد. فردوسی. به دشنام بگشاد لب شهریار بر آن انجمن طوس را کرد خوار. فردوسی. به دشنام لبها گشائید باز چه بر من چه بر شاه گردن فراز. فردوسی. - دشنام به زبان گرداندن، ناسزا گفتن: بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است. ناصرخسرو. - دشنام رفتن بر زبان کسی، زبان به ناسزا گشودن او: من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682)، - دشنام ساختن، مهیا کردن ناسزا و فحش: چو مهمان به خوان تو آید ز دور تو دشنام سازی بهنگام سور. فردوسی. - دشنام گشتن نام کسی، زشت نام شدن وی: چو گویند چوبینه بدنام گشت همه نام بهرام دشنام گشت. فردوسی. - زبان از کسی پر ز دشنام کردن، سخنان ناسزا بر زبان آوردن: یکی سوی طلحند پیغام کرد زبان را ز گو پر ز دشنام کرد. فردوسی. - فرا دشنام شدن، دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن: بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی)
مُرَکَّب اَز: دش = دژ، بد + نام، لغهً به معنی اسم بد. در پهلوی، دوشنام، به معنی با نام بد، شهرت بد. (حاشیۀ معین بر برهان)، در اصل دشت نام است، دُشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب. (غیاث)، نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت. (ناظم الاطباء)، با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج)، رَجم. سَب ّ. سَبل. سقط. شتم. شتیمه. شنظره. شواظ. طِلاء. عار. عَلق. فحش. قِفوه. قَفّی. (منتهی الارب) : شکسته دگر باره خنجر بود ز زخم و ز دشنام برتر بود. فردوسی. برآشفت شیرین ز پیغام اوی وزآن بیهده زشت دشنام اوی. فردوسی. همی تاخت تا پیش ریگ فرب پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب. فردوسی. صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی)، گربر تو سلام خوش کند روزی دشنام شمار مر سلامش را. ناصرخسرو. این دیوسیر را مدار مردم گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام. ناصرخسرو. بااینهمه راضیم به دشنام از تو کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا. ظهیر. ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار، دشنامی عظیم است. نظامی. یکی پرسید از آن شوریده ایام که تو چه دوست داری گفت دشنام که هر چیز دگرکه می دهندم بجز دشنام منّت می نهندم. عطار. ای یک کرشمۀ تو غارتگر جهانی دشنام تو خریده ارزان خران به جانی. عطار. اِجذئرار، آمادۀ خصومت و دشنام گردیدن. انهیال، پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب. عِظاظ، دشنام آشکارا. مُجارزه، با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مُجالعه، تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب. مُعاظّه، دشنام آشکارا. (ازمنتهی الارب)، - به دشنام برشمردن کسی را، او را با سخن زشت ناسزا گفتن: به دشنام چندی مرا برشمرد به پیش سپه آبرویم ببرد. فردوسی. - به دشنام زبان گشادن، ناسزا گفتن: چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان. فردوسی. - به دشنام لب آراستن، گشودن لب به ناسزا گفتن: به دشنام لبها بیاراستند جهانی همه مرگ او خواستند. فردوسی. - به دشنام لب گشادن (بازگشادن) ، ناسزا گفتن. ناسزا بر زبان راندن: گر این بی خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد. فردوسی. به دشنام بگشاد لب شهریار بر آن انجمن طوس را کرد خوار. فردوسی. به دشنام لبها گشائید باز چه بر من چه بر شاه گردن فراز. فردوسی. - دشنام به زبان گرداندن، ناسزا گفتن: بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است. ناصرخسرو. - دشنام رفتن بر زبان کسی، زبان به ناسزا گشودن او: من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682)، - دشنام ساختن، مهیا کردن ناسزا و فحش: چو مهمان به خوان تو آید ز دور تو دشنام سازی بهنگام سور. فردوسی. - دشنام گشتن نام کسی، زشت نام شدن وی: چو گویند چوبینه بدنام گشت همه نام بهرام دشنام گشت. فردوسی. - زبان از کسی پر ز دشنام کردن، سخنان ناسزا بر زبان آوردن: یکی سوی طلحند پیغام کرد زبان را ز گو پر ز دشنام کرد. فردوسی. - فرا دشنام شدن، دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن: بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی)