گیرندۀ دامان، گیرندۀ دامن، دامنگیر، ملتمس، متقاضی، دامنگیر، گیرندۀ دامن، به اقامت وادارنده: خاک آنجا دامانگیر است، حالتی و رخوتی پدید آورد که حرکت را دشوار سازد، عزم رحیل بدل به اقامت کند
گیرندۀ دامان، گیرندۀ دامن، دامنگیر، ملتمس، متقاضی، دامنگیر، گیرندۀ دامن، به اقامت وادارنده: خاک آنجا دامانگیر است، حالتی و رخوتی پدید آورد که حرکت را دشوار سازد، عزم رحیل بدل به اقامت کند
از بزرگان دیالمۀ ری و همدان و اصفهان در قرن چهارم هجری. وی پدرعلاءالدوله محمد، اولین از دیالمۀ کاکویه به اصفهان، کردستان، و پسردائی مجدالدولۀ دیلمی و دایی سیده خاتون بود. او را به دیلمی کاکویه میگفتند و کاکویه در این زبان همان معنی خال عربی و دائی را در فارسی امروزی دارد. (از تاریخ ایران عباس اقبال چ خیام ص 182). و رجوع به چهارمقاله و تاریخ سیستان ص 352 شود
از بزرگان دیالمۀ ری و همدان و اصفهان در قرن چهارم هجری. وی پدرعلاءالدوله محمد، اولین از دیالمۀ کاکویه به اصفهان، کردستان، و پسردائی مجدالدولۀ دیلمی و دایی سیده خاتون بود. او را به دیلمی کاکویه میگفتند و کاکویه در این زبان همان معنی خال عربی و دائی را در فارسی امروزی دارد. (از تاریخ ایران عباس اقبال چ خیام ص 182). و رجوع به چهارمقاله و تاریخ سیستان ص 352 شود
لقب ابوطالب پدر کاوس شمس المعالی حاکم گرگان. و در اصل یعنی دشمن گیر، چون مخفف شده بعضی از ارباب لغت بسهو دال را واو دانسته معنی غلط کرده اند. (از آنندراج). اما آنچه مضبوط است نام این امیر وشمگیر است. رجوع به وشمگیر شود
لقب ابوطالب پدر کاوس شمس المعالی حاکم گرگان. و در اصل یعنی دشمن گیر، چون مخفف شده بعضی از ارباب لغت بسهو دال را واو دانسته معنی غلط کرده اند. (از آنندراج). اما آنچه مضبوط است نام این امیر وشمگیر است. رجوع به وشمگیر شود
گیرندۀ دامن. آخذ دامان: هزار گونه غم از هر سوئیست دامنگیر هنوز در تک وپوی غم دگر میگشت. سعدی. - خار دامنگیر، خار که بسبب داشتن نوکهای برگشتۀ تیز چون دوژه و نظایر آن بدامن بند شود: چون تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس سربسر روی زمین گو خار دامنگیرباش. صائب. ، کنایه از باعث سکون و مانع شونده. (از برهان). از حرکت بازدارنده. مانع حرکت. از جنبش بازدارنده: والی ری بند بر عزمم نهاد نیک دامنگیر شد بندش مرا. خاقانی. - خاک دامنگیر، بازدارنده از حرکت و عزیمت. که عزم رحیل بدل به اقامت کند: فتاده ام بطلسم کشاکش تقدیر نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر. خاقانی. با خرابیهای ظاهر دلنشین افتاده ام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من. صائب. خاک ری دامنگیرست. ری خاکش دامن گیرست. غریبی خاک دامنگیردارد. - زمین دامنگیر، خاک و منزل دامنگیر. - عشق دامنگیر، که مفارقت نکند. جدائی ناپذیر. غیرمفارق. ملازم. درآویزنده: عشق دامنگیر گریبان تدبیر گرفت. (سندبادنامه ص 68). ولی چون عشق دامنگیر بودش دگر بار از ره عذر آزمودش. نظامی. - منزل دامنگیر، مانع آینده از حرکت: مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود کنون ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یارب منزلی بود. حافظ. - هوای دامنگیر، درآویزنده. مفارقت ناپذیر: مرا نماند روزی هوای دامنگیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. ، مجازاً متوسل. روی آورنده و پناه برنده: کسی کاین خضر معنی راست دامنگیر چون موسی کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش. خاقانی. ، داده خواه. قصه بردار. متظلم، کنایه از مصاحب است. (برهان). قرین. ملازم: کفر و کذب این دو راست خرمن کوب نحس و فقر آن دو راست دامنگیر. خاقانی. ، کنایه از مدعی باشد. (انجمن آرا). مدعی. (برهان)
گیرندۀ دامن. آخذ دامان: هزار گونه غم از هر سوئیست دامنگیر هنوز در تک وپوی غم دگر میگشت. سعدی. - خار دامنگیر، خار که بسبب داشتن نوکهای برگشتۀ تیز چون دوژه و نظایر آن بدامن بند شود: چون تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس سربسر روی زمین گو خار دامنگیرباش. صائب. ، کنایه از باعث سکون و مانع شونده. (از برهان). از حرکت بازدارنده. مانع حرکت. از جنبش بازدارنده: والی ری بند بر عزمم نهاد نیک دامنگیر شد بندش مرا. خاقانی. - خاک دامنگیر، بازدارنده از حرکت و عزیمت. که عزم رحیل بدل به اقامت کند: فتاده ام بطلسم کشاکش تقدیر نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر. خاقانی. با خرابیهای ظاهر دلنشین افتاده ام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من. صائب. خاک ری دامنگیرست. ری خاکش دامن گیرست. غریبی خاک دامنگیردارد. - زمین دامنگیر، خاک و منزل دامنگیر. - عشق دامنگیر، که مفارقت نکند. جدائی ناپذیر. غیرمفارق. ملازم. درآویزنده: عشق دامنگیر گریبان تدبیر گرفت. (سندبادنامه ص 68). ولی چون عشق دامنگیر بودش دگر بار از ره عذر آزمودش. نظامی. - منزل دامنگیر، مانع آینده از حرکت: مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود کنون ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یارب منزلی بود. حافظ. - هوای دامنگیر، درآویزنده. مفارقت ناپذیر: مرا نماند روزی هوای دامنگیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. ، مجازاً متوسل. روی آورنده و پناه برنده: کسی کاین خضر معنی راست دامنگیر چون موسی کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش. خاقانی. ، داده خواه. قصه بردار. متظلم، کنایه از مصاحب است. (برهان). قرین. ملازم: کفر و کذب این دو راست خرمن کوب نحس و فقر آن دو راست دامنگیر. خاقانی. ، کنایه از مدعی باشد. (انجمن آرا). مدعی. (برهان)