نام سپه دار افراسیاب. (از ولف) : یکی نام بودش خشاش دلیر پیاده برفتی بر نره شیر. فردوسی نام یکی از پهلوانان ارجاسب در جنگ با گشتاسب. (یادداشت بخط مؤلف)
نام سپه دار افراسیاب. (از ولف) : یکی نام بودش خشاش دلیر پیاده برفتی بر نره شیر. فردوسی نام یکی از پهلوانان ارجاسب در جنگ با گشتاسب. (یادداشت بخط مؤلف)
جشیش. (تحفۀ حکیم مؤمن). دانه ای است چون گندم که در حال سخت بودن آنرا آرد کنند. وآن لغتی است در جشیش. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و جشیش و دشیشه شود
جشیش. (تحفۀ حکیم مؤمن). دانه ای است چون گندم که در حال سخت بودن آنرا آرد کنند. وآن لغتی است در جشیش. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و جشیش و دشیشه شود
اول تاریکی و پسین آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اول الظلمه و آخرها. (اقرب الموارد). نزدیک فروشدن آفتاب، شرب غشاش، خوردنی اندک یا شتاب یا شرب ناگوار. (منتهی الارب) (آنندراج). شرب غشاش، ای قلیل الکدره او عجل او غیر مری ٔ لان الماء لیس بصاف ولایستمرئه شاربه. (اقرب الموارد) ، لقیته غشاشاً، برشتاب ملاقات نمودم او را، یا نزد غروب آفتاب، یا به وقت شب. (منتهی الارب) (آنندراج). لقیته غشاشاً و غشاشاً، ای علی عجله او عند مغیربان الشمس او لیلاً. (اقرب الموارد)
اول تاریکی و پسین آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اول الظلمه و آخرها. (اقرب الموارد). نزدیک فروشدن آفتاب، شُرب غشاش، خوردنی اندک یا شتاب یا شرب ناگوار. (منتهی الارب) (آنندراج). شرب غشاش، ای قلیل الکدره او عجل او غیر مری ٔ لان الماء لیس بصاف ولایستمرئه شاربه. (اقرب الموارد) ، لقیته غشاشاً، برشتاب ملاقات نمودم او را، یا نزد غروب آفتاب، یا به وقت شب. (منتهی الارب) (آنندراج). لقیته غِشاشاً و غَشاشاً، ای علی عجله او عند مغیربان الشمس او لیلاً. (اقرب الموارد)
کسی که دارای خوشرویی و شادمانی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (آنندراج). خوش و تازه رو. (غیاث). همیشه خندان. (ناظم الاطباء). در عربی به معنی خرم و گشاده روی. (از مؤید الفضلاء). گشاده روی. خوش طبع. هشاش. شکفته. باروح. طلق الوجه: چون سلیمان از خدا بشاش بود منطق الطیری ز علمناش بود. مولوی
کسی که دارای خوشرویی و شادمانی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (آنندراج). خوش و تازه رو. (غیاث). همیشه خندان. (ناظم الاطباء). در عربی به معنی خرم و گشاده روی. (از مؤید الفضلاء). گشاده روی. خوش طبع. هشاش. شکفته. باروح. طلق الوجه: چون سلیمان از خدا بشاش بود منطق الطیری ز علمناش بود. مولوی