جدول جو
جدول جو

معنی دسمره - جستجوی لغت در جدول جو

دسمره
پادو شاگرد مغازه یا کارگاه، دختر خردسالی که به کدبانو کمک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستره
تصویر دستره
اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ رَ)
معرب چهار، چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للأربعه ’استار’ لانه بالفارسیه ’چهار’ فاعربوه فقالوا ’استار’. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42).
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ رَ / رِ)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) :
پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از فرهنگ اسدی).
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
بوحنیفۀ اسکافی.
این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل
بر دست اره ریزد دندان دستره.
سوزنی.
کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید
دندانها بریزد از روی دستره.
سوزنی.
از شکرینی که هست بهر بخائیدنش
لب همه دندان شده است بر مثل دستره.
مولوی (از جهانگیری).
او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ مَ)
مورچه، و یا آن دیسمه باشد و مذکر نیز آید. (از منتهی الارب). و رجوع به دیسم و دیسمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سِ مَ)
تأنیث دسم، چرب. (از منتهی الارب). و رجوع به دسم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
نوعی از غله باشد. (برهان) (آنندراج). درجع، و آن نوعی از حبوب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دسمر. و رجوع به دسمر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیۀ به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمه، یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از اقرب الموارد).
- أبودسمه، شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
، آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند، تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ رَ)
اهالی شهر سامره که در قدیم شهری بود در فلسطین و پایتخت ملوک بنی اسرائیل بود. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ رَ)
درخت طلح. ج، سمرات، اسمر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
قریۀ بزرگی است در نواحی نهرالملک در غرب بغداد. (از معجم البلدان). دهی است به نهرالملک، از آن ده است منصور بن احمد بن حسین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی درجع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ / رِ)
محفه ای که در آن بیمار را حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ غام م)
پر کردن مشک را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پر کردن مشک را، پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درآمیختن خلق. (از منتهی الارب) ، درآمیختن خبر بر کسی. (ناظم الاطباء). مخلوط و مشوش کردن خبر بر کسی. (از اقرب الموارد) ، عیب. (منتهی الارب). عیب کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ رَ)
بدخوئی. (منتهی الارب). شراست و بدی خلق و خوی: فی خلقه دغمره،در خوی او شر است و لؤم است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَلْلی)
تیره گون گردیدن. (از منتهی الارب). دسم. و رجوع به دسم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسمه
تصویر دسمه
تیرگی، بی سودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسره
تصویر دسره
از دو طرف یا از دو جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمره
تصویر دمره
مونث دمر: بی سود زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمره
تصویر سمره
گندمگون بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمره
تصویر دغمره
بد خویی تند خویی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دسکره دستکره شهر، ده، نیایشگاه ترسایان، زمین هموار، ده بزرگ، میخانه قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه باشد، خانه هایی که در آنها وسایل عیش و طرب فراهم کنند جمع دساکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسگره
تصویر دسگره
دسکره دستگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستره
تصویر دستره
((دَ تَ رِ))
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ کَ رِ))
قریه، صومعه، دیر، خانه هایی که در آن ها اسباب عیش و طرب فراهم باشد، جمع دساکر
فرهنگ فارسی معین
دو طرفه، دو جانبه، دوسره
فرهنگ گویش مازندرانی