جدول جو
جدول جو

معنی دسدک - جستجوی لغت در جدول جو

دسدک
ستون هایی که در حدفاصل سقف اول و سقف دوم ساختمان به عنوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دسوک
تصویر دسوک
دروک، تراشۀ چوب و تخته، هیزم باریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسدک
تصویر بسدک
دستۀ گندم یا جو درو شده، بسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادک
تصویر دادک
دادا، دده، خدمتکار پیر، رئیس عدالت خانه، دادبیگ، برای مثال همه بادش ز حاجب وز امیر / همه لافش ز دادک وز وزیر (سنائی - لغت نامه - دادک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستک
تصویر دستک
دست مانند، چیزی که مانند دست یا به اندازۀ کف دست باشد، کنایه از دفتر بغلی، کنایه از دفترچه ای که حساب های سردستی را در آن بنویسند
دستک زدن: زدن کف دو دست بر یکدیگر، دست زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسدک
تصویر بسدک
اکلیل الملک، گیاهی با برگ های بیضی شکل و گل های خوشه ای زرد که دم کردۀ آن در مداوای اسهال خونی، ورم معده و نزلۀ برونش ها نافع است
شاه افسر، گیاه قیصر، ناخنک، شبدر زرد، یونجه زرد، بسک، بسه، شاه بسه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
رشته و ریسمان تابیده را گویند که بر سوزن می کشند. (برهان) (آنندراج). رشتۀ جامه دوختن. (شرفنامۀ منیری). دسه. دشک. و رجوع به دسه و دشک شود
لغت نامه دهخدا
(دو دَ)
آلتی است ازآلات موسیقی. حاجی خلیفه آن را در کشف الظنون در علم آلات العجمیه الموسیقانیه نام برده است. (یادداشت مؤلف). دودوک. طوطک. یکی از سازهای بادی است یا نی لبک. (از فرهنگ فارسی معین). توتک. رجوع به نی لبک شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان نبت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار. واقع در 68هزارگزی باختر نیکشهرو کنار راه مالرو فنوج به نبت. با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ شیرانی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
لازم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ملازم شدن. (تاج المصادر بیهقی). لازم گرفتن چیزی را و جدا نشدن از آن. (اقرب الموارد) ، مدت مدیدی در مکانی ماندن. (دزی ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِ)
مرد حریص. (منتهی الارب) (آنندراج). المولع بالشی ٔ، چابک دست در کار. (اقرب الموارد) ، بسیار نیزه زننده. الطعان بالرمح. (اقرب الموارد) ، لازم چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). ملازم چیزی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
دخدخ. هلاک ساختن. هلاک کردن. (یادداشت مؤلف). ذبح. گلو بریدن و خبه کردن و دهدک ساختن و منه حدیث القضاء من ولی قاضیاً فقد ذبح بغیر سکین، ای اهلک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
دهی از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. سکنۀ آن 475 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
دهی است جزء دهستان بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 22هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی دهشال، با 778 تن سکنه. آب آن از نهر گیلده از سفیدرودتأمین می شود و راه آن مالرو است و از کنار حسن کیاده اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
مصغر دست. دست کوچک:
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم.
رودکی.
، زدن دستها به هم. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک زدن شود.
- دستک دمبک، دستک و دمبک، دستک دنبک، دستک و دنبک، اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی.
- دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن، دستک و دنبک درآوردن. رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود.
- دستکش را درکردن، عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن. دروغی را با مهارت راست نمودن. (امثال و حکم).
- دستک و دنبک درآوردن، در تداول پاپوش دوختن. اشکالتراشی کردن.
، دسته. گوشه. عروه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستک الهاون. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309) ، دستۀ قلبه. (ناظم الاطباء) ، کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است. و شاید کوبۀ در بوده است) ، بندی دولا که بر لبۀ پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستک دار، کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار.
- دستک گذاشتن، دوختن دستک کفش را.
، چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف. چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از المبه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دوک و مغزل. (ناظم الاطباء) ، ریسمان تابیده. دشتک. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104) ، دفتر حساب. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دفتر و دفتر حساب. (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن. کتابچۀ سیاهۀ بازرگان. کتابچۀ حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطّ. (از منتهی الارب). دستگی. رجوع به دستگی شود.
- دستک و دفتر، یادداشت و دفتر نگهداری حساب.
، کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است. (آنندراج) :
تأثیر در خزانۀ داغ است دست من
نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است.
تأثیر (از آنندراج).
، پروانۀ راهداری و اجازه نامۀ عبور و مرور و تذکره، دعوت نامه و احضارنامه، وکالت نامه. (ناظم الاطباء) ، کم دادن در ترازو. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
قچقاری که چون به رفتار آید گوشت وی بلرزد از فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دو دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش خاش شهرستان زاهدان. آب آن از قنات. 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دهی است از دهستان چلندر بخش مرکزی شهرستان نوشهر. واقع در 16هزارگزی خاور نوشهر و کنار راه شوسۀ نوشهر به المده، با 220 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی دزدک است. و آثار قلعه خرابۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به دزدین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ دِ)
به معنی دکداک است. ج، دکادک، دکادیک. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به دکداک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دارویی است که آن را اکلیل الملک خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی است که آن را بسیه نیز گویند و اکلیل الملک هم خوانندش. (شرفنامۀ منیری). گیاهی دوایی که اکلیل الملک نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
دستۀ گندم و جو درو کرده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). دستۀ گندم و جو درو کردۀ بسته. (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). دسته جو و گندم دروده باشد. (سروری). دستۀ جو و گندم. (رشیدی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 273 شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
مصغر دزد. دزد کوچک. دزد خرد.
- آب دزدک. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- آفتاب دزدک. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
دست کوچک، چیزی که مانند دست باشد دسته، دفترچه ای که حسابهای معمولی را در آن نویسند. یا دستک و دنبک در آوردن پاپوش دوختن اشکال تراشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادک
تصویر دادک
ترکی ک پیر بنده (پیر غلام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودک
تصویر دودک
یکی از سازهای بادی است نی لبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسدک
تصویر بسدک
دسته گندم و جو درو کرده. اکلیل الملک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسوک
تصویر دسوک
هیزم باریک را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسک
تصویر دسک
رشته و ریسمان تابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدک
تصویر سدک
آزمند، سبکدست، نیزه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستک
تصویر دستک
((دَ تَ))
دفترچه ای که حساب های خرده ریز را در آن نویسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسک
تصویر دسک
((دَ))
دشک. دسه، رشته و ریسمان تابیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستک
تصویر دستک
مدرک، سند
فرهنگ واژه فارسی سره
نخ زیرین بادبادک که نخ نازک قرقره به آن وصل است، دستگیره.، تیر و سر تیز کوتاه، چوبهای نازکتر از تیز در سقف، صدای دست
فرهنگ گویش مازندرانی
جنوعی ساز بادی که قمیش آن شبیه بالابان استنام دیگر آن غرنه.، جفت پا پریدن پرندگان، جهیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه ی هزارجریبی ساری، روستایی از دهستان چلندر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی