جدول جو
جدول جو

معنی دستیار - جستجوی لغت در جدول جو

دستیار
یاری دهنده، مددکار، کمک کننده، همدست، معاون
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
فرهنگ فارسی عمید
دستیار
(دَسْتْ)
یاری ده. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس). ممد ومعاون و مددکننده و یاری دهنده. (برهان). مددکار و ممد. (آنندراج) (انجمن آرا). مددکار. (غیاث). قوت و قدرت دهنده و یار و ناصر. (ناظم الاطباء). معاضد. معاون. معین. عون. مدد. همدست و مساعد. همکار. شریک در عمل. (یادداشت مرحوم دهخدا). یاری دهنده:
بدین مرز باارز یار توام
به هر نیک و بد دستیار توام.
فردوسی.
غریبیم و تنها و بی دستیار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
فردوسی.
نه بور نبردی بکار آیدم
نه ایدر کسی دستیار آیدم.
اسدی.
بکوهی برآمد همه سنگ و خار
تنی چندش از ویژگان دستیار.
اسدی.
دستیار و ستور کار سفر
ساخته کرد هرچه نیکوتر.
عنصری.
عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من.
ناصرخسرو.
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
مسعودسعد.
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان.
مسعودسعد.
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس مهربان.
مسعودسعد.
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب.
مسعودسعد.
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمدکه دستیار نداشت.
مسعودسعد.
جاه وتخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار.
مسعودسعد.
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است.
مسعودسعد.
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
ازآنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
شاها بنای ملک بتو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
مسعودسعد.
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دستیار ناهمتای.
سنائی.
شاید که خاکپای تو بوسم که خود توئی
مداح را بجودو بانصاف دستیار.
سنائی.
بادش سعادت دستیارارواح قدسی دوستدار
اجرام علوی پیشکار ایزد نگهبان باد هم.
خاقانی.
هرچه دامن تا گریبان دستیار خواجگی است
جمله را در آستین نه آستین را برفشان.
نظامی.
در ملک دستیار قلم گشت عدل او
تا تاب و گوشمال کمند و کمان دمد.
سلمان (از شرفنامۀ منیری).
نیست مر درماندگان فاقه را
جز ایادی و عطایت دستیار.
؟ (از آنندراج).
دریادلا ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
، شاگرد و زیردست. (برهان). زیردست و مرید و شاگرد و مطیع. (ناظم الاطباء). نوچه، وزیر. (ناظم الاطباء) ، سلاح. (آنندراج) ، دستیاره. دست بند. دستوانه:
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
بر دست عدل دولت او دستیار شد.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
دستیار
یاری ده، مدد کننده
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
فرهنگ لغت هوشیار
دستیار
معاون
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
فرهنگ فارسی معین
دستیار
معاون، آسیستان
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
فرهنگ واژه فارسی سره
دستیار
پیشکار، مددکار، معاون، نایب، وردست، همکار، یار، یاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستیار
مساعدٌ
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به عربی
دستیار
Assistant
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دستیار
assistant
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دستیار
asistente
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
دستیار
помощник
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به روسی
دستیار
Assistent
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به آلمانی
دستیار
помічник
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به اوکراینی
دستیار
asystent
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به لهستانی
دستیار
助手
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به چینی
دستیار
assistente
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به پرتغالی
دستیار
সহকারী
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به بنگالی
دستیار
معاون
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به اردو
دستیار
msaidizi
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به سواحیلی
دستیار
asistan
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
دستیار
조수
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به کره ای
دستیار
助手
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به ژاپنی
دستیار
עוזר
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به عبری
دستیار
assistente
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
دستیار
asisten
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
دستیار
ผู้ช่วย
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به تایلندی
دستیار
assistent
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به هلندی
دستیار
सहायक
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستیاره
تصویر دستیاره
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، اورنجن، دست برنجن، یاره، یارج، ایّاره، آورنجن، برنجن، دستینه، ورنجن، سوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستیاری
تصویر دستیاری
کمک، امداد، معاونت
فرهنگ فارسی عمید
(دَسْتْ رَ / رِ)
دست برنجنی که از نقره و طلا باشد. (آنندراج). دستنبد. دستوانه. دستیانه
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ)
امداد و اعانت و مددکاری. (آنندراج). مدد. (شرفنامۀمنیری). یاری و نصرت و حمایت و دستگیری. (ناظم الاطباء). معاضدت. مساعدت. کمک. عون. مظاهرت:
وجود تو تا دستیاری نداد
نشد صنعت آفرینش تمام.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
تا پا ننهی به دستیاری
از دوست مخواه دوستاری.
امیرخسرو دهلوی.
- دستیاری کردن، کمک کردن. معاضدت کردن. پایمردی کردن. زیر بال کسی را گرفتن. پشتیبانی کردن:
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند.
خاقانی.
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری.
کمال اسماعیل.
، قوت و قدرت. (ناظم الاطباء) ، شاگردی، دارای رتبۀ دستیار و عمل دستیار بودن. رجوع به دستیار شود، توسط. وساطت: به دستیاری فلان، بتوسط او
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستیاره
تصویر دستیاره
دستبند دست برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستیاری
تصویر دستیاری
مددکاری، حمایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستیاره
تصویر دستیاره
((~. رِ))
دستبند، دست برنجن
فرهنگ فارسی معین