دست مانند، چیزی که مانند دست یا به اندازۀ کف دست باشد، کنایه از دفتر بغلی، کنایه از دفترچه ای که حساب های سردستی را در آن بنویسند دستک زدن: زدن کف دو دست بر یکدیگر، دست زدن
دست مانند، چیزی که مانند دست یا به اندازۀ کف دست باشد، کنایه از دفتر بغلی، کنایه از دفترچه ای که حساب های سردستی را در آن بنویسند دستک زدن: زدن کف دو دست بر یکدیگر، دست زدن
مصغر دست. دست کوچک: چون گسی کردمت بدستک خویش گنه خویش بر تو افکندم. رودکی. ، زدن دستها به هم. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک زدن شود. - دستک دمبک، دستک و دمبک، دستک دنبک، دستک و دنبک، اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی. - دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن، دستک و دنبک درآوردن. رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود. - دستکش را درکردن، عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن. دروغی را با مهارت راست نمودن. (امثال و حکم). - دستک و دنبک درآوردن، در تداول پاپوش دوختن. اشکالتراشی کردن. ، دسته. گوشه. عروه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستک الهاون. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309) ، دستۀ قلبه. (ناظم الاطباء) ، کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است. و شاید کوبۀ در بوده است) ، بندی دولا که بر لبۀ پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستک دار، کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار. - دستک گذاشتن، دوختن دستک کفش را. ، چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف. چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از المبه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دوک و مغزل. (ناظم الاطباء) ، ریسمان تابیده. دشتک. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104) ، دفتر حساب. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دفتر و دفتر حساب. (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن. کتابچۀ سیاهۀ بازرگان. کتابچۀ حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطّ. (از منتهی الارب). دستگی. رجوع به دستگی شود. - دستک و دفتر، یادداشت و دفتر نگهداری حساب. ، کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است. (آنندراج) : تأثیر در خزانۀ داغ است دست من نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است. تأثیر (از آنندراج). ، پروانۀ راهداری و اجازه نامۀ عبور و مرور و تذکره، دعوت نامه و احضارنامه، وکالت نامه. (ناظم الاطباء) ، کم دادن در ترازو. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
مصغر دست. دست کوچک: چون گسی کردمت بدستک خویش گنه خویش بر تو افکندم. رودکی. ، زدن دستها به هم. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک زدن شود. - دستک دمبک، دستک و دمبک، دستک دنبک، دستک و دنبک، اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی. - دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن، دستک و دنبک درآوردن. رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود. - دستکش را درکردن، عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن. دروغی را با مهارت راست نمودن. (امثال و حکم). - دستک و دنبک درآوردن، در تداول پاپوش دوختن. اشکالتراشی کردن. ، دسته. گوشه. عروه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستک الهاون. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309) ، دستۀ قلبه. (ناظم الاطباء) ، کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است. و شاید کوبۀ در بوده است) ، بندی دولا که بر لبۀ پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستک دار، کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار. - دستک گذاشتن، دوختن دستک کفش را. ، چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف. چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از اَلَمبَه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دوک و مغزل. (ناظم الاطباء) ، ریسمان تابیده. دشتک. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104) ، دفتر حساب. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دفتر و دفتر حساب. (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن. کتابچۀ سیاهۀ بازرگان. کتابچۀ حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قِطّ. (از منتهی الارب). دستگی. رجوع به دستگی شود. - دستک و دفتر، یادداشت و دفتر نگهداری حساب. ، کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است. (آنندراج) : تأثیر در خزانۀ داغ است دست من نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است. تأثیر (از آنندراج). ، پروانۀ راهداری و اجازه نامۀ عبور و مرور و تذکره، دعوت نامه و احضارنامه، وکالت نامه. (ناظم الاطباء) ، کم دادن در ترازو. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دهی است جزء دهستان بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 22هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی دهشال، با 778 تن سکنه. آب آن از نهر گیلده از سفیدرودتأمین می شود و راه آن مالرو است و از کنار حسن کیاده اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 22هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی دهشال، با 778 تن سکنه. آب آن از نهر گیلده از سفیدرودتأمین می شود و راه آن مالرو است و از کنار حسن کیاده اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
آنچه مانند دست یا به اندازۀ دست باشد، چیزی که تمام آن یا دنبالۀ آن در دست گرفته شود مثلاً دستۀ شمشیر، دستۀ تبر، دستۀ تار، دستۀ کوزه، دستۀ گل، دستۀ علف، دستۀ کاغذ، گروهی از مردم که در یک جا و با هم باشند یا با هم حرکت کنند، عده ای ورزشکار که در نوعی از ورزش با هم کار کنند، عده ای نوازنده و خواننده که آهنگی را با هم بنوازند و بخوانند
آنچه مانند دست یا به اندازۀ دست باشد، چیزی که تمام آن یا دنبالۀ آن در دست گرفته شود مثلاً دستۀ شمشیر، دستۀ تبر، دستۀ تار، دستۀ کوزه، دستۀ گل، دستۀ علف، دستۀ کاغذ، گروهی از مردم که در یک جا و با هم باشند یا با هم حرکت کنند، عده ای ورزشکار که در نوعی از ورزش با هم کار کنند، عده ای نوازنده و خواننده که آهنگی را با هم بنوازند و بخوانند
پوشاک دست که با نخ یا پشم می بافند یا از چرم نازک یا پوست یا پارچه به اندازۀ دست و به شکل دست درست می کنند، کنایه از اصیل، نجیب، خصوصاً در مورد اسب، برای مثال چو بیدار شد رستم از خواب خوش / برآشفت با بارۀ دستکش (فردوسی - ۲/۲۷)، کسی که به چیزی دست بکشد، چیزی که به آن دست بکشند، نابینا که دست خود را به دیوار بکشد و راه برود، کسی که دست نابینایی را بگیرد و با خود راه ببرد، چیزی که با دست بکشند مثل کمان و کباده، سائل و گدا که پیش مردم دست دراز کند، برای مثال به که به کاری بکنی دستخوش / تا نشوی پیش کسان دستکش (نظامی۱ - ۵۱) مزد دست، دستمزد، دسترنج، نوعی نان، برای مثال دستکش کس نیم از بهر گنج / دستکشی می خورم از دسترنج (نظامی۱ - ۵۲) محکم، مضبوط، استوار، ریاضت دیده، از کار درآمده، اسب نجیب و اصیل
پوشاک دست که با نخ یا پشم می بافند یا از چرم نازک یا پوست یا پارچه به اندازۀ دست و به شکل دست درست می کنند، کنایه از اصیل، نجیب، خصوصاً در مورد اسب، برای مِثال چو بیدار شد رستم از خواب خوش / برآشفت با بارۀ دستکش (فردوسی - ۲/۲۷)، کسی که به چیزی دست بکشد، چیزی که به آن دست بکشند، نابینا که دست خود را به دیوار بکشد و راه برود، کسی که دست نابینایی را بگیرد و با خود راه ببرد، چیزی که با دست بکشند مثل کمان و کباده، سائل و گدا که پیش مردم دست دراز کند، برای مِثال بِه که به کاری بکنی دستخوش / تا نشوی پیش کسان دستکش (نظامی۱ - ۵۱) مزد دست، دستمزد، دسترنج، نوعی نان، برای مِثال دستکش کس نیَم از بهر گنج / دستکشی می خورم از دسترنج (نظامی۱ - ۵۲) محکم، مضبوط، استوار، ریاضت دیده، از کار درآمده، اسب نجیب و اصیل
یک نوع پیرایه است مر دستها را. (ناظم الاطباء) ، دستکش جیری که شکارچیان جهت گرفتن مرغان شکاری به دست کشند، موچینه، منقاش دان. (ناظم الاطباء) ، دفتر محاسبه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دستک. دفتر جیبی و کتابچۀ جیبی. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک شود
یک نوع پیرایه است مر دستها را. (ناظم الاطباء) ، دستکش جیری که شکارچیان جهت گرفتن مرغان شکاری به دست کشند، موچینه، منقاش دان. (ناظم الاطباء) ، دفتر محاسبه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دستک. دفتر جیبی و کتابچۀ جیبی. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک شود
پرنده ایست کوچک از راسته سبکبالان جزو گروه دندانی نوکان خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالبا در کنار آب نشیند و دم خود را حرکت دهد دمتک دمسنجه طرغلودبس عصفور الشوک
پرنده ایست کوچک از راسته سبکبالان جزو گروه دندانی نوکان خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالبا در کنار آب نشیند و دم خود را حرکت دهد دمتک دمسنجه طرغلودبس عصفور الشوک
منسوب به دست مربوط به دست، ظرفی که بدست توان برداشت و استعمال کرد، دستینه دست برنجن. یا دستی و پشت دستی در جایی که مخاطب را در صفتی و منقبتی ممتاز یابند و مراد آنست که در پیش تو پشت دست بر زمین گذاشته ایم (بدین وسیله غایت عجز خود را نمایند)
منسوب به دست مربوط به دست، ظرفی که بدست توان برداشت و استعمال کرد، دستینه دست برنجن. یا دستی و پشت دستی در جایی که مخاطب را در صفتی و منقبتی ممتاز یابند و مراد آنست که در پیش تو پشت دست بر زمین گذاشته ایم (بدین وسیله غایت عجز خود را نمایند)
پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان، خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد، دمسنجد، طرغلودیس، عصفور الشوک
پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان، خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد، دمسنجد، طرغلودیس، عصفور الشوک