جدول جو
جدول جو

معنی دسته - جستجوی لغت در جدول جو

دسته
آنچه مانند دست یا به اندازۀ دست باشد، چیزی که تمام آن یا دنبالۀ آن در دست گرفته شود مثلاً دستۀ شمشیر، دستۀ تبر، دستۀ تار، دستۀ کوزه، دستۀ گل، دستۀ علف، دستۀ کاغذ، گروهی از مردم که در یک جا و با هم باشند یا با هم حرکت کنند، عده ای ورزشکار که در نوعی از ورزش با هم کار کنند، عده ای نوازنده و خواننده که آهنگی را با هم بنوازند و بخوانند
تصویری از دسته
تصویر دسته
فرهنگ فارسی عمید
دسته
(دَ تَ / تِ)
هر چیز که نسبت به دست دارد. (آنندراج)، دستینه. خط نوشته. دستخط:
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت ’یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر’ و اینکه اسدی گوید ’دسته یاور بود’ و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا)، آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند... مرادف دستۀ سنگ است که مقابل هاون بود. (آنندراج). کوبه. مدق ّ. هاون دسته. حدله. (منتهی الارب) :
ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت
بزیر دسته سرمه کرد هاون.
ناصرخسرو.
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم به دستۀ آزارش.
ناصرخسرو.
- امثال:
مثل دستۀ هاون، به توبیخ، بچه در قنداق یا بغل. (امثال و حکم دهخدا).
اگر مردی سر دستۀ هاون را بشکن. (امثال و حکم ذیل همین مثل).
، مقبض. مقبض سیف. قبضه. قائم. قائمه.قسمت غیر برندۀ کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است. مقابل تیغه: دستۀ تیغ، دستۀ شمشیر، دستۀ کارد، دستۀ چاقو، قبضه و قائمۀ تیغ و شمشیر و جز آن:
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دستۀ تیغ دست.
فردوسی.
کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شودهرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کی تراشد تیغ دستۀ خویش را
رو بجراحی سپار این ریش را.
مولوی.
نی غلطم پیسه نشد تیر راست
پیسگی از دستۀ شمشیر خواست.
میرخسرو.
سر نهاده میان زانوها
هرزمان ساخت دسته چاقوها.
کاتبی.
جزعه السکین، دستۀ کارد.جزاه، دستۀ درفش و کارد و مانند آن. (منتهی الارب) .خلیل، دستۀ شمشیر (دهار). نصاب، دستۀ کارد. (دهار).
- دسته بزر، با دستۀ زرین. دارای قبضۀ زرین:
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی.
یکی گرز پولاد دسته بزر
به گوهر بیاراسته سربه سر.
فردوسی.
- تیغ دودسته، رجوع به دودسته و دودستی شود:
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
، جای گرفتن از چیزی یا آلتی، چنانکه دستۀ کمان. عجس. معجس. مشته. مقبض. آن قسمت از آلات و ادوات که برای بدست گرفتن است: کلیه،دستۀ کمان، جای گرفتن ظروف یا برخی آلات. قسمت برآمده بر کنارۀ ظرف یا نیم حلقه مانندی که بر دو سو یا یک سوی ظرف تعبیه باشد تا ظرف را بدان برگیرند و بنهند، چون دستۀ دیزی، دستۀ کوزه، دستۀ مشربه، دستۀ قوری، دستۀ کماجدان، دستۀ سطل، دستۀزنبیل، دستۀ سماور و غیره. گوشه. عروه. دستک. دستاویز:
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین آن چنان باشد که بی دسته سبوی.
منوچهری.
این دسته که در گردن او (کوزه) می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده ست.
خیام.
عصام،دستۀ آوند. (منتهی الارب).
- بی دسته، دسته شکسته. فاقد دستاویز: مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار
کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.
؟
- امثال:
پسرخالۀ دسته دیزی من نیست، مرا با او هیچ نسبتی و خویشی نیست.
صد کوزه بسازد، یکی دسته ندارد. (جامع التمثیل).
، آنچه بر افزارها نصب کنند از چوب یا فلز چنانکه در اره و تبر، قسمت باریک و بلند متصل به بعض از آلات چون دستۀ خاک انداز و دستۀ جارو و دستۀ بیل و دستۀ پارو خواه بتمامه متصل و یکپارچه باشد چنانکه در پارو، خواه جداگانه به اصل آلت نصب شود چنانکه در بیل. دم مانند برخی آلات و ادوات را چون قاشق و ملعقه و جارو و غیره نهند چنانکه دستۀ خشت، دستۀ زوبین، دستۀگرز، دستۀ جارو، دستۀ بیل، دستۀ پارو، دستۀ خاک انداز، دستۀ دستاس، دستۀ گاوآهن، دستۀ قاشق، دستۀ ملعقه: چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزۀ سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی).
تاج و تخت ملوک بی نم میغ
دستۀ گرز دان و قبضۀ تیغ.
سنائی.
مهندس دستۀ پولاد تیشه
ز چوب نار تر کردی همیشه.
نظامی.
یدالرحی، دستۀ آسیا. عصا الرمح، دستۀ نیزه. رعتر، دستۀ بیل و جز آن. (منتهی الارب).
- دستۀ اوجار، چوب عمودی که به آخر اوجار پیوسته است و اوجار آلتی است که یک سر آن به یوغ پیوندد و سر دیگر آن به چوبی که گاوآهن در آن تعبیه است. مشته.
- دستۀ فراش، جارو. (از جهانگیری) :
گهی چو فکرت نقاش نقشها سازی
گهی چو دستۀ فراش فرشها روبی.
مولوی.
- امثال:
پیر می سازد مریدان دسته می نهند.
- مثل دستۀ جارو، سبلتی بزرگ و آویخته. (امثال و حکم دهخدا).
، ساعد آلات موسیقی چون دستۀ تارو ویلن و عود و طنبور. آنچه بر کاسۀ عود و طنبور وصل کنند. (برهان) :
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دستۀ طنبوره گیرد شجر از چنگل.
منوچهری.
- دستۀ حلاج، مشته. مقبض. رجوع به مشته شود.
- دستۀ طاء (به مناسبت شباهت) ، شکل الفی که درحرف طاء نویسند و لهذا طای مطبقه را طای دسته دار گویند. (آنندراج).
- دستۀ قید مجلد، دستۀ شکنجه. (آنندراج) :
که باشد هریکی را لوله در طول
فزون از دستۀ قید مجلد.
میرالهی (درهجودو کوزۀ لوله دار).
، چوبی که بدان تون را می زنند تا بافه شود. (در تداول مردم گناباد خراسان)، ساعت دوازدۀ صبح (ظهر) ، و ساعت دوازده شب (نیم شب) در ساعتهای غروب کوک.توضیح آنکه دسته ای برای گرفتن و از جا برداشتن یا از جیب و محفظه خارج ساختن در برخی از ساعتها تعبیه است و بر صفحۀ ساعت نقش عدد دوازده زیر این دسته واقع است و وقتی عقربه های ساعت روی عدد دوازده قرار می گیرند برابر دستۀ ساعت نیز واقعند و بهمین مناسبت کلمه دسته مرادف ساعت دوازده در تداول رایج شده است: نیم ساعت به دسته مانده از خواب برخاسته سوار شدم. (سفرنامۀ خراسان ناصرالدین شاه).
- سر دسته، ساعت دوازده تمام.
، گنبد گل. گنبد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چند شاخه از گل که بهم کرده باشند و بندی بر گرد آنها بسته چون دستۀ گل و دستۀ ریحان و دستۀ نسترن و دستۀ شبوی و دستۀ نرگس و دستۀ خیری و غیره. مجموعه ای از گلها که دمهای آن را با ریسمانی بهم بسته باشند و آن را گلدسته نیز گویند:
که آن دستۀ گل بگاه بهار
بمستی همی داشتی در کنار.
فردوسی.
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دستۀ نرگس و زعفران.
فردوسی.
شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی.
فردوسی.
بیامد به پیشش زمین بوس داد
یکی دستۀ گل به کاووس داد.
فردوسی.
یکی جام می برگرفته بچنگ
بسر برزده دستۀ گل برنگ.
فردوسی.
اگر دسته داری بدستت مبوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دستۀ نسترن.
فردوسی.
کتایون بشد با پرستار شصت
یکی دستۀ تازه نرگس بدست.
فردوسی.
سپهدار در خانه بنشسته بود
همی گرد بر گرد او دسته بود.
فردوسی.
خاری که بمن در خلد اندر سفر هند
به چون به حضردر کف من دستۀ شب بوی.
فرخی.
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دستۀ سوسن دم هر طاووسی.
منوچهری.
امیر همچنان دستۀ شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
هست پروین چو دستۀ نرگس
همچو بنات نعش رنگینان.
مشرقی.
پروین به چه ماند به یکی دستۀ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
دستۀ گل گر ترا دهد تو چنان دانک
دستۀ گل نیست آن که پشتۀ خار است.
ناصرخسرو.
بدوستگانی این باده ای بدان آورد
بشادمانی آن دسته ای ازین بربود.
مسعودسعد.
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیده ای به دسته.
انوری.
روز نوروز... موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین... و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامه).
دستۀ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت.
خاقانی.
چو سرو سهی دستۀ گل بدست
سهی سرو زیبا بود گل بدست.
نظامی.
یک دسته بنفشه داشتم چست
پاکیزه چنانکه از دلم رست.
نظامی.
گرفته دستۀ نرگس بدستش
بخوشخوابی چو نرگسهای مستش.
نظامی.
سبزه بتحلیل بخاری شده
دستۀ گل پشتۀ خاری شده.
نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دستۀ گل مینگری و آتش است.
نظامی.
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی ازگیاه بسته.
سعدی (گلستان).
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار
دستۀ سنبل دمد تا به ابد از دمن.
علی قلی بیک ترکمان.
جدا شدیم ز هم صحبتان خوشا روزی
که بود دستۀ گل را حسد به دستۀ ما.
محمدقلی سلیم.
- دسته دسته، به دسته ها، به گنبدها و مجموعه های فراهم آمده از گل:
بر بناگوشی که رنگ او به چشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد.
سوزنی.
- گلدسته، دستۀ گل. مجموعه هایی از گلها که دمهای آنها را با ریسمانی بهم بسته باشند:
گلدستۀ امیدی بر دست عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید.
سعدی.
- مثل دستۀ گل، سخت پاکیزه. (امثال و حکم دهخدا).
، چند شاخه از رستنی ها و تره ها که بهم کرده باشند. مجموعۀ فراهم آمده از شاخه های جو و گندم و یونجه و قصیل و گیاه که بر هم نهند وبر گردشان بندی بندند. تعدادی از علف و سبزه و ریاحین و گیاههای دیگر که بندند. بستۀ ریاحین. دستجه. (منتهی الارب). چند طاقه و لاغ از سبزیهای خوردنی یا علف برهم نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا). باقه. بافه. یافه. بند. حزمه. فاروقه. مقداری از غله یا از گل و ریاحین و مانند آن که بر هم پیچیده می بندند. (ناظم الاطباء) :
آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس و ترۀ بقال.
ناصرخسرو.
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستۀ سیر در خوش نیست سوسن.
ناصرخسرو.
هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم.
سوزنی.
دو درم نمک در شبت با یکدسته کاسنی هفت روز بخورند ناشتا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سداب و شبت از هریکی دسته ای. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). برگ کرفس وبرگ کسنه از هریکی یک دسته ای کوچک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
زلال خضر دل مرده را اثر نکند
دم مسیح نگیرد به دستۀ جندل.
میرخسرو.
باقه، دستۀ تره. (دهار). غبط، دستۀ کشت دروده. (منتهی الارب). ضغث، دستۀ سپرغم و دستۀ گیاه از هر نوع. (دهار). کدره، دستۀ دروده از زراعت. (منتهی الارب)، بر هر چیز فراهم آمده اطلاق کنند. (از آنندراج). مقداری از هیمه. قطعات چوب بریده به طول یک گز یا کمتر و بیشتر و بر هم نهاده، چند چیز از یک جنس که بهم کرده باشند. چند چیز از یک جنس و نوع پیوسته بیکدیگر، نظیر یک دسته چرم: دجاجه، دستۀ ریسمان. (دهار). رزمه، بند پارچه. دستۀ پارچه.
- دسته کلید، مجموعۀ فراهم آمده از کلیدها. چند کلید که باهم در حلقه ای بند کرده باشند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
، هربسته ای که دارای بیست و چهار تیر باشد. (ناظم الاطباء)، بیست و چهار ورق کاغذ (در اصطلاح صحافی و کاغذ فروشی). بند کوچک. بند. دستۀ کاغذ. (برهان). بند کاغذ. چند ورق از کاغذ بسته و یا تاکردۀ توی هم گذاشته. (ناظم الاطباء). یک بسته از کاغذ که نوعاً بیست و چهار ورق باشد. (ناظم الاطباء) : پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.
سوزنی.
اضمامه، دستۀ نامه.
- دسته های فرد، در اصطلاح مالیۀ دورۀ صفویه و قاجاریه، رونوشت دستورالعمل و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به ’فرد’ ثبت می گشت و این فردها دسته دسته نزد مستوفیان ضبط میشد. و این دسته ها چنانچه حجیم بود آنهارا در یک بستۀ تیماجی که بندی از قیطان داشت حفظ می کردند. ثبت کتابچۀ دستورالعملهای یک سال ایالات و ولایات کل مملکت چون همیشه حجیم بود هریک جداگانه بین دو تخته با ریسمان نازکی بسته میشد، یک نسخه در دفتروزیر دفتر و نسخۀ دیگر نزد سررشته دار کل ضبط میشد.ثبت فرامین را هم علی حده می گذاشتند. سررشته عبارت از مجموع فردهایی بود که از روی کتابچه های دستورالعمل یا فرامین و بروات نوشته میشد و نسخۀ دوم این اسناد بود که اصطلاحاً آنرا ثبت می گفتند. ثبت کتابچه های دستورالعمل بعد از اینکه به صحۀ ملوکانه میرسید رسمیت داشت و در محل مخصوصی ضبط میشد. (از مقالۀ دکتر احمد متین دفتری در مجلۀ راهنمای کتاب شمارۀ اول سال نهم اردیبهشت 1345 ص 31). و نیز رجوع به دستورالعمل شود.
، رشته. طویله. بند. علاقه.
- دستۀ مروارید، علاقۀ مروارید. (آنندراج) :
همیشه تا زبهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرۀ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند دسته های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون.
امیرمعزی.
، یک جمع. اجتماعی از مردم. گروه. جماعت. جمع. فئه. جماعت مردم. (برهان). جمعی از مردم. (غیاث). ثله. فریق. حزب. عصبه. معشر. قوم.
- دسته جمعی، باهم. باتفاق. چند تن در معیت هم. گروهی همراه هم.
- از دستۀ، از جمع و طائفۀ. از گروه: من رب و رب ندانم از دستۀ شاهوردی خانم. (در تداول مردم قزوین، پاسخ مردی است کرد در قبر در جواب نکیر و منکر).
- دار و دسته، یاران و خویشان. بستگان و پیوستگان. پیروان و بستگان.
- دار و دسته راه افتادن، با همه افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت کردن و بجائی رفتن.
- دار و دسته راه انداختن، اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن.
، جوق. طلب. افراد در یک رده. جماعتی در صفی منظم: باقی امرا و حشم بیرون بارگاه صد دسته نشسته و سلاحها بسته. (جهانگشای جوینی).
- دسته دسته، گروه گروه. فوج فوج. جوق جوق. طلب طلب.
، یک قسمت از سپاه خواه پیاده باشد و یا سوار. (ناظم الاطباء)، این کلمه در اصطلاح نیروی دریائی دو کشتی جنگی است که به فرماندهی یک نفر باشد. نظیر هنگ در نیروی زمینی و بجای سکسیون اختیار شده است. (لغات فرهنگستان)، جمعیتی که برای سینه زدن در عزای حسین بن علی علیه السلام در کوچه هاو تکایا با علمها و علامتها و کتلها حرکت کنند و نوحه سرایی کنند. گروهی از مردم که سینه زنان و نوحه سرایان در ایام عزا به تکایا و مساجد و کوی و برزن روند وغالباً منتسب به محله ای یا طایفه ای باشند: دستۀ سینه زنان. دستۀ زنجیرزنان. دستۀ طبق کشان. دستۀ چاله میدان. دستۀ سنگلج. دستۀ ترکها.
- دسته راه انداختن، گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا ومساجد بردن. ترتیب دادن اجتماعی از نوحه خوانان و سینه زنان با علامتها و بیرقها و به مساجد و تکایا و کوی و برزنها بردن.
- سردسته، راهبر و آمر و بزرگ دسته های سینه زن و قمه زن و زنجیرزن. آنکه هدایت و ترتیب کار سینه زنان و نوحه خوانان و به راه بردن این جمع را با علم و کتل و علامت برعهده دارد.
، مجموع کسانی که باهم به مطربی روند در تحت ریاست کسی. مجموعه مطربانی که با یکدیگر به مجلسی روند. قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک هیئت از مغنیان و مطربان و بازیگران و رقاصان که با هم کار کنند. مجموع افراد معلوم و بازیگران تحت ریاست یک تن: دستۀ اسماعیل بزاز. دستۀ زهرا قمی، مسخره. (غیاث). رجوع به دسته شدن شود، گستاخ. مردم گستاخ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گستاخ و بی ادب. (برهان)، مردم را گستاخ گردانیدن. (برهان). مردم را گستاخ کرده بودن. (فرهنگ اسدی). مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیت رودکی نوشته است که فرهنگ اسدی نخجوانی به معنی مردم گستاخ می گیرد اگر شعر به صورت مضبوط او درست باشدگستاخی است نه گستاخ مگر آنکه در شعر بجای کلمه دادی ’کردی’ باشد چنانکه در نسخۀ اسدی اینطور ضبط شده است:
نیست از من عجب که گستاخم
که تو دادی به اوّلم دسته.
رودکی.
و رجوع به معنی یار و مددکار در چند سطر بعد شود، ابرام، اذیت، خطا و غلط، جرم و تقصیر. (ناظم الاطباء)، یاری و معاونت. (آنندراج) :
چون از فساد بازکشی دستت
آنگه کند صلاح ترا دسته.
ناصرخسرو.
در یادداشتی مرحوم دهخدا کلمه دسته را در این شعر به معنی گستاخ گرفته است و در یادداشت دیگر به معنی زنهار و امان. رجوع به دو معنی مذکور شود، یار و مددکار. (جهانگیری) (برهان). یاور. (فرهنگ اسدی) :
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیتی از رودکی (که در معنی گستاخ نقل کردیم و بیتی از ناصرخسرو که ذیل معنی یاری و معاونت آوردیم) و این بیت کسائی نوشته است: بگمان من دسته به معنی زنهار و امان و امضا و خط و خط امان و ضمان و امر و حکم و فرمان و امثال آن است یا دلیل، نه معنی هایی که بدان می دهند چنانکه دستینه هم بهمین معنی است و مراد از این دسته همان است که حافظ می گوید ’یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر’ و امروز هم می گویند: مگر از مرگم کاغذ آورده ام، یعنی سند گرفته ام که کی می میرم، تتمۀ ریسمان و ابریشم که به عرض کار در نورد بماند، چون آنچه جولا بافته است ببرد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، مناقشۀ تازه که هنوز یک دعوا انفصال نشده یکی دیگر سر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، دستوری. رخصت. اجازت. اذن. (یادداشت مرحوم دهخدابا علامت تردید).
- دسته یافتن، دستوری و رخصت یافتن مأذون شدن:
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت.
اشرفی سمرقندی
لغت نامه دهخدا
دسته
(دُ تَ / تِ)
سنگ. حجر. (آنندراج) (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
دسته
دستک، آنچه مانند دست یا به اندازه دست باشد مانند دسته تبر
تصویری از دسته
تصویر دسته
فرهنگ لغت هوشیار
دسته
((دَ تِ))
آن چه مانند دست باشد، آن قسمت از اشیاء مانند شمشیر، اره، تیشه، خنجر و کارد که به دست گیرند، گروهی از مردم که در جایی گرد آیند، واحدی از ورزشکاران که با هم در انواع ورزش همکاری کنند، مجموعه ای از یک چیز
تصویری از دسته
تصویر دسته
فرهنگ فارسی معین
دسته
هیئت، فرقه
تصویری از دسته
تصویر دسته
فرهنگ واژه فارسی سره
دسته
سنخ، صنف، قسم، گونه، باند، جماعت، جمع، جمعیت، جوخه، رجه، رسته، رسد، عده، فرقه، گروه، قبضه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دسته
فئةً
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به عربی
دسته
Category
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دسته
catégorie
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دسته
درست است، جمعیتی که برای سینه زدن در عزاداری محرم در کوچه ها و تکایا.، مجموع خوشه های بسته شده ی برنج را دسته می نامندبخش پایینی
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته
categoria
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
دسته
زمرہ
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به اردو
دسته
категория
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به روسی
دسته
Kategorie
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به آلمانی
دسته
категорія
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به اوکراینی
دسته
kategoria
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به لهستانی
دسته
类别
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به چینی
دسته
বিভাগ
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به بنگالی
دسته
categoría
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
دسته
jamii
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به سواحیلی
دسته
kategori
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
دسته
카테고리
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به کره ای
دسته
カテゴリー
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به ژاپنی
دسته
קטגוריה
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به عبری
دسته
categoria
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به پرتغالی
دسته
kategori
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
دسته
หมวดหมู่
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به تایلندی
دسته
categorie
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به هلندی
دسته
श्रेणी
تصویری از دسته
تصویر دسته
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پسته
تصویر پسته
(دخترانه)
میوه ای کوچک و بیضی شکل که مغز آن خوراکی است، در شعر دهان معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسته
تصویر بسته
جلوگیری شده، مسدود، منجمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسته
تصویر رسته
صف، رتبه، جمله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستک
تصویر دستک
مدرک، سند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسته
تصویر بسته
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
فرهنگ واژه فارسی سره