جدول جو
جدول جو

معنی دستقیچ - جستجوی لغت در جدول جو

دستقیچ
(دَ)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، با 184 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست پیچ
تصویر دست پیچ
آنچه با دست پیچیده و بسته شده باشد، کنایه از دستاویز، بهانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
ویژگی خطی که دو نقطه را با کم ترین فاصله به هم وصل می کند، کنایه از صحیح، درست، راست، بدون خمیدگی، بدون تغییر در مسیر، کنایه از بی واسطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
دست گیرنده، کسی که دست دیگری را بگیرد و به او کمک و یاری کند، یاری کننده، مددکار، کسی که او را بگیرند و زندانی کنند، گرفتار، اسیر
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
منسوب به دستاق در معنی زندان. زندانی. حبسی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام شهری است در خوزستان از توابع شوشتر که دزفول هم گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دزفول شود
لغت نامه دهخدا
(رَ سَمْ بُ دَ)
آخذ. دست گیرنده:
دل سنگ بگذاشتندی به تیر
نبودی کس آن زخم را دستگیر.
فردوسی.
، کسی که دست کسی را بدست برگیرد و بنوازد. (آنندراج). گیرندۀ دست برای معاونت. (غیاث) :
جهان تیره شد بر دل اردشیر
از آن شاه روشن دل دستگیر.
فردوسی.
، یاری ده. (شرفنامه). مددکار. (انجمن آرا). یاری دهنده. آنکه کمک ومعاضدت کند. معین. یار. یاری کننده (به مال و رای و بخشش و گذشت). فریادرس. حامی:
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی.
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر.
فردوسی.
وز اینسو به دریا رسید اردشیر
بیزدان چنین گفت کای دستگیر.
فردوسی.
بدو گفت شاه این نه تیر من است
که پیروزگر دستگیر من است.
فردوسی.
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.
فردوسی.
ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.
فردوسی.
همه مرگ رائیم برنا و پیر
برفتن خرد بادمان دستگیر.
فردوسی.
کنون من کمربسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر.
فردوسی.
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دلیر.
فردوسی.
جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازآن پیر روشندل و دستگیر.
فردوسی.
بر زال شد رستم شیرگیر
که این کار را من بوم دستگیر.
فردوسی.
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب.
فرخی.
به نعمت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی.
فرخی.
خواجۀ بزرگ شمس کفاه احمد حسن
کاحسان او ز نعمت او دستگیر اوست.
فرخی.
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.
منوچهری.
سلطان دستگیر محمد که آمده است
خورشید پیش سایۀ دستش بچاکری.
مکی طولانی.
وگر پند گیری بحجت به حشر
ترا پند او بس بود دستگیر.
ناصرخسرو.
نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است.
مسعودسعد.
خلق گیتی بندۀ آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش.
مسعودسعد.
از وی (عمر) جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه).
پیر را خاصه بدخو و بی برگ
نیست یک دستگیر و مایه چو مرگ.
سنائی.
دستگیر است بی کسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او.
سنائی.
ز دست شیطان در پای دام معصیتم
جز او نباشد از این دام دستگیر مرا.
سوزنی.
ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو ز پا افتادگان را دستگیر.
سوزنی.
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس دردست ظالم دستگیر.
سوزنی.
میان فریقین حربی عظیم قایم شد و جز قائمۀ شمشیر دستگیر نبود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294).
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان.
خاقانی.
دل بر امید وعده او چون توان نهاد
چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست.
خاقانی.
سببی که پای دام دل عشق ورزان است و نسیمی که دستگیر جان نیازمند است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 46).
در که نالم که دستگیر توئی
درپذیرم که درپذیر توئی.
نظامی.
بر که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.
نظامی.
اگرشیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم.
نظامی.
چون نیست بجز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم.
نظامی.
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بوددستگیر.
نظامی.
اگرچه کار خسرو میشد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست.
نظامی.
گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم.
نظامی.
که شفقت بر ای داور دستگیر
براین زیردستان فرمان پذیر.
نظامی.
هرکه زر خواست زرپذیر شدم
وآنکه افتاد دستگیر شدم.
نظامی.
گفتم ای دستگیر غمخواران
بهترین همه جهانداران.
نظامی.
آمد آن دستگیردستان ساز
مهر نو کرده مهربان را باز.
نظامی.
زبهر آنکه باشد دستگیرش
بدست اندربود فرمان پذیرش.
نظامی.
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راه بر او بود دستگیر.
نظامی.
مربح و منجح نیامدو دستگیر و پایمرد نبود. (سندبادنامه ص 148). ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود اگرنه کفایت و شهامت وزرا دستگیر و پایمرد دولت ما بودی. (سندبادنامه ص 272). تدبیر کار من چیست و دستگیر من در این محنت کیست. (سندبادنامه ص 107). پشیمانی و تلهف دستگیر و ندامت پایمرد و دلپذیر نبود. (سندبادنامه ص 258). بعد از فوات اوقات، ندامت دستگیر نبود. (سندبادنامه ص 218).
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.
عطار.
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای.
کمال اسماعیل.
شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر.
مولوی.
ترا می نگویم که عذرم پذیر
در توبه باز است و حق دستگیر.
سعدی.
بهمت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغائی بود دستگیر.
سعدی.
گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.
سعدی.
کسی بندیان را بود دستگیر
که خود بوده باشد به بندی اسیر.
سعدی.
خداوند بخشندۀ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.
سعدی.
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر.
سعدی.
توئی پایمرد وتوئی دستگیر
ببخشای و رحمت کن و درپذیر.
نزاری قهستانی (دستورنامۀ چ روسیه ص 48).
غم گیتی گر از پایم درآورد
به جز ساغر که باشد دستگیرم ؟
حافظ.
- دستگیر آمدن، یاری کردن. یاریگر گشتن: چون نویسنده را قوت خاطر دستگیر آید هم از الفاظ درنماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 173).
، نیروبخش. معاضد:
چنان چون تنت را خورش دستگیر
ز دانش روان را بود ناگزیر.
فردوسی.
، تسکین دهنده. آرام بخش:
زن و کودک خرد بردند اسیر
کس آن رنجها را نبد دستگیر.
فردوسی.
، دستاویز. وسیلۀ تمسک:
محبتت بجهان رهنما و پیر من است
بحشردامن پاک تو دستگیر من است.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستگیر متفکران، کنایه از ریش است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀخطی).
، پیر. مرشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)،
{{نام مرکّب مفهومی}} دستگیرشده. اسیر. (ملخص اللغات). آنکه به بند افتاده بود. (شرفنامه). اخیذ. اسیر کرده شده. (برهان). گرفتار. گرفتارشده. کسی که او را بدست گرفته واسیر کرده باشند. (آنندراج). دست گرفته شده یعنی گرفتار و قیدی. (غیاث) :
سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان
موقوف نوک مژۀ آن چشم مست مست.
سیدجلال عضد.
- دستگیر آوردن، به اسارت آوردن. اسیر کردن. دستگیر ساختن:
همه پیش من دستگیر آورید
نباید که خسته به تیر آورید.
فردوسی.
ز بهرامیان هرکه گردد اسیر
به پیش من آرد کسش دستگیر.
فردوسی.
سپه را همه دستگیر آوریم
مبادا که شمشیر و تیر آوریم.
فردوسی.
،
{{اسم خاص}} از صفات خدای تعالی، یار و یاور و معین:
زپستان گاوش بیارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده ای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر.
فردوسی.
چو پیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان.
فرخی.
- دستگیر درماندگان، خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
راست و معتدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
مدد کارانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
((مُ تَ))
راست، معتدل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
کسی که دست دیگران را بگیرد، مددکار، فریادرس، گرفتار، اسیر، مرشد، مراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
سرراست، یک راست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
اسیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
مباشرٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
Direct, Forthright
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
direct, franc
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
직선의 , 솔직한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
براہ راست , سیدھا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
ตรง , ตรงไปตรงมา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
moja kwa moja, wazi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
ישיר , גלוי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
直接の , 率直な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
直接的 , 直率的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
সরাসরি
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
doğrudan, açık sözlü
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
langsung, terus terang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
सीधा , स्पष्ट
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
diretto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
direct
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
прямий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
прямой , откровенный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
bezpośredni
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
direkt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
direto, franco
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
directo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی