جدول جو
جدول جو

معنی دستجرده - جستجوی لغت در جدول جو

دستجرده
(دَ جِ دَ)
مزرعۀ انجیله است و انجیله از ده های وزواه قم است. (از تاریخ قم ص 139)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
دستار کوچک، دستمال، حوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستمردی
تصویر دستمردی
یاری، کمک، مددکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
دستگرد، قریه، زمین و ملک زراعتی، دسکره، بنایی کوشک مانند که بر گرد خانه ها باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ جِ دَ)
دهی است از دهستان جلگه شهرستان گلپایگان واقع در 10هزارگزی شمال خاوری گلپایگان و 4هزارگزی خاور راه مالرو امامزاده ابراهیم به قلعه کان، با 374 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و چاه و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
منسوب به دستگرد. رجوع به دستگرد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری مشهد و 3هزارگزی جنوب باختری کشفرود، با 306 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ / دِ)
دست فروبرده. رجوع به دست کردن شود.
- دست کرده به کش، دست به سینه. دست در بغل:
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده بکش.
فردوسی.
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دوتایی برو دست کرده بکش.
فردوسی.
بیامد پدر دست کرده بکش
بپیش شهنشاه خورشیدفش.
فردوسی.
بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده بکش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ دَ / دِ)
به چنگ گرفته، فتح شده، بیخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به دست زدن شود، ربوده شده. (ناظم الاطباء) ، مس کرده. مس شده. ممسوس: از علوم شرع بی بهره مانده، مشتی جاهل دست زدۀ شیطان. (اسرارالتوحید ص 305). پس چون آن الفاظ از کثرت استعمال دست زده و پای مال شده است... (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 174)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
از ده های طسوج الدور قم. (تاریخ قم ص 117)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ/ چِ)
این کلمه در بیتی از دیوان ناصرخسرو (چ تقوی ص 55) آمده است اما در چاپ جدید (مینوی -محقق ص 86) بجای آن ’دستارچه’ است. در صورت صحت ضبط، ظاهراً معنی دستورالعمل و دستور کاری دهد:
صندوقچۀعدل تو مانده ست به طرطوس
دستورچۀ جور تو در پیش و کنار است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
از ده های رستاق فراهان قم. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان. واقع در 42هزارگزی شمال باختری سیردان و متصل به راه مالرو عمومی طارم و جنوب قزل اوزن، با 360 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. واقعدر 13هزارگزی شمال باختری صحنه و کنار رود خانه کنگرشاه. با 325 تن سکنه. آب آن از رود خانه کنگرشاه و راه آن مالرو است. این ده در دو محل بفاصله یک هزار گز واقع و به دستجردۀ علیا و سفلی مشهور است و سکنۀ علیا 91 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است جزء دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک. واقع در 18هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی راه مالرو عمومی، با487 تن سکنه، آب آن از قنات و رود خانه هفته و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
از ده های رستاق خوی به قم. (تاریخ قم ص 118)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است جزء دهستان آشتیان بخش طرخوران شهرستان اراک. واقع در 30هزارگزی جنوب خاوری طرخوران و 12هزارگزی راه مالرو عمومی، با 375 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
یاری و مددکاری. (برهان). کمک. اعانت:
دست هزار رستم برتافتی که تو
در باب دست مردی سهراب دیگری.
خالد بن ربیع مکی طولانی.
، شجاعت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید به رستم دستان
ازآنکه رستم دستان به دستمردی کرد
گهی مبارزت و گه بحیله و دستان.
سوزنی.
همه مبارزت او بدستمردی اوست
چنان شناس مر او را ورا چنان می دان.
سوزنی.
، (به اضافه) قدرت و قوت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ / چِ)
صغر دستار. دستار کوچک. روپاک و دستمال. (برهان). رومال. (غیاث) (آنندراج). حوله. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسبیدرک. سبیدرک. دزک. مشوش. ستجه. شنجه. مندیل. (دهار) : از آمل دستارچۀ زربافت گوناگون و کیمخته خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 145).
آویخته چون ریشه دستارچه سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار.
منوچهری.
دستارچه ای با ده پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه (احمد حسن) داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). باز هوش آمد و چشم و روی به دستارچه پاک کرد. (تاریخ بیهقی). دستارچۀ آذرشب و آن از موی سمندر بافته بود. (مجمل التواریخ و القصص). چون بشنید دستارچه بر روی نهاد، بگریست و گفت راست گفتن نداریم و نماند. (حاشیۀ احیاء العلوم خطی). سبب این نقصان (نقصان در علت دمعه) ... بعضی را پاک کردن چشم و گوشت گوشۀ چشم به دستارچۀ درشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگریست و از هوش بشد چون ساعتی باز هوش آمد و چشم و روی به دستارچه پاک کرد. (تاریخ بیهق).
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر
آفتابی به شب آراسته عمدا بینند.
خاقانی.
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچۀ معنبر و برگستوان ماست.
خاقانی.
عنبرین دستارچه گرد رخت
طوق غبغب در میان آویخته.
خاقانی.
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم.
خاقانی.
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمنبران را.
خاقانی.
آمیخته مه با قصب انگیخته طوق از غبب
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده ام.
خاقانی.
زلف دستارچه و غبغب طوق
زیر دستارچه غبغب چه خوش است.
خاقانی.
با این دستارچه و تازیانه خدمت دست شریف مجلس سامی را بشایستی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47). خادم از شرف وصول آن یتیمۀ بحر معانی... گنج سعادت بر سر دستارچه بست. (منشآت خاقانی ص 69). از غایت بشاشت هر ساعت گنج روان بر سر دستارچه می بندد. (منشآت خاقانی ص 330). تا هر ساعت دستارچه از روی طبق برداشته نشود. (سندبادنامه ص 92). دستارچه ای بیرون آورده و به باغبان داد و دسته ای چند ریاحین بستد. (سندبادنامه ص 332).
شیشه ز گلاب شکر میفشاند
شمع به دستارچه زر میفشاند.
نظامی.
گهی میزد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده می بست.
نظامی.
بسترد به دستارچۀ لطف ضمیرش
گرد حدثان از رخ رخشان وزارت.
؟ (از سمط العلی ص 91).
دریاب که تر می کند از خون جگر
هجران تواز هر مژه دستارچه ای.
ابراهیم بن حسین نخشبی.
خط الوانست به دستارچۀ یزدی لیک
یزدیان را به خط سبز کشد دل بسیار.
نظام قاری (دیوان ص 14).
دستارچه ای که با خود داشت یک دینار در گوشۀ آن بسته بود. (تاریخ قم ص 184). مشوش، دستارچۀ دست. (منتهی الارب).
- به دستارچه دادن، به هدیه و تحفه دادن. (از آنندراج) :
جان به دستارچه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد.
نظامی.
- دستارچه تقدیم و پیشکش کردن، در رسوم طلب وصال کردن بوده است. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
دستارچه ای پیشکشش کردم گفت
وصلم طلبی زهی خیالی که تو راست.
حافظ.
- ، هدیه و تحفه و مبارکباد دادن. (از غیاث) (از آنندراج).
- دستارچه ساختن،کنایه از هدیه دادن و استمالت کردن و بر دست داشتن. (برهان). هدیه دادن و استمالت کردن. (انجمن آرا). هدیه دادن و تحفه فرستادن. (از آنندراج) :
از سیم صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را.
خاقانی.
- دستارچه وار، دستارچه مانند:
از حلقۀ زلف وچنبر دست
دستارچه وار طوق بربست.
نظامی.
، رومال که درگلوی اسب بندند. (غیاث) (آنندراج)، سفرۀ کوچک. (انجمن آرا) (آنندراج)، عمامۀ کوچک. عصابه. مولوی، پارچه ای را گفته اند که بر سر نیزه و علم بندند و آنرا طره و شقه هم خوانند. (برهان) (آنندراج). شقۀ علم. (غیاث) (آنندراج)، کمربند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بودن کوکب مباین شمس (در احکام نجوم). (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ / دِ)
دستکره. به معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. (آنندراج). رجوع به دسکره شود، مطلق شهر. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ دَ / دِ)
دستبند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبند شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
نیکو یافتن چیزی را. (منتهی الارب). نیک شمردن. (زوزنی). نیک نیک شمردن. (تاج المصادر بیهقی). نیک آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). جید و نیک شمردن. نیکو یافتن، و نیکو دیدن، و نیکو شمردن چیزی را. استجزال.
- استجادۀ رائی، پسندیدن آن. متین دیدن آن.
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. واقع در 36هزارگزی شمال غرب بوئین، با 121 تن سکنه (سرشماری 1335 هجری شمسی). آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). این ده را دستجرد دشتابی نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ)
منسوب است به دستجرد و دستجرد مواقع عدیده است از آنجمله قریه ای به طوس و قریه ای به بلخ و قریه ای به مرو. (از سمعانی) (از معجم البلدان). و رجوع به دستجرد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خُ دَ)
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 46هزارگزی شمال خاوری بهبهان و 38هزارگزی شمال راه شوسۀ آرو به بهبهان. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
این نام در تاریخ سیستان آمده است و ظاهر است که نام محلی است: آمدن امیر الت عاری (ظ: الب غازی) به درق چهاردهم جمادی الاخر چهارصدونود و مقیم شدن اوی... به دستکرده تا دوازدهم ماه رجب هم بدین سال... (تاریخ سیستان چ بهار ص 388)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستمردی
تصویر دستمردی
یاری و مددکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
دستار کوچک دستمال، عمامه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجاده
تصویر استجاده
نیکو یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
((دَ چِ))
دستار یا عمامه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دسکره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
دستگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
دستجرد، تسبیح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
سرقت
فرهنگ واژه فارسی سره