جدول جو
جدول جو

معنی دستجرد - جستجوی لغت در جدول جو

دستجرد
دستگرد، قریه، زمین و ملک زراعتی، دسکره، بنایی کوشک مانند که بر گرد خانه ها باشد
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
فرهنگ فارسی عمید
دستجرد
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دسکره
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
فرهنگ فارسی معین
دستجرد
دستگرد
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
دزدی، چپاول، غارت، تردستی، چیرگی، تصرف، پیشی و سبق بردن
دستبرد از چیزی بردن: کنایه از بر چیزی پیشی گرفتن، برای مثال تکاور دستبرد از باد می برد / زمین را دور چرخ از یاد می برد (نظامی۲ - ۱۴۵)
دستبرد زدن: دزدی کردن، چیزی را ربودن، غارت کردن، حمله و هجوم بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
قریه، زمین و ملک زراعتی، دسکره، بنایی کوشک مانند که بر گرد خانه ها باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستمرد
تصویر دستمرد
یار، مددکار، معاون، دستیار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ جِ دَ)
از ده های رستاق فراهان قم. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دَ رَدد)
مواجب و وظیفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است از دهستان جلگه شهرستان گلپایگان واقع در 10هزارگزی شمال خاوری گلپایگان و 4هزارگزی خاور راه مالرو امامزاده ابراهیم به قلعه کان، با 374 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و چاه و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
از ده های طسوج الدور قم. (تاریخ قم ص 117)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش نطنز شهرستان کاشان. واقع در 8هزارگزی شمال خاوری نطنز، با280 تن سکنه. آب آن از 7 رشته قنات تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
حاصل کار دست. محصول دست. دست رنج. عمل یدی. مصنوع. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گفت من دستکرد لاهوتم
قائد و رهنمای ناسوتم.
سنائی.
، دستۀاره. دستاکرد. (ناظم الاطباء). قبضه و دستۀ اره. دستاگرد، به معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. (از آنندراج). دستکرده. رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. واقعدر 13هزارگزی شمال باختری صحنه و کنار رود خانه کنگرشاه. با 325 تن سکنه. آب آن از رود خانه کنگرشاه و راه آن مالرو است. این ده در دو محل بفاصله یک هزار گز واقع و به دستجردۀ علیا و سفلی مشهور است و سکنۀ علیا 91 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است جزء دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک. واقع در 18هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی راه مالرو عمومی، با487 تن سکنه، آب آن از قنات و رود خانه هفته و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
از ده های رستاق خوی به قم. (تاریخ قم ص 118)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است جزء دهستان آشتیان بخش طرخوران شهرستان اراک. واقع در 30هزارگزی جنوب خاوری طرخوران و 12هزارگزی راه مالرو عمومی، با 375 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
دهی است از دهستان حاجیلو بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان. واقع در 5هزارگزی شمال کبودرآهنگ و 4هزارگزی خاور راه اتومبیل رو کبودرآهنگ به دمق با 1251 تن سکنه (سرشماری 1335 هجری شمسی). آب آن از 2 رشته قنات و در بهار از رود خانه دمق تأمین می شود. راه آن مالرو است و تابستان از کبودرآهنگ اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ)
دهی است جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر. واقع در 6/5هزارگزی شمال باختری خروانق مرکز دهستان و 41هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر، با 678 تن سکنه. راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دِ نَ بَ)
دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور واقع در 6هزارگزی جنوب نیشابور. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان. واقع در 42هزارگزی شمال باختری سیردان و متصل به راه مالرو عمومی طارم و جنوب قزل اوزن، با 360 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ بُ)
دست برده. غارتیده. غارت زده.
- دستبرد شدن از، غارت زده شدن:
باری از آن دست شوم پایمال
باری از آن پای شوم دستبرد.
انوری
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
دسکره. دستجرد. قریه، زمین هموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد. و رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد واقع در 43هزارگزی باختر بروجن و سر راه شهرکرد به بروجن با 1505 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و چشمه و راه آن ماشین رو است. دبستان و زیارتگاه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
دست بردن. بازی و گرو بردن از حریف. (برهان). بازی بردن. (آنندراج). بردن بازی. (از انجمن آرا). گرو برای حریف. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سبقت گیری:
به هر دست خواهی برون آی با من
ز تو دستبرد و ز من بردباری.
انوری.
تا جهان رسم دستبرد نهاد
دستبردی چنین ندارد یاد.
نظامی (از آنندراج).
- دستبرد از کسی یا چیزی بردن، گرو و سبق از او بردن. بر او پیشی گرفتن:
تکاور دستبرد از باد میبرد
زمین را دور چرخ ازیاد میبرد.
نظامی.
، فره و بازی دادن. (برهان). بازی دادن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، دست بردن. تصرف کردن. تصاحب کردن:
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
سعدی.
، سرقت. دزدی. ربودن چیزی از کسی یا از جائی به چابکی. دزدی با زرنگی و چرب دستی. به نهانی دزدیدن از جائی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبرد زدن در ردیف خود شود، غارت آوردن بر خصم. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). غارت آوری، تاخت. حمله. هجوم:
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دستبرد.
فردوسی.
بردی دل نگار به یک دستبردعشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری.
مکی طولانی.
پسر کاکوو اصحاب اطراف آرمیده و بر عهد ثبات کرده که دستبردنه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). خروج جالوت و دستبرد داود بر او... در عهد کیقباد بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 40).
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند.
نظامی.
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
نظامی.
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن.
حافظ.
پیش از آن روزی که بخت از وصل خوشحالم کند
دستبرد هجر میترسم که پامالم کند.
؟
درختان از دستبرد خزان عریان و ابر از فرقت بحر گریان گشت. (یادداشت مرحوم دهخدا)، مالش. (اوبهی).
- دستبرد دیدن، مالش دیدن: اینجا که آمده بودند دستبردی دیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). آن جماعت از دریا نهری... بودند و دستبرد تمام بدید. (جهانگشای جوینی).
، کار نمایان کردن. فتح و فیروزی و چابکدستی. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). غلبه و فیروزی. (غیاث) :
بهرجا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد.
نظامی.
، ضرب شست. قدرت. (از آنندراج). توانائی. غلبه. هنر جنگاوری و فزونی در جنگ و غیر جنگ. (برهان). هنر در نبردو جدال. (ناظم الاطباء) :
همه کار پیران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد.
دقیقی.
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دستبرد.
فردوسی.
بدین شاخ و یال و بدین دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد.
فردوسی.
هم اکنون باین زور و این دستبرد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد.
فردوسی.
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زاده این دستبرد.
فردوسی.
بدین زور و این فره و دستبرد
به آوردگه بر ندیدیم گرد.
فردوسی.
چنین دستبردی ورا دیده ام
ز کارآگهان نیز بشنیده ام.
فردوسی.
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
ببینی هم اکنون ز من دستبرد.
فردوسی.
کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.
فردوسی.
به یکچند دیدی ز من دستبرد
وزین نامداران و شیران گرد.
فردوسی.
چنو گر بدی سام را دستبرد
ز ترکان نماندی سرافراز گرد.
فردوسی.
ببینی ز من دستبرد نبرد
سرت را هم اکنون درآرم بگرد.
فردوسی.
روز مبارزت به دلیری و دستبرد
با صدهزار تن بزند یکسوار او.
فرخی.
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه.
فرخی.
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
تا بردوم به شعرت چون باد بر صحاری.
منوچهری.
سپهر روان را نبد دستبرد
پس این چنین چند خواهی شمرد.
اسدی.
ندیدیم جز تو چنان نیز گرد
به زور تن و مردی و دستبرد.
اسدی.
ببد خیره زآن زخم و زآن دستبرد
گرفت آفرین بر سپه دار گرد.
اسدی.
بدل گفت هرگز چنین دستبرد
ندیدم به میدان ز مردان گرد.
اسدی.
درودگر بازرسید او را دستبردی نمود تا هلاک شد (بوزینه) . (کلیله و دمنه). بارها دستبرد زمانۀ جافی... دیده بود. (کلیله و دمنه).
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوش وار حائض شیر اجم.
خاقانی.
از فلک زخمهاست بر تن من
کآنهم از دستبرد نیروی تست.
خاقانی.
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند.
خاقانی.
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ.
نظامی.
خراسانی آن مهره ها کرد خرد
نمود آشکارا یکی دستبرد.
نظامی.
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تر می سترد.
نظامی.
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فروبارد از ابر باران خرد.
نظامی.
شیر چون این دستبرد مشاهده کرد پای برگرفت و روی بهزیمت نهاد. (سندبادنامه ص 223).
- دستبرد کسی را دیدن، غلبه و ضرب شست و هنر جنگاوری او را مشاهده کردن:
به مادر چنین گفت سهراب گرد
که اکنون ببینی ز من دستبرد.
فردوسی.
کنون بینی از من چنان دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
فردوسی.
کنون رزم خیره نباید شمرد
چو دیدند ازو هرکسی دستبرد.
فردوسی.
سپه چون بدیدند آن دستبرد
برآوردگه بر نماند ایچ گرد.
فردوسی.
ببینند گردان ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد.
فردوسی.
بمان تا از ایرانیان دستبرد
ببینند و مشمر تو این کار خرد.
فردوسی.
ببینی، چو آئی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد.
فردوسی.
به پیش تو با نامور چار گرد
به پرخاش دیدی ز من دستبرد.
فردوسی.
هر دمی مرگی و حشری دادیم
تا بدیدم دستبرد آن کرم.
مولوی.
- دستبرد نمودن، غلبه کردن و غالب آمدن و ظفر یافتن. (ناظم الاطباء).
- ، هنرنمائی. ضرب شست نشان دادن. هجوم بردن. ضربت رساندن. چابکدستی نشان دادن:
از آن دشمنان بفکند شست گرد
نماید یکی پهلوی دستبرد.
دقیقی.
به پاسخ چنین گفت هومان گرد
که بنمود سهراب را دستبرد.
فردوسی.
نمایم ترا هم یکی دستبرد
چنان چون نمایند مردان گرد.
فردوسی.
اگر شهریار است و گر هست گرد
بدینسان نماید جهان دستبرد.
فردوسی.
ببینی همه جنگ گردان گرد
نمایم به ایرانیان دستبرد.
فردوسی.
نمودم به ارژنگ یک دستبرد
که بود از شما نامبردار و گرد.
فردوسی.
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیارست بنمود کس دستبرد.
فردوسی.
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش به گرز گران دستبرد.
فردوسی.
ابوعلی و فایق تعجیل نمودند تا پیش از آنکه مدد برسد دستبردی نمایند. (ترجمه تاریخ یمینی).
هرکجا رمحش نمودی مر یلان را دستبرد
هرکجا گرزش بدادی مر عدو را یادگار.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی ص 159).
ضرورت است که... با من کهتر دستبرد نمایدو خاطر من کهتر برنجاند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 136).
نمایم بگیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد.
نظامی.
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمائی دستبرد آنگه که دانی.
نظامی.
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
بادیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود. (سندبادنامه ص 320).
- بادستبرد، جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست:
بگفتش به گردان بادستبرد
کنون دست باید به شمشیر برد.
فردوسی.
همه دشت خرگاه وی را سپرد
که او بود سالار بادستبرد.
فردوسی.
چو رفتند نزدیک فرهاد گرد
از آن نامداران بادستبرد.
فردوسی.
به هومان و شیده به گلباد گرد
به گرسیوز گرد بادستبرد.
فردوسی.
در آن دژ درون بود یک مرد گرد
که سالارشان بود بادستبرد.
فردوسی.
همان پیشرو بود گستهم گرد
که در جنگ او بود و بادستبرد.
فردوسی.
- سهمگین دستبرد، ضرب شست مهلک:
ندیدی مگر سهمگین دستبرد
که روشن روان باد بهرام گرد.
فردوسی.
، فضیلت و برتری. (ناظم الاطباء)، هنر. هنرنمائی:
چو شیرین دستبرد باربد دید
به دست عشق خود را کار بد دید.
نظامی.
کامروز که روز دستبردست
این بخت که خفته بود مرده ست.
نظامی.
دستبردش همه جهان دیده
بهمه دیده ها پسندیده.
نظامی.
به داد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
نظامی (از آنندراج).
روزگار را نظرحسی بایستی تا بدیدی که خادم... چه دستبرد دعا و ثنا می نماید. (منشآت خاقانی ص 212). همان دستبرد الطاف فرمود که سحاب ربیعی و اعتدال طبیعی با نوامی نباتات و طوامی حیوانات. (منشآت خاقانی ص 76)، تصرف. صنعت. هنر. عمل. فعل. کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). هنر دست. کار دست. کار و عمل ید:
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر.
فرخی.
ز دستبرد حکیمان بر او پدید نشان
ز مالهای فراوان بر او پدید اثر.
فرخی.
بباغ روده نگر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین.
عنصری.
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گوئی دستبرد آزر است.
عنصری.
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست.
عنصری.
بهر یک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.
اسدی.
من که در طریق نثر این دستبرد توانم نمود، اگر زحمت نظم در میان نیاوردم، دانم که خاطر اشرف نپیچد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 33).
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد.
نظامی.
، فایده و منفعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری مشهد و 3هزارگزی جنوب باختری کشفرود، با 306 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
دهی است جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. واقع در 36هزارگزی شمال غرب بوئین، با 121 تن سکنه (سرشماری 1335 هجری شمسی). آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). این ده را دستجرد دشتابی نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ دَ)
مزرعۀ انجیله است و انجیله از ده های وزواه قم است. (از تاریخ قم ص 139)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ)
منسوب است به دستجرد و دستجرد مواقع عدیده است از آنجمله قریه ای به طوس و قریه ای به بلخ و قریه ای به مرو. (از سمعانی) (از معجم البلدان). و رجوع به دستجرد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
قریه، زمین زراعتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
دزدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دسکره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
((~. بُ))
نیرو، دلیری، دزدی، چپاول، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
سرقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
دستجرد، تسبیح
فرهنگ واژه فارسی سره
استراق، چپاول، دزدی، سرقت، غارت، حمله، هجوم، یورش
فرهنگ واژه مترادف متضاد