جدول جو
جدول جو

معنی دستبویه - جستجوی لغت در جدول جو

دستبویه
(دَ تَ یَ)
معرب دستبویۀ فارسی، خربزه ای است زردرنگ و کوچک ومستطیل. (از اقرب الموارد). رجوع به دستبویه شود
لغت نامه دهخدا
دستبویه
(دَ یَ / یِ)
نوعی از خربوزه است. (آنندراج). دستنبو. (ابن الندیم). نوعی از خربزۀ کوچک و مدور مخطط با پوستی نهایت نازک و گوشتی چون گرمک و معطر. دستنبو. دستنبویه. خراسانی. لفّاح. شمام. شمامه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دستنبویه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیبویه
تصویر سیبویه
(پسرانه)
سیب کوچک، بوی سیب، نام دانشمند نحوی نامدار در قرن دوم که در شیراز می زیسته است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دستاویز
تصویر دستاویز
وسیله، بهانه، هر چیزی که آن را وسیله و آلت دست قرار بدهند، دست پیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستبانه
تصویر دستبانه
دستوان، دستبند، دستکش، قطعۀ آهن به اندازۀ ساعد که در قدیم هنگام جنگ به دست می بستند، ساعدبند، مسند و صدر مجلس
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
نام جد ابوسعید حسن بن علی بن روزبه فارسی معروف به ابن دابویه است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ / سِ)
بوسۀ دست. بوسه که بر دست دهند مهتری را.
- دست بوسه کردن، بوسیدن دست. خدمت کردن. کهتری و کرنش کردن:
بلیس کرد ورا دستبوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَمْ)
دستنبو. دستنبویه. رجوع به دستنبو شود. فقوس
لغت نامه دهخدا
(دَ تَمْ)
دست انبوی. دستنبویه. دستنبو. شمام. شمامه. گلوله ای که از اقسام عطریات سازند و پیوسته در دست گیرند. آنچه از لخلخه و خوشبوی که آن را به دست توان گرفت. (برهان). دستبوی. (معارف بهاء ولد ص 127). رجوع به دستنبو و دست انبوی شود، هر میوه که بجهت بوئیدن به دست گیرند عموماً و نباتی باشد گرد و کوچک و الوان شبیه به خربزه خصوصاً. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بودن کوکب مباین شمس (در احکام نجوم). (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
دستوانه. دستانه. دستوان. دستکش. (ناظم الاطباء). دستکش چرمین که بازداران بدست کنند تا از آسیب چنگال باز مصون مانند، موزه. (آنندراج) ، سوار. دستانه و دستینۀ زنان. (ناظم الاطباء) ، (در ندافی) محبض. مندف. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ دَ / دِ)
دستبند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبند شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دست بوس. تقبیل دست و بوسه زدن بر دست. (ناظم الاطباء). بوسیدن دست. تقبیل ید:
خواهشگریی و دستبوسی
میکرد ز بهر آن عروسی.
نظامی.
، شرفیابی. به خدمت بزرگی رسیدن. تشرف حاصل کردن. شرفیاب شدن:
چو یاره دستبوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد.
نظامی.
بدست آویز شیر افکندن شاه
مجال دستبوسی یافت آن ماه.
نظامی.
از بهر دستبوسی آن شوخ همچو زلف
صد کوچه ره بسایۀ شمشاد میروم.
ملا مفید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ وَیْهْ / بویَ)
عمرو بن عثمان بن قنبر مولی بنی الحارث بن کعب بن عمر بن وعله بن خالد بن مالک بن أدد، مکنی به ابوبشر یا ابوالحسن. ایرانی و از مردم شیراز است و امام النحاه لقب اوست. او نحو را از خلیل، عیسی بن عمر، یونس و جز آنان فراگرفت و علم لغت از ابی الخطاب اخفش کبیر و جز او کسب کرده. او راست:الکتاب در نحو، کتابی که علمای سلف و خلف از تألیف مانند آن عاجز آمدند. و او بروزگار رشید در 32سالگی بقصد درک خدمت یحیی بن خالد بعراق رفت و در حضور یحیی کسائی و اخفش را با او مناظره رفت و یحیی ده هزار درهم بدو داد و او به بصره و از آنجا بموطن خویش شیراز بازگشت و در آنجا در چهل واند سالگی بسال 177 ه. ق. درگذشت. گویند هر کس که درصدد آموختن و تعلم الکتاب برمی آمد، ابوالعباس مبرد بدو می گفت: ’رکبت البحر’، یعنی به دریا درشدی و از این سخن تعظیم و استعظام این کتاب را میخواست. و مازنی می گفت: پس از الکتاب، در نحو کتابی بزرگ نوشتن شرم آور است. و گویند اصل سیبویه سیب بویه است به معنی بوی سیب. (از ابن الندیم). از جمله وقایع حیات وی مناظره او با کسایی در حضور یحیی بن خالد است. در مورد قرائت جمله: ’قد کنت اظن ان العقرب اشدلسعه من الزنبور فاذا هوهی و قالوا ایضاًفاذا هو ایاها’ سیبویه صورت دوم را انکار کرد و سرانجام خصمان بقضاوت عربی از مردم بادیه رضا دادند و آن داور به کسایی فتوی داد و سیبویه عراق را ترک گفت. یکی ماجرا را بنظم آورده. و شعر او به قصیدۀ زنبوریه معروف است. رجوع به مغنی اللبیب شود:
گفت حق است این ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَمْ یَ / یِ)
دستنبو. دستنبوی. دستنبوه. دست انبویه. دست بویه. گلوله ای که از اقسام عطریات سازند و پیوسته در دست گیرند و بوی کنند. و آنچه از لخلخه و خوشبوی که آنرا به دست توان گرفت و به عربی شمامه گویند. (برهان). به معنی دستنبوی است. (جهانگیری). گلوله که از بوی های خوش سازند و ببویند. گلوله ای باشد مرکب از عطریات و آن را بجهت بوئیدن در دست دارند. (غیاث). شمام. (منتهی الارب). ثعاریر. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستنبویه است. (از دزی ج 1 ص 441) :
ز دستنبویۀ خلقش جهان زآن سان معطر شد
که هردم می کند سجده نسیم باغ رضوانش.
شمس طبسی.
، هر میوۀ خوشبوی که ببویند. (غیاث). هر میوه که بجهت بوئیدن بر دست گیرند. (برهان). ثمری باشد کوچکتر از خربزه که آنرا به هندی کچری نامند. (غیاث). اسم فارسی درداب است. به لغت اهل شام شمام خوانند و در پارسی دستنبوی گویند و آن نوعی از بطیخ کوچک است بوئیدن وی و ادمان بدان نمودن دماغ را گرم کند و سدۀ وی بگشاید. نباتی باشد گرد و کوچک و الوان شبیه به خربزه. (برهان). لفاح. رجوع به دستنبو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه از جنس میوۀ خوشبوی و لخلخه و عطر بدست دارند بوئیدن را. (شرفنامۀ منیری). دستبویه. و رجوع به دستبویه شود
لغت نامه دهخدا
عمل شستن دست (و صورت)، دستگاهی دارای شیرآب که بدان و صورت را شویند و آن نیز دارای ظرفی مقعر است که آب در آن ریزند و از مجرای آن وارد لوله شده خارج گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستویه
تصویر مستویه
مستویه در فارسی مونث مستوی بنگرید به مستوی مونث مستوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
اره دستی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دست دیگری را بوسد، دستبوسی:) باحر از دولت دستبوس همایون مستسعد گشت. (ظفر نامه یزدی ج 2 ص 412)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستمایه
تصویر دستمایه
سرمایه، مایه دست
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستبوسی
تصویر دستبوسی
بوسیدن دست تقبیل ید، بخدمت بزرگی رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دستوانه سوار، دستکش چرمین که بازداران بدست کنند تا از آسیب چنگال باز مصون مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاویز
تصویر دستاویز
وسیله، بهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستنویس
تصویر دستنویس
نوشته بادست مخطوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستشویی
تصویر دستشویی
((دَ))
جایی دارای شیر آب که در آن جا دست و روی را می شویند، توالت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستاویز
تصویر دستاویز
بهانه، وسیله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستمایه
تصویر دستمایه
امکانات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستنویس
تصویر دستنویس
خطی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستبری
تصویر دستبری
اخلال، تحریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستشویی
تصویر دستشویی
توالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستشویی
تصویر دستشویی
مستراح، توالت
فرهنگ واژه فارسی سره
بهانه، توسل، حربه، عذر، گزک، مستمسک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مدرک، سند
دیکشنری اردو به فارسی