دسترخوان. سفرۀ دراز. (برهان) (انجمن آرا). سفرۀ چهارگوشه. (شرفنامۀ منیری). سفره، و در لهجۀ شوشتر ’دسارخوان’ گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سفره، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (از آنندراج). سفره. (دهار) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم. (رشحات علی بن حسین کاشفی). فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است. ثابت (از آنندراج). ز خست خورد با زن آن کس که نان را کند معجر خویش دستارخوان را. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش در زمان او همین دستارخوان افتاده است. ؟ (از آنندراج). ، کندوری. (شرفنامۀ منیری). پیش انداز. پیش گیره. تاتلی. حوله. درازخوان. ساروق. غمر. کندوره. کندوری. مشوش: دلش خونابه جای محنت آمد تنش دستارخوان لعنت آمد. عطار. او حکایت کرد کز بعد طعام دید انس دستارخوان را زردفام... در تنور پر ز آتش درفکند آن زمان دستارخوان را هوشمند... گفت زآنکه مصطفی دست و دهان بس بمالید اندر این دستارخوان. مولوی. تندل، دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن، زله ونواله. (لغت فرس اسدی) (برهان) : به من داد ازین گونه دستارخوان که بر من جهان آفرین را بخوان. فردوسی (از لغت فرس)
دسترخوان. سفرۀ دراز. (برهان) (انجمن آرا). سفرۀ چهارگوشه. (شرفنامۀ منیری). سفره، و در لهجۀ شوشتر ’دسارخوان’ گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سفره، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (از آنندراج). سفره. (دهار) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم. (رشحات علی بن حسین کاشفی). فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است. ثابت (از آنندراج). ز خست خورد با زن آن کس که نان را کند معجر خویش دستارخوان را. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش در زمان او همین دستارخوان افتاده است. ؟ (از آنندراج). ، کندوری. (شرفنامۀ منیری). پیش انداز. پیش گیره. تاتلی. حوله. درازخوان. ساروق. غِمر. کندوره. کندوری. مشوش: دلش خونابه جای محنت آمد تنش دستارخوان لعنت آمد. عطار. او حکایت کرد کز بعد طعام دید انس دستارخوان را زردفام... در تنور پر ز آتش درفکند آن زمان دستارخوان را هوشمند... گفت زآنکه مصطفی دست و دهان بس بمالید اندر این دستارخوان. مولوی. تندل، دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن، زله ونواله. (لغت فرس اسدی) (برهان) : به من داد ازین گونه دستارخوان که بر من جهان آفرین را بخوان. فردوسی (از لغت فرس)