جدول جو
جدول جو

معنی دزمار - جستجوی لغت در جدول جو

دزمار
(دُ / دِ زْ زَ)
نام جایی است به آذربایگان که کان سرب و لاجورد در آنجا بوده و لاجورد را بدو نسبت داده لاجورد دزماری می گفتند. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). دژ استواری واقع در نواحی آذربایجان در نزدیکی تبریز. (از معجم البلدان). ولایتی است در شمال تبریز کمابیش پنجاه پاره دیه بود و دوزال و کوردشت و قولان و هرار و خور واثق از معظمات آن. هوایش معتدل است به گرمی مایل و آبش از آن جبال برمیخیزد و فضلابش در ارس میریزد. حاصلش غله و پنبه و میوه به همه انواع می باشد و پیشتر از همه جا رسد و نوباوۀ تبریز از آنجا باشد. حقوق دیوانیش چهل هزار و هشت صد دینار است. (نزهه القلوب مستوفی مقاله 3 ص 88)
لغت نامه دهخدا
دزمار
آشپز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمار
تصویر دمار
هلاک شدن، تباه شدن، هلاک، تباهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزمار
تصویر گزمار
مار گزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزمار
تصویر مزمار
مفرد واژۀ مزامیر
در موسیقی از آلات موسیقی استوانه ای شبیه سرنا که بیشتر میان عرب ها متداول است، نای
در علم زیست شناسی چاکنای
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
مار گزنده. (آنندراج) (انجمن آرا) :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(زَمْ ما)
نای نواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نای زن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). زماره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به زماره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
هلاک. (منتهی الارب) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). انقراض. زوال. محو شدن. (فرهنگ لغات شاهنامه). هلاکی. (دهار) (مهذب الاسماء). هلاک و بوار و در فارسی که به کسر اول شهرت دارد نوعی تفریس است از عالم (از قبیل) خراج و رواج و به معنی دماغ غلط محض است. (آنندراج) (از غیاث) :
ای تن به یقین دان که ترا عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دمار است.
ناصرخسرو.
با دل دوست کسی را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم دمار.
ادیب صابر.
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زآنکه ضد از ضدّ گردد آشکار.
مولوی.
کآنکه از زخم تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست باشد آن جبار.
مولوی.
بعضی در دام طمع گرفتار دمار و خسار گشت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- صرصردمار، مرگبار همچون باد هلاک:
وگر هست او به خلقت عادپیکر
چو آمد رخش تو صرصردمار است.
مسعودسعد.
، هلاک. انتقام. کینه. (ناظم الاطباء).
- کیوان دمار، مرگبار و هلاک آور چون کیوان (در نحوست). منتقم:
ماه طلعت، مهردولت، زهره زینت، تیرفهم
مشتری اخلاق و بهرام آفت و کیوان دمار.
عنصری.
،
{{اسم}} منزل دائم و همیشگی. (ناظم الاطباء)، آنچه مردم بدان محتاج باشند در زندگانی مطلقاً. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دم و نفس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (ناظم الاطباء). بقیۀ نفس. (یادداشت مؤلف). فارسی است به معنی بقیۀ نفس، و ذمار معرب آن است. (از المعرب جوالیقی ص 156)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
آرندۀ دم، ای آرندۀ خون. (شرفنامۀ منیری) :
آرد برون زچشم بداندیش جان به دم
تیغت که هست چشم بداندیش را دمار.
سلمان (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چوبها که در میان برگ است: دمار تنباکو. دمار توتون، و آن از ’دمار’ ترکی است که به معنی رگ و رگه می باشد. (از یادداشت مؤلف) ، ریشه های گوشت. رگ و ریشه های گوشت، پی. عصب. رگ.
- دمار از جان (نهاد، هستی، دماغ، مغز) کسی برآوردن (درآوردن) ، او را بسیار عذاب دادن. سخت شکنجه دادن. کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و کشتن او. (از یادداشت مؤلف) :
بدو گفت سرخه که ای شهریار
ز جان تهمتن برآرم دمار.
فردوسی.
گر او درنیاید درین کارزار
برآریم از جان دیوان دمار.
فردوسی.
براند از برش رخش وبسپرد خوار
برآوردش از مغز یکسر دمار.
فردوسی.
هر کجا گردنکشی اندر جهان سر برکشید
تو برآوردی به شمشیر از تن و جانش دمار.
فرخی.
و مسلمانان بر اثر کافران همی رفتند و می کشتند تا دمار از نهادکافران برآوردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 54).
که گر بازکوبد در کارزار
برآرند عام ازدماغش دمار.
سعدی (بوستان).
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار.
سعدی (بوستان).
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر و زود از جان برآرندش دمار.
سعدی.
و رجوع به ترکیب ’دمار از سر کسی برآوردن’ و ’دمار از روزگار کسی برآوردن’ شود.
- دمار ازدل خود برآوردن، خود را در معرض زبونی و هلاک و آزار قرار دادن:
پشیمان شد از بد کجا کرده بود
دمار از دل خود برآورده بود.
فردوسی.
- دمار از سر (تارک) کسی برآوردن، او را به هلاکت افکندن. هلاک ساختن وی را:
سگالیده ام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرم دمار.
فردوسی.
جنگها کرده فراوان و به جنگ
از سر گرد برآورده دمار.
فرخی.
ای برون برده به جود از دل خلق آز و نیاز
ای برآورده به رادی ز سر بخل دمار.
فرخی.
مخالفان تو موران بدند مار شدند
برآر از سر موران مارگشته دمار.
مسعودی رازی.
همچنانک آنگه برآورد از سر کافر علی
من برآرم از سرت گرد و دمار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار.
خاقانی.
- دمار از کسی برآمدن، کنایه است از هلاک شدن وی. به هلاکت رسیدن و کشته شدن او:
گر اینجا به سنگی نیایی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار.
خاقانی.
جهان سوزد گر از پرده برآیی
دمار از خلق سرگردان برآید.
عطار.
که چندان امانم ده از روزگار
که زین نحس ظالم برآید دمار.
سعدی (بوستان).
پسندد که از من برآید دمار
مبادا که رازش کنم آشکار.
سعدی (بوستان).
- دمار از کسی (کسانی، حیوانی) برآوردن، بقیۀ نفس او را گرفتن. کنایه از هلاک کردن و به هلاکت افکندن و کشتن اوست. (یادداشت مؤلف) :
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار.
عمارۀ مروزی.
به نیزه درآیید در کارزار
مگر کاندرآرید زیشان دمار.
فردوسی.
ز زخم سر گرز سندان شکن
برآرد دمار از دوصد انجمن.
فردوسی.
که گر چشم من در گه کارزار
به پیران فتد زو برآرم دمار.
فردوسی.
سواران شایستۀ کارزار
ببر تا برآری ز ترکان دمار.
فردوسی.
لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او به تیغ از لشکر دشمن برآورده دمار.
فرخی.
هنوز میر خراسان به راه بود که بود
طلایه دار برآورده زآن سپاه دمار.
فرخی.
برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.
فرخی.
نوروزماه گفت به جان و سر امیر
تا چند گه برآرم از ماه دی دمار.
منوچهری.
اگر عیاذ باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت دمار از شما برآرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). چون دمار از چغانیان برآورده بودند از راه دارزنگی به ترمذ آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473). محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده بودند تا دمار از غازی برآرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232).
جهان با هیچکس صحبت نجوید
کز او برناوردآخر دماری.
ناصرخسرو.
چو دندان مار است خارت، برآرد
دمار از کسی کش به خارت بخاری.
ناصرخسرو.
سه روز مهلت دادم اگر شهر بازپردازی فبها نعم والاّ دمار از تو و لشکر تو برآرم. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
سپه به غزو فروبرده و برآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار.
مسعودسعد.
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
سنایی.
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد.
انوری.
سر زآن فروبرم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم.
خاقانی.
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار دمار.
خاقانی.
تا بتوانی برآر از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.
سعدی.
دشمن قصد این دیار کند و به قلع و استیصال کوشد و دمار از اهل این دیار برآرد. (سندبادنامه ص 348).
خواست که بقایای آن اعمار را بدست آورد و از اعدای دین و عبدۀ اوثان دمار برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 348).
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم.
حافظ.
- دمار از روزگار کسی برآمدن، به پایان رسیدن روزگار وی. پایان گرفتن عمر و مردن وی: اگر برکت صحبت تو نبودی دمار از روزگار من برآمده بود. (سندبادنامه ص 196).
- دمار از روزگار کسی برآوردن (درآوردن) ، به پایان رساندن روزگار و عمر وی. کنایه است ازهلاک کردن و کشتن او. (از یادداشت مؤلف) : غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانۀ سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته اند هر که خدای را عزوجل بیازارد تا دل مخلوقی بدست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرند. (گلستان). سنگ خرده نگه می دارند تا به هنگام فرصت دمار از روزگار ظالم برآرند. (گلستان).
، دود و دخان. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (ناظم الاطباء).
- دمار از جایی برآمدن، ویران گشتن آن جای:
برآمد ز کشور سراسر دمار
برین گونه فرسنگ بیش از هزار.
فردوسی.
به دین یافته این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش.
ناصرخسرو.
- دمار از جایی برآوردن، آتش زدن و دود برآوردن از آن جای. ویران ساختن و کشتن افراد و ساکنان آن. به باد فنا دادن آن جای. (از یادداشت مؤلف) :
بپردخت از ارجاسپ اسفندیار
به کیوان برآورد زایوان دمار.
فردوسی.
نترسیدم از دولت شهریار
برآوردم از رزمگه شان دمار.
فردوسی.
سیاوخش رد را به فرجام کار
بکشت و برآورد از ایران دمار.
فردوسی.
به جان و سر خسرو نامدار
که از مرزتوران برآرم دمار.
فردوسی.
گر ازبوم ترکان برآری دمار
همان کین بخواهند فرجام کار.
فردوسی.
و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده. (سندبادنامه ص 188).
گر آری یک زمان اندر شمارم
دمار از سنگ و ازگوهر برآرم.
نظامی.
- دمار از جایی برخاستن، دود بلند شدن از آن جای. کنایه از سوختن و ویران شدن آن جای و کشته شدن ساکنان آن:
پشیمانی آنگه نیاید بکار
چو برخیزد از بوم و کشور دمار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نای. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار). نی که آن را می نوازند. (آنندراج) (غیاث). نای که بزنند. (مهذب الاسماء). از اقسام مزامیر است. نای. سورنا. نفیر. یراع. قصّابه. مثقال. قوال. بوری. دو دوکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در موسیقی هر آلت بادی چوبی را به عربی مزمار و به فارسی نای خوانده اند. (آلات موسیقی قدیم ایران، مجلۀ موسیقی، دورۀ سوم شمارۀ 13 ص 70). دف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زخمه. (دهار). هر آلت سرور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تا به در خانه تو در گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
زو کس آواز او بنشنودی
گرنبودی میان تهی مزمار.
سنائی.
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسه گر و راه ارغنون و سه تار.
خاقانی.
مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کار و بس
از سینۀ بربط نفس در حلق مزمار آمده.
خاقانی.
- لسان المزمار، غضروف مکبی را گویند که غضروف لیفی متحرکی است شبیه به برگ ارغوان و در فوق ثقبۀ فوقانی حنجره تقریباً بطور عمودی واقع و در حین بلع بروی ثقبه نازل شده افقی میشود. (از جواهرالتشریح ص 599). و رجوع به مکبی شود.
- مزمار لطیف، قصبۀ مهضومه. قصبۀ مهضمه. نی لطیف و باریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
، آواز نیکو. سرود. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرودو شعری که با نی نوازند.
- مزمار اوحد، نام یکی از آهنگها. رجوع به کلمه آهنگ در شود.
، دعائی که با ترنم و آواز خوانده شود. مزمور (م / م ) . ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مزمور و مزامیر شود، فضای مثلثی است که ما بین رشته های صوتی راست و چپ وغضروفهای طرجهالی واقع وحاصل شده است. در قدام از دو مثلث متساوی الساقین که قاعده آنها به خلف و رأسشان به قدام است و آن مزمار حقیقی است. در خلف فضائی که مابین دو غضروف طرجهالی است آن را مزمار بین طرجهالی گویند. فاصله ای را که میان دو رشتۀ صوت یکطرف است بطن حنجره گویند. رشته های صوتی تحتانی در داخل از رشته های صوتی فوقانی تجاوز کرده و اثر عمده در احداث صوت دارند و از اینجهت فقط فاصله ای را که مابین دو طناب صوتی تحتانی است مزمار مینامند. مزمار تنگ تن جزء حنجره است و ابعاد ثلاثۀ آن بر حسب اشخاص متفاوت و متناسب با حالات صوت است. قطر قدامی خلفی آن در مردان از 24 تا 26 میلی متر و در زنان از 18 تا20 میلی متر و بزرگترین قطر عرضی آن در مردان هفت الی هشت میلی متر و در زنان 5 تا8 میلی متر است. (از جواهرالتشریح ص 605 و 606). چاک نای. فم حنجره. چاک صوت. گلوت. شکاف باریک حاصل شده در وسط طنابهای صوتی تحتانی.مزمار برحسب مراحل مختلف تنفس و صدائی که ایجاد میکند اشکال مختلفی بخود میگیرد. در تنفس عمیق بشکل لوزی در می آید در صداهای زیر این شکاف بصورت خط باریکی در می آید و در صداهای بم صورت شکاف نسبهً پهنی را بخود میگیرد. (از لاروس بزرگ).
- مزمارالمهضم، نرم نای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزمار فوقانی، فاصله بین دو دسته طنابهای صوتی فوقانی. (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ / تِ)
نگهبان دز. دزدارنده. دارندۀ دز. کوتوال و ضابط و حافظ قلعه. (برهان). قلعه دار. (آنندراج). کوتوال قلعه. (جهانگیری) :
فرستاد پنهان به دزدار خویش
که پیش آورد برگ از اندازه بیش.
نظامی.
بگفتا که دزدار این کوهسار
ستاده ست بر در به امید بار.
نظامی.
هرکس که مهین بود چون سگ مهین شد و هردزدار ازدر دار. (جهانگشای جوینی). و رجوع به دز و دژدار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 1) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، هلاک کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
معمار. (آنندراج). بنا و معمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نای نی نال غرو هم آوای سرو دو زای، چاکنای، نایسرود نی که در آن نوازند نای نوازندگی. توضیح در زبان عربی بهر چیز لوله شکل که درآن بتوان دمید اطلاق میشود چنانکه در زبان فارسی نیز چنین چیزی ر نای میگوییم. بهمین جهت در موسیقی هر آلت بادی چوبی را بعربی مزمار و بفارسی نای خوانده اند، سرود و شعری که بانی نوازند جمع مزامیر، ناحیه ای در قسمت تحتانی حنجره که در فاصله بین تارهای صوتی تحتانی قرار دارد ودر حقیقت فضای بین تارهای صوتی وتحتانی است. هوا در موقع خروج از حنجره تارهای صوتی تحتانی را بارتعاش در میاورد و صدا تولید میشود بعبارت دیگر هوا در موقع خروج از ناحیه مزمار موجب ارتعاش تارهای صوتی تحتانی میشود و صدا تولید میگردد چاک نای فم حنجره چاک صوت
فرهنگ لغت هوشیار
مار گزنده: نکردی مشورت با ما در این کار نهادی پای بر دنبال گزمار. (نزاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمار
تصویر دمار
هلاک، انقراض، زال، محو شدن، هلاکی، دم و نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمار
تصویر زمار
نی زن آواز شتر مرغ نای زن نی نواز. بانگ شتر مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمار
تصویر دغمار
پوشیده پنهان پنهانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزدار
تصویر دزدار
نگهبان قلعه حافظ حصار کوتوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمار
تصویر مزمار
((مِ))
نای، از آلات موسیقی بادی شبیه به سرنا که بیشتر در بین اعراب متداول است، جمع مزامیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمار
تصویر دمار
((دَ))
تباه، هلاک، انتقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمار
تصویر زمار
بانگ شترمرغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمار
تصویر زمار
((زِ))
نای زن، نی نواز
فرهنگ فارسی معین
نی، نای، چاکنای
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام دهکده ای در لاریجان شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
برانگیخته
فرهنگ گویش مازندرانی
کمی بعد، از نو دوباره
فرهنگ گویش مازندرانی
مادرزن
فرهنگ گویش مازندرانی
خرابی، تخریب، ویرانی
دیکشنری عربی به فارسی