جدول جو
جدول جو

معنی دزدمه - جستجوی لغت در جدول جو

دزدمه
(دَ دَ مَ / مِ)
سیارات را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد باشد. (برهان). کواکب سیاره. (جهانگیری) (آنندراج). هر ستاره ای که بر دور آفتاب حرکت کند مانند زحل و مریخ و زهره و زمین و جز آن. (ناظم الاطباء). صاحب انجمن آرا و به تبع او صاحب آنندراج گویند: این لغت را در فرهنگ رشیدی نیافتیم شاید صحیح نباشد و شاید روزومه باشد:
برمرادت چون نگردد تا قیامت دور چرخ
کز تو درسیرند دایم مهر و ماه دزدمه.
بوسلیک (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمدمه
تصویر دمدمه
افسون، مکر، فریب، برای مثال زاین دمدمه ها زنان بترسند / بر ما تو مخوان که مرد مردیم (مولوی۲ - ۱۴۸۹) ، شهرت، آوازه، دهل و صدای دهل، گفتگوی مردم، هیاهو، برای مثال که گرگ اندر آمد میان رمه / سگ و مرد را دید در دمدمه (فردوسی - ۲/۱۵۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(دُ گَهْ)
مخفف دزدگاه. مکمن دزدان. کمینگاه:
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری.
و رجوع به دزدگاه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ رَ)
نام محلی کنار راه تهران و شاهی میان گردنۀ عباس آباد و دوگل در 162100 گزی تهران. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ مَ / مِ)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود
با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ مَ)
کواکب سیاره را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و قمر باشد. (برهان) ، آفتاب، ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُمِ)
دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 195 تن سکنه. آب این ده از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَدَ مَ / مِ)
مکر و فریب. (آنندراج) (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء). وسوسه. افسون. (برهان) (ناظم الاطباء) : دمدمۀ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه). بیچاره را با این دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمۀ شما فریفته نگردم. (سندبادنامه ص 46). صفهبد از دمدمۀ او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت. (تاریخ طبرستان). فرامرز را که برادرزادۀ او بود بفریفت و گفت... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمۀ او قبول کرد. (تاریخ طبرستان). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
زین دمدمه ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم.
مولوی.
دمدمۀ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.
مولوی.
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه.
مولوی.
چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه.
مولوی.
ملک قناعت مده بدست طمع باز
شوی نشاید زبون دمدمۀ زن.
نزاری (از انجمن آرا).
- دمدمه افکندن، فریفتن. فریفته ساختن. فریب و افسون بکار بستن:
وز حیل بفریبم ایشان را همه
واندر ایشان افکنم صد دمدمه.
مولوی.
، شهرت و آوازه. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). آوازه:
اگرچه دمدمه و جاه دیر می ماند
به شعر زنده بود نیک نام مردم راد.
سیف اسفرنگی.
چرخ بی زیر و زبر نیک همی ترسد از آنک
بکند دمدمۀ صیت تو زیر و زبرش.
نجیب الدین جرفادقانی.
خم که از دریا در او راهی بود
پیش او جیحونها زانو زند
خاصه آن دریا که دریاها همه
چون شنیدند آن مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ زین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل.
مولوی.
- دمدمه درافتادن، آوازه درافتادن: هم اندر وقت رحیل فرمود (پیغمبر (ص)) و آن روز و آن شب همی رفت تا عبداﷲ را نکشند. مردمان به دمدمه افتادند و گفتند پیغمبر (ص) بی وقت برگرفت و چندین برفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از این سبب دمدمه در میان لشکر افتاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و دمدمه در جهان افتاد که جمشید دعوی خدایی کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 22)، صدای دهل. (فرهنگ لغات شاهنامه). آواز طبل و دهل. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). صدا و بانگ و آوا. (یادداشت مؤلف) : غرن، بانگ و دمدمۀ گریستن بود در گلو. (لغت فرس اسدی، در کلمه غرن).
شش هفت هزار سال بوده
کاین دمدمه را جهان شنوده.
نظامی.
دمدمۀ این نای از دمهای اوست
هایهوی روح از هیهای اوست.
مولوی.
، دهل و نقاره. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (منتهی الارب) : مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دمدمه چه بکار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627).
- دمدمه زدن، دهل زدن. طبل و نقاره زدن:
دمدمه ای می زنند بر سر بازار عشق
هم سر و جان می دهند کیست خریدار عشق.
نزاری قهستانی.
، اضطراب. هیجان. (یادداشت مؤلف)، سرکوب قلعه را نیز گفته اند و آن برج مانند باشد که از چوب و سنگ و گل سازند واز آنجا توپ و تفنگ به قلعه اندازند. (برهان) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر) (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) :
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را دید در دمدمه.
فردوسی.
، خشم. (غیاث) (آنندراج). غضب، عذاب. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ سُ)
هلاک کردن. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). هلاک و نیست گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خشم کردن. (دهار). خشم گرفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). گفتن کسی را در خشم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). به خشم سخن گفتن با کسی. (از اقرب الموارد) ، بر زمین چفسانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اندوهگین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکستن چیزی را، ویران ساختن و برانداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برگردانیدن بعض چیزی را بر بعضی. (منتهی الارب). برگردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چسابندن بر زمین، تنباندن لرزاندن، گفتن باخشم، آوازه، آوای کوس، ترفند، سرکوب از زینه ها با خشم سخن گفتن، گفتگو، آواز صدا: دمدمه نای، شهرت آوازه، دهل نقاره و مانند آنها، آواز بم، حیله مکر فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهدمه
تصویر دهدمه
ویران ساختن از میان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمدمه
تصویر دمدمه
((دَ دَ مِ))
با خشم سخن گفتن، شهرت، آوازه، صدا، آواز، افسون، مکر
فرهنگ فارسی معین