ده کوچکی است از دهستان دراگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. واقع در 10هزارگزی شمال غرب حاجی آباد و 8هزارگزی باختر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان دراگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. واقع در 10هزارگزی شمال غرب حاجی آباد و 8هزارگزی باختر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
درخور، سزاوار، شایستۀ، برای مثال زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت / هر چند نباشد بر او ازدر زنهار (فرخی - ۸۹)، شایسته، سزاوار، برای مثال خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود / همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر (فرخی - ۷۱)
درخورِ، سزاوارِ، شایستۀ، برای مِثال زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت / هر چند نباشد برِ او ازدرِ زنهار (فرخی - ۸۹)، شایسته، سزاوار، برای مِثال خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود / همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر (فرخی - ۷۱)
برادر، برای مثال از پدر چون خواستندش دادران / تا برندش سوی صحرا یک زمان (مولوی - ۹۵۲)، دوست صمیمی که مانند برادر باشد، برای مثال تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می دارد ای دادر تو را؟ (مولوی - ۱۰۰۴) دادگر دادر آسمان: خدای تعالی
برادر، برای مِثال از پدر چون خواستندش دادران / تا بَرَندش سوی صحرا یک زمان (مولوی - ۹۵۲)، دوست صمیمی که مانند برادر باشد، برای مِثال تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می دارد ای دادر تو را؟ (مولوی - ۱۰۰۴) دادگر دادر آسمان: خدای تعالی
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
سرقت. عمل دزد. کار دزد. (یادداشت مرحوم دهخدا). سرقت و راه زنی و بردن مال کسی را در پنهانی و بطور مکر و فریب که صاحب مال خبردار نشود، و یا گرفتن مال کسی را در بیابان و صحرا بزور. (ناظم الاطباء). اًسلال. دمق. (منتهی الارب). سرق. سرقه. سلّه. (دهار). عمله. (منتهی الارب). لصوصه. لصوصیه. (دهار) : اگر چه دزد را دزدی بود کار دروغش نیز هم گویند بسیار. (ویس و رامین). گفت این مال از دزدی جمع شده است. (کلیله و دمنه). چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت برکاخ. سعدی. کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تر از غیبت است. سعدی. مهاوش، آنچه به دزدی و غصب برند. اًدعاث، دزدی نمودن. (از منتهی الارب). - امثال: دزدی، آن هم شلغم ! (امثال و حکم). مگر مال دزدی است، بدین ثمن بخس هرگز نفروشم. (امثال و حکم). - دزدی آسیا، در کتاب معارف بهأولد (ج 2 ص 88) این ترکیب بکار رفته و از سیاق عبارت چنین استنباط می شود که نوعی از بازی و شبیه درآوردن بود: اگر این آلات می ستدی تا بازی بیرون آری در سور جهان از این نمد کالبد و چوب استخوانها را از این پوستین وجود چه دزدی آسیا برون آوردی. - دزدی بوسه، دزدیدن بوسه. و این را در حالت خواب می توان کرد. (از آنندراج) : دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبت است که اگر بازستانند دوچندان گردد. ؟ (از آنندراج)
سرقت. عمل دزد. کار دزد. (یادداشت مرحوم دهخدا). سرقت و راه زنی و بردن مال کسی را در پنهانی و بطور مکر و فریب که صاحب مال خبردار نشود، و یا گرفتن مال کسی را در بیابان و صحرا بزور. (ناظم الاطباء). اًسلال. دَمَق. (منتهی الارب). سَرَق. سَرِقَه. سَلَّه. (دهار). عَمله. (منتهی الارب). لُصوصه. لُصوصیه. (دهار) : اگر چه دزد را دزدی بود کار دروغش نیز هم گویند بسیار. (ویس و رامین). گفت این مال از دزدی جمع شده است. (کلیله و دمنه). چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت برکاخ. سعدی. کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تر از غیبت است. سعدی. مهاوش، آنچه به دزدی و غصب برند. اًدعاث، دزدی نمودن. (از منتهی الارب). - امثال: دزدی، آن هم شلغم ! (امثال و حکم). مگر مال دزدی است، بدین ثمن بخس هرگز نفروشم. (امثال و حکم). - دزدی آسیا، در کتاب معارف بهأولد (ج 2 ص 88) این ترکیب بکار رفته و از سیاق عبارت چنین استنباط می شود که نوعی از بازی و شبیه درآوردن بود: اگر این آلات می ستدی تا بازی بیرون آری در سور جهان از این نمد کالبد و چوب استخوانها را از این پوستین وجود چه دزدی آسیا برون آوردی. - دزدی بوسه، دزدیدن بوسه. و این را در حالت خواب می توان کرد. (از آنندراج) : دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبت است که اگر بازستانند دوچندان گردد. ؟ (از آنندراج)
دهی است از دهستان چلندر بخش مرکزی شهرستان نوشهر. واقع در 16هزارگزی خاور نوشهر و کنار راه شوسۀ نوشهر به المده، با 220 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی دزدک است. و آثار قلعه خرابۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به دزدین شود
دهی است از دهستان چلندر بخش مرکزی شهرستان نوشهر. واقع در 16هزارگزی خاور نوشهر و کنار راه شوسۀ نوشهر به المده، با 220 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی دزدک است. و آثار قلعه خرابۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به دزدین شود
نگهبان دز. دزدارنده. دارندۀ دز. کوتوال و ضابط و حافظ قلعه. (برهان). قلعه دار. (آنندراج). کوتوال قلعه. (جهانگیری) : فرستاد پنهان به دزدار خویش که پیش آورد برگ از اندازه بیش. نظامی. بگفتا که دزدار این کوهسار ستاده ست بر در به امید بار. نظامی. هرکس که مهین بود چون سگ مهین شد و هردزدار ازدر دار. (جهانگشای جوینی). و رجوع به دز و دژدار شود
نگهبان دز. دزدارنده. دارندۀ دز. کوتوال و ضابط و حافظ قلعه. (برهان). قلعه دار. (آنندراج). کوتوال قلعه. (جهانگیری) : فرستاد پنهان به دزدار خویش که پیش آورد برگ از اندازه بیش. نظامی. بگفتا که دزدار این کوهسار ستاده ست بر در به امید بار. نظامی. هرکس که مهین بود چون سگ مهین شد و هردزدار ازدر دار. (جهانگشای جوینی). و رجوع به دز و دژدار شود
مدرسه دودر، مدرسه ای در مشهد، دارای تزیینات کاشیکاری و گچبری. مورخ 843 هجری قمری نوشتۀ سردر به نام شاهرخ پسر امیر تیمور است (سابقاً مدرسه را مدرسه شاهرخ نیز می خواندند) و در سالهای اخیر ترمیم شده است. (از دایره المعارف فارسی)
مدرسه دودر، مدرسه ای در مشهد، دارای تزیینات کاشیکاری و گچبری. مورخ 843 هجری قمری نوشتۀ سردر به نام شاهرخ پسر امیر تیمور است (سابقاً مدرسه را مدرسه شاهرخ نیز می خواندند) و در سالهای اخیر ترمیم شده است. (از دایره المعارف فارسی)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، درادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءعییتنی باشر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، دَرادِر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءُعییتنی باشُر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
برادر، اخ. برادر به لهجۀ مردم ماوراءالنهر. (برهان). شقیق. (نصاب) : اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا دادری چند کرت مدخل ماشأالله. انوری. لبیب، عاقل و غمر و غبی و غافل، گول شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب، یار. فراهی (نصاب الصبیان ص 11). آن ضیاء بلخ خوش الهام بود دادر آن تاج شیخ اسلام بود. مولوی. تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما که بر این میدارد ای دادر ترا. مولوی. از پدر چون خواستند آن دادران تابرندش سوی صحرا یک زمان. مولوی. شله از مردان بکف پنهان کند تا که خود را دادر ایشان کند. مولوی. - هفت دادران، هفت برادران که بنات النعش باشد. ، دوست. (برهان). شفیق. (نصاب)
برادر، اخ. برادر به لهجۀ مردم ماوراءالنهر. (برهان). شقیق. (نصاب) : اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا دادری چند کرت مدخل ماشأالله. انوری. لبیب، عاقل و غمر و غبی و غافل، گول شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب، یار. فراهی (نصاب الصبیان ص 11). آن ضیاء بلخ خوش الهام بود دادر آن تاج شیخ اسلام بود. مولوی. تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما که بر این میدارد ای دادر ترا. مولوی. از پدر چون خواستند آن دادران تابرندش سوی صحرا یک زمان. مولوی. شله از مردان بکف پنهان کند تا که خود را دادر ایشان کند. مولوی. - هفت دادران، هفت برادران که بنات النعش باشد. ، دوست. (برهان). شفیق. (نصاب)
از: از + در، درخور. سزاوار. لایق. (جهانگیری) (برهان). شایسته. مناسب. حری. زیبنده. زیبای. (برهان). برازنده. شایان. مخصوص. برای. بجهت: فرستاد بر میمنه سی هزار گزیده سوار ازدر کارزار. فردوسی. بیاراستند ازدر جهن جای خورش با پرستنده و رهنمای. فردوسی. جهان دید برسان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار همه کوه نخجیر و هامون درخت جهان ازدر مردم نیکبخت. فردوسی. تن خویش را ازدر فخر کرد نشستنگه خویش استخر کرد. فردوسی. که فرزند ماگشت پیروزبخت سزای مهی ازدر تاج و تخت. فردوسی. میان دو لشکر دو فرسنگ بود که پهنای دشت ازدر جنگ بود. فردوسی. بدوگفت شمشیرزن سی هزار ببر نامدار ازدر کارزار. فردوسی. کنون من ترا آزمایش کنم یکی سوی رزمت گرایش کنم گرم ازدر شوی یابی بگوی همانا مرا خود پسندی تو شوی. فردوسی. خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر. فرخی. آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر. فرخی. زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری. فرخی. تو ازدر رزم نیستی جانا ای ازدر بزم و ازدر گلشن. فرخی. از بسکه شب و روز کشم بیدادت چون موم شدم زان دل چون پولادت ای ازدر آنکه دل نیارد یادت چندانکه مرا غم است شادی بادت. ابوحنیفۀ اسکافی. نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه، ازدر دار. ابوحنیفۀ اسکافی. ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است. معزی. ریش از پی کندن پیاپی سر ازدر سیلی دمادم. انوری. صورت مردان طلب کزدر میدان بود نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار. خاقانی (دیوان ص 114). کتف محمد ازدر مهر نبوتست بر کتف بیوراسب بود جای اژدها. خاقانی. روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار. خاقانی. کوه را زر چه سود بر کمرش که شهان را زر ازدر کمر است. خاقانی. آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است آویختند بر در این کعبه آشکار. خاقانی. طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب کان براق ازدر میدان بخراسان یابم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294). آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری تا از در تو دور شده ازدر دار است. ؟ - ازدر... شدن، شایسته و لایق آن گردیدن: بپروردی این شوم ناپاک را (سیاوش) پدروار نسپردیش خاک را همی داشتی تا برآورد پر شد از مهر شاه ازدر تاج زر. فردوسی
از: از + دَر، درخور. سزاوار. لایق. (جهانگیری) (برهان). شایسته. مناسب. حری. زیبنده. زیبای. (برهان). برازنده. شایان. مخصوص. برای. بجهت: فرستاد بر میمنه سی هزار گزیده سوار ازدر کارزار. فردوسی. بیاراستند ازدر جهن جای خورش با پرستنده و رهنمای. فردوسی. جهان دید برسان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار همه کوه نخجیر و هامون درخت جهان ازدر مردم نیکبخت. فردوسی. تن خویش را ازدر فخر کرد نشستنگه خویش استخر کرد. فردوسی. که فرزند ماگشت پیروزبخت سزای مهی ازدر تاج و تخت. فردوسی. میان دو لشکر دو فرسنگ بود که پهنای دشت ازدر جنگ بود. فردوسی. بدوگفت شمشیرزن سی هزار ببر نامدار ازدر کارزار. فردوسی. کنون من ترا آزمایش کنم یکی سوی رزمت گرایش کنم گرم ازدر شوی یابی بگوی همانا مرا خود پسندی تو شوی. فردوسی. خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر. فرخی. آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر. فرخی. زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری. فرخی. تو ازدر رزم نیستی جانا ای ازدر بزم و ازدر گلشن. فرخی. از بسکه شب و روز کشم بیدادت چون موم شدم زان دل چون پولادت ای ازدر آنکه دل نیارد یادت چندانکه مرا غم است شادی بادت. ابوحنیفۀ اسکافی. نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه، ازدر دار. ابوحنیفۀ اسکافی. ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است. معزی. ریش از پی کندن پیاپی سر ازدر سیلی دمادم. انوری. صورت مردان طلب کزدر میدان بود نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار. خاقانی (دیوان ص 114). کتف محمد ازدر مهر نبوتست بر کتف بیوراسب بود جای اژدها. خاقانی. روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار. خاقانی. کوه را زر چه سود بر کمرش که شهان را زر ازدر کمر است. خاقانی. آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است آویختند بر در این کعبه آشکار. خاقانی. طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب کان براق ازدر میدان بخراسان یابم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294). آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری تا از در تو دور شده ازدر دار است. ؟ - ازدرِ... شدن، شایسته و لایق آن گردیدن: بپروردی این شوم ناپاک را (سیاوش) پدروار نسپردیش خاک را همی داشتی تا برآورد پر شد از مهر شاه ازدر تاج زر. فردوسی