جدول جو
جدول جو

معنی دزاور - جستجوی لغت در جدول جو

دزاور
(دِ وَ)
دهی است از دهستان اورامان طون بخش پاوه، شهرستان سنندج. واقع در 54هزارگزی شمال غربی پاوه و 6 هزارگزی شمال نوسود، کنار مرز ایران و عراق، با 659 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاور
تصویر زاور
(پسرانه)
جرئت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلاور
تصویر دلاور
(پسرانه)
شجاع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زاور
تصویر زاور
زور، قوه، قدرت، یارا، توانایی
خادم، خدمتکار، چاکر، پرستار، برای مثال جگرتشنگانند و بی توشگان / که بیچارگانند و بی زاوران (رودکی - ۵۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داور
تصویر داور
کسی که برای قطع و فصل مرافعۀ دو یا چند تن انتخاب شود، قاضی، در ورزش کسی که بر اجرای درست قوانین بازی نظارت دارد، کسی که میان نیک و بد حکم کند، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلاور
تصویر دلاور
دلیر، پردل، شجاع، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
(حَ وِ)
حزوره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
یکدیگر را زیارت کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برگشتن از چیزی و مایل شدن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). میل کردن و انحراف نمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ وَ)
سزاوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
ضیق النفس و دمابر. (ناظم الاطباء). ضیق نفس. (آنندراج). رجوع به ضیق نفس شود
لغت نامه دهخدا
(دِ وَ)
دل آور. سخت دلیر که به تازیش شجاع خوانند. (شرفنامۀ منیری). شجیع و بهادر. (آنندراج). دلیر. شجاع. بهادر. غازی. جنگجو. جنگی. (ناظم الاطباء). گرد. پردل. دل دار. بی باک. جسور. جری. گستاخ. نیو.بی پروا. أشجع. اشرس باسل. بطّال. بطل. ثبت. جبر. جری. جوهر. جهور. حبلیس. حبیل. حدید. حلبس [ح ب / ح ل ب ] . حلس. حیفس. لیفس. ربیس. رحامس. (منتهی الارب). رابطالجأش. (دهار). زفر. سجیع. سعتری ّ. سمیدع. سمیذع. سهبل. شجاع. شجع. شجعاء. شجعه. شجیعه. شحشح. شدید. صعتری ّ. صمّه. ضبارم. ضبارمه. ضرغامه. عتّار. عجرّد. عرداد. فارس. قداحس. قدم. کردم. کمّی. محش. مستمیت. معاود. مقدام. مقدامه. نهوک. وعاوع. (منتهی الارب) : مردمانی اند [اهل بست] [مردم پاراب] جنگی و دلاور. (حدود العالم).
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت
بماند به آسانی اندر نهفت.
فردوسی.
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را.
فردوسی.
سه ترک دلاور ز خاقانیان
برآن کین بهرام بسته میان.
فردوسی.
بویژه دلاور سپهدار طوس
که در رزم بر شیر دارد فسوس.
فردوسی.
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
فردوسی.
ز لشکر ده ودوهزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی.
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی.
فردوسی.
دلاور سواری که گاه نبرد
چه همکوش او ژنده پیل و چه مرد.
فردوسی.
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان.
فردوسی.
چو گیو دلاور به توران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین.
فردوسی.
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد.
فردوسی.
دلاور شد از کار او خشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
یلان سینه او را به گستهم داد
دلاور گوی بود خسرونژاد.
فردوسی.
دلاور نخست اندرآمد به پند
سخنها که او را بدی سودمند.
فردوسی.
گزین کرد از آن نامداران سوار
از ایران دلاور ده ودوهزار.
فردوسی.
هرکه پردل تر و دلاورتر
نکند پیش او به جنگ درنگ.
فرخی.
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن.
اسدی.
امیرالمؤمنین علی رضی اﷲعنه گفته است دلاورترین اسپان کمیت است و بی باک تر سیاه. (نورزنامه).
نه چرخ گوشۀ جگر شاهتان بخورد
هین زخم آه و گردۀ چرخ ار دلاورید.
خاقانی.
گر قطره رسد به بددلان می
یک دریاده دلاوران را.
خاقانی.
دل که دارد تا نگردد گرد این دریا که من
هرنفس در وی هزاروصد دلاور یافتم.
عطار.
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه درگوش حکمت جهان.
سعدی.
دلاوربه سرپنجۀ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
سعدی
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندرفزود.
سعدی.
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن بی گناه.
سعدی.
ز مستکبران دلاور بترس
از آنکو نترسد ز داور بترس.
سعدی.
کشتی را خللی نیست یکی از شما که دلاورترست وشاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان سعدی). لیکن متنعم بود و سایه پرورده... رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده. (گلستان). مردان دلاور از کمین بدرجستند. (گلستان).
به جائی که باشند یاران دلیر
دلاورتر از نر بود ماده شیر.
امیرخسرو.
یارب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد.
حافظ.
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست.
حافظ.
احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245). او سواری نیکو و دلاور بوده است. (تاریخ قم ص 290).
بساسر کز دولب افتد به بیرون
درون صد دلاور را کند خون.
جامی.
کی دلاور ز پی لشکر بشکسته رود.
کاتبی.
دلاور چو از بیشه بگرفت شیر
نشان ده کجا ماندش زنده دیر.
؟
(از امثال و حکم).
جلّوز، مرد فربه دلاور. خنذیذ، دلاور که کسی بر وی دست نیابد.ذکر، دلاور سرباززننده. (منتهی الارب). رابط الجأش، دلاور که دل از جای نبرد. مرد دلاور که از حرب نگریزد. (دهار). سنداد، مرد دلاور پیش درآینده در کار. شجاع ذو مصداق، دلاور راست حمله. شجع، دلاور پردل در شدت و در سختی جنگ و جز آن. صارم، مرد دلاور رسا در امور. صلنقع، مرد رسا و دلاور و توانا. صمیان، مرد دلاور راست حمله. عطاط، مرد دلاور و تن دار. غشارب، مرد دلاور و رسا در امور. کوکب، دلاور قوم. مجلجل، بسیارگوی دلاور دفعکننده. مسحل، دلاوری که تنها کار کند. ناقه جسره و متجاسره، شتر مادۀ دلاور و درگذرنده وپیشی گیرنده. مسیف، دلاور با شمشیر. نجد، نجید، دلاور یگانه درآینده در اموری که دیگران در وی عاجز باشند. (منتهی الارب).
- دلاور پلنگ، پلنگ بی باک و گستاخ:
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد بجنگ.
فردوسی.
- دلاور سپاه، سپاه جنگی و کارزاری:
که آمد دلاور سپاهی گران
سپهبد سیاوخش و با وی سران.
فردوسی.
- دلاور سخت زور، لقب هرمزد بود: و این هرمزد در روزگار خویش یگانه ای بود به قوت و نیرو و دل آوری چنانک او را دلاور سخت زور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20).
- دلاورسر، رئیس شجاع. فرماندۀ دلیر:
نکردی به شهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام و ننگ.
فردوسی.
- دلاور سران، سران جنگی. فرماندهان مبارز:
به بیداری اکنون سپاهی گران
از ایران بیامد دلاور سران.
فردوسی.
- دلاور سوار، سوار دلاور:
برون رفت با نامداران خویش
گزیده دلاور سواران خویش.
فردوسی.
کنون چون دلاور سواری شده ست
گمانت که او شهریاری شده ست.
فردوسی.
چو در رزمگه کشته شد نامدار
بدست زواره دلاور سوار.
فردوسی.
فرامرز گفت این دلاور سوار
به ره درمر او را نکویش بدار.
فردوسی.
- دلاور نهنگ، نهنگ نیرومند و قوی:
چو سالار شایسته باشد به جنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ.
فردوسی.
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ.
فردوسی.
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی.
فردوسی.
چو رهام و چون اشکش تیزچنگ
چو شیدوش گرد آن دلاور نهنگ.
فردوسی.
- دل دلاور، دل شجاع:
یارم تو بدی و یاورم تو
نیروی دل دلاورم تو.
نظامی.
- سپاه دلاور، سپاه شجاع وجنگی و جنگجوی:
سپاهی دلاوربه ایران کشید
بسی زینهاری بر من رسید.
فردوسی.
سپاهی دلاور بایران سپرد
همه نامدران و شیران گرد.
فردوسی.
همی تاخت تا آذرآبادگان
سپاهی دلاور ز آزادگان.
فردوسی.
- شیر دلاور، شیر بی باک و شجاع:
فرستاده با نامۀ سوخرای
چو شیر دلاور بیامد ز جای.
فردوسی.
گر سلاطین پرچم شبرنگ یا پر خدنگ
از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند.
خاقانی.
- عقاب دلاور، عقاب پردل و نیرومند:
از آن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و برتخت بست استوار.
فردوسی.
- نهنگ دلاور، نهنگ بی باک.
- ، پهلوان همچون نهنگ بی باک:
به ابر اندرون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ وَ)
یکی از دهستانهای سه گانه شهرستان چاه بهار، مشهور به دشتیاری دلاور. رجوع به دشتیاری دلاور در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
قاضی، حاکم، دادرس در اصل این کلمه دادور بود بمعنی صاحبداد، پس به جهت تخفیف دال تانی را حذف کردند
فرهنگ لغت هوشیار
دلیر شجاع، جنگجوی غازی جمع دلاوران 0 سخت دلیر که به زبان عربی شجاع خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزاور
تصویر تزاور
یکدیگر را زیارت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاور
تصویر زاور
علتی است که آن را آب سیاه گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلاور
تصویر دلاور
((دِ وَ))
دلیر، شجاع، جنگجو، غازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داور
تصویر داور
((وَ))
قاضی، حکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
زهره، ناهید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
((وَ))
زواره، خادم، خدمتکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
حیوان سواری و بارکش، راحله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
خدمت کار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داور
تصویر داور
قاضی
فرهنگ واژه فارسی سره
باجرات، باشهامت، بهادر، بی باک، بی پروا، پهلوان، پیکارجو، تهمتن، جنجگو، جنگاور، جنگجو، جنگی، دلیر، رشید، سلحشور، شجاع، شوالیه، غازی، نامجو، نترس، نیو، یل
متضاد: ترسو، جبون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از داور
تصویر داور
Adjudicator, Arbitrator
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داور
تصویر داور
arbitre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شجاع، نترس، دلاور
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از داور
تصویر داور
судья , арбитр
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داور
تصویر داور
Schiedsrichter
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داور
تصویر داور
суддя , арбітр
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داور
تصویر داور
sędzia, arbiter
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داور
تصویر داور
裁判员 , 仲裁者
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داور
تصویر داور
adjudicador, árbitro
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از داور
تصویر داور
giudice, arbitro
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داور
تصویر داور
adjudicador, árbitro
دیکشنری فارسی به اسپانیایی