جدول جو
جدول جو

معنی دریوز - جستجوی لغت در جدول جو

دریوز
(دَرْ)
به معنی دریوزه است که کدیه و گدائی باشد. (برهان). به معنی رفتن به درها، و در اصل جستجوی در بوده زیرا که یوز به معنی جوینده وجستجو کننده و گدائی کننده است و آن را دریوزه و درویزه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بجز درتو ندانم درین دیار دری
و گر بود در دیگرنه مرد دریوزم.
سوزنی.
کنون ای قلتبان زان در به این در
همی رو چون گدایان تو به دریوز.
سوزنی.
رجوع به دریوزه و درویزه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دریوزه کردن
تصویر دریوزه کردن
گدایی کردن، برای مثال نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن / شمع خود را می بری دل مرده زاین محفل چرا (صائب - ۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریوزگی
تصویر دریوزگی
گدایی، کار و پیشۀ گدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیروز
تصویر دیروز
روز گذشته، روز پیش، روز پیش از امروز، دینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریوزه
تصویر دریوزه
گدایی، گدایی در خانه ها
دریوزه کردن: گدایی کردن، برای مثال نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن / شمع خود را می بری دل مرده زاین محفل چرا (صائب - ۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
لریوس. یکی از جزایر مقابل ساحل غربی اناطولی ملحق به سنجاق سقز. دارای سه هزار سکنه. مستور از درختان و صاحب منظرۀ بس دلنشین و بلندترین نقطۀ آن 223 گز است. قصبۀ آن که هم لریوز نام دارد بالای تپه ای واقع شده و از چند سوی مشرف به دریاست. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ زَ / زِ)
دریوزه کردن. گدائی. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به دریوزه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
گدایی کردن. تکدی. صدقه خواستن. وام خواستن:
خاقانی ازین درگه دریوزۀ عبرت کن
تا از درتو زین پس دریوزه کند خاقان.
خاقانی.
ای با تو مرا دوستی سی روزه
وز خدمت وصل تو کنم دریوزه.
خاقانی.
چشمه ای کاین حصار پیروزه
کرده زوآب و رنگ دریوزه.
نظامی.
لنگر عقل است عاقل را امان
لنگری دریوزه کن از عاقلان.
مولوی.
دریوزه ای کردم زتو در اقتضای آشتی
دی نکته ای فرموده ای جان را برای آشتی.
مولوی.
کوزه از بحر چو دریوزه کند
بحر پیداست چه درکوزه کند.
جامی.
نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن
شمع خود را می بری دل مرده زین محفل چرا.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ زَ / زِ گَ)
آنکه کارش دریوزه باشد. گدا. سائل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ زَ / زِ گَ)
عمل دریوزه گر. سؤال. گدائی. کدیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
درزیه. طایفه ای از اسماعیلیان که در کوهستانهای شام باشند منسوب به ابومحمد عبدالله درزی صاحب دعوت حاکم بأمرالله فاطمی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درزیه و دروزیه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ درز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ درز، به معنی شکاف جامه که دوخته باشند. (آنندراج). و به معنی محل پیوند دو چیز. (غیاث). رجوع به درز شود.
- بنات الدروز، شپش و رشک. (دهار) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
تصحیفی است از زنوز که قصبه ای است در شهرستان مرند. در نزهه القلوب (چ لیدن ج 3 ص 88) در متن ضبط بالا آمده و در پاورقی نسخه بدلها عبارتند از: زنوز، زثور، زیوه و زنور. رجوع به مأخذ بالا و مادۀ زنوز شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ یِ دَرْ زَ / زِ)
کاسۀ گدائی:
کاسۀ دریوزه سازد دیدۀ یعقوب را
ماه کنعان در هوای نکهت پیراهنش.
صائب.
من آن آزاده مشرب طایرم کز شوق صید من
به حسرت کاسۀ دریوزه چشم دام بردارد.
میرزا بیدل (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
روز گذشته، (آنندراج)، روز پیش از امروز، دی، امس، خلاف فردا، روز قبل از روزی که در آن باشند
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام شهری است در سجستان (سیستان). (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ زَ / زِ)
به معنی دریوز است که کدیه و گدائی باشد. (برهان). آویختن از درها برای سؤال یعنی گدائی، و دریوز و دریوزه به معنی جستجو کردن از در که عبارت از گدائی است، و دریوز به معنی گدا نیز آمده چه یوز به معنی جستجو و جوینده هر دو صحیح است، و درویزه مقلوب دریوزه است. (غیاث). نان خواستن. (اوبهی). کدیه و گدائی باشد، و بالفظ کردن و آمدن و فرستادن مستعمل است. (آنندراج). گدای دریوزه، روان خواه. (فرهنگ اسدی). سؤال. درویزه. درویژه. کدیه و گدایی و بینوائی و فقیری و تنگدستی و سؤال و درخواست و ذخیرۀ مبرات. (ناظم الاطباء). ورجوع به درویزه و درویش شود: تا روزی بهردفع بی نوائی به اسم گدائی مرا بر در زندان آوردند وبرای کدیه و دریوزه برپای کردند. (مقامات حمیدی).
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه.
خاقانی.
ای بر در زمانه به دریوزۀ امان
زان در خدا دهاد کز این در گذشتنی است.
خاقانی.
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسۀاو خطاست دریوزه.
خاقانی.
از پی دریوزۀ وصل آمدم در کوی تو
چون کنم چون بخت روزی از گدائی میدهد.
خاقانی.
عقل را به کدخدایی فرومی دارم تا آب و نان از دریوزۀ صحت بدست می آورد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن دریوزۀ چاشت و شام توان طلبید. (منشآت خاقانی ص 150).
وانکه عنان از دو جهان تافته ست
قوت ز دریوزۀ دل یافته ست.
نظامی.
وعده به دروازۀ گوش آمده
خنده به دریوزۀ نوش آمده
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه حذر روغنش.
نظامی.
گوش به دریوزۀ انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار.
نظامی.
جامۀ دریوزه در آتش نهاد
خرقۀ پیروزه را زنار کرد.
عطار.
چند از این صبر و از این سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند.
مولوی.
یا به دریوزۀ مقوقس از رسول
سنگلاخی مزرعی شد با اصول.
مولوی.
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی، آب ده این بارمرا.
مولوی (غزلیات).
که پیری به دریوزه شد بامداد
در مسجدی دید و آواز داد.
سعدی.
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.
سعدی.
تمنا کندعارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی.
بنازم به سرمایۀ فضل خویش
به دریوزه آورده ام دست پیش.
سعدی.
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت. (گلستان سعدی).
ای خدا کمترین گدای توام
چشم بر خوان کبریای توام
میروم بردرتو هر روزه
شی ٔ لله زنان به دریوزه.
جامی (آنندراج از سلسله الذهب).
انگشت هنرور کلید روزی است و دست بی هنر کفچۀ دریوزه. (امثال و حکم).
- اهل دریوزه، گدا:
گفت در دین اهل دریوزه
بیست پا را بس است یک موزه.
سعدی.
- زنبیل دریوزه، زنبیل گدایی:
شکم تا سرآگنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ.
سعدی.
- لقمۀ دریوزه، لقمۀ گدایی:
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش.
سعدی.
بی نان وقف و لقمۀ دریوزه زاهد است. (گلستان سعدی)، این کلمه در عبارت زیر از سفرنامۀ ناصرخسرو آمده است و معنی مقصوره یا خانقاه دارد، و توسعاً می توان محلی گفت که در آن صوفیان را چیزی برند و دهند: و بر پهنای مسجد (در جام بیت المقدس) رواقی است و برآن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزۀ صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته وخلقی از متصوفه همیشه آنجا مقیم باشند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 39). و رجوع به درویزه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوۀ شهرستان سنندج واقع در 3 هزارگزی جنوب باختری پاوه و 3 هزارگزی راه شوسه، با 125 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه پاوه رود و راه آن اتومبیل رو است. در بالای کوه آن آثاری است معروف به آتشکده. کوه آتشکده در جنوب این ده واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام حاکم همدان که پادشاه بابل گردید و به داریوش موسوم است. (انجمن آرا) (آنندراج). صورت شکستۀ کلمه داریوش است و آنچه صاحب انجمن آرا درباره او نوشته صحیح نمی نماید. رجوع به داریوش شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
گدا و درویش و مسکین. (برهان). درویش. (جهانگیری). تبدیل زای است به شین، به معنی گدا و محتاج. (انجمن آرا) (آنندراج). درویش و مسکین و فقیر و درویش متدین. (ناظم الاطباء) :
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هرآنکه بود دریوش.
(ویس و رامین).
نبید با دولب او به رنگ بود خجل
چراغ با دو رخ او به روشنی دریوش.
لامعی گرگانی.
زین خانه الفنج وزین معدن کوشش
برگیر هلا زاد و مرو لاغر و دریوش.
ناصرخسرو.
کیمیای زر دریوش کف راد تو است
مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش
از کف راد تو دریوش غنی شد چندانک
کیمیا یابی و سیمرغ و نیابی دریوش.
سوزنی.
کارزاری نشود با تو به میدان نبرد
مگر آن کس که ز جان آمده باشد دریوش
شود از کوشش تومرد دلاور بد دل
شود از بخشش تو گنج توانگر دریوش.
سوزنی.
به توانگر دلی و کف جواد
نخوهی ماند در جهان دریوش.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از در یوز
تصویر در یوز
بینوایی تهی دستی، گدایی کدیه سوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریوش
تصویر دریوش
بینوایی تهی دستی، گدایی کدیه سوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیروز
تصویر دیروز
روز پیش از امروز، خلاف فردا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریوزگی
تصویر دریوزگی
گدائی، تکدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروز
تصویر دروز
جمع درز، پارسی تازی گشته درزها شکاف های دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریوزگی
تصویر دریوزگی
((دَ زِ))
فقیری، بینوایی، گدایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریوش
تصویر دریوش
((دَ))
گدا، درویش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریوزه
تصویر دریوزه
((دَ زِ))
فقر، تهیدستی، گدایی، درویزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریوزگی
تصویر دریوزگی
اکناع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دریوزه گر
تصویر دریوزه گر
سائل
فرهنگ واژه فارسی سره
تکدی، دریوز، دریوزگی، سوال، کدیه، گدایی، بی نوایی، تهیدستی، فقر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سایل، فقیر، گدا، متکدی، مستمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکدی، دریوزه، سوال، گدایی، تهیدستی، فقر، نداری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دریا
فرهنگ گویش مازندرانی
دریاچه، دریاچه، از مراتع لاریجان واقع در حوزه ی شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی