در کوچک، پنجرۀ خانه، روزن دریچۀ اطمینان: سوراخ و دریچه ای که در بعضی از ماشین ها ساخته می شود تا هر وقت بخار ماشین زیاد شود و خطر انفجار باشد خود به خود باز شود و بخار زاید را خارج سازد
در کوچک، پنجرۀ خانه، روزن دریچۀ اطمینان: سوراخ و دریچه ای که در بعضی از ماشین ها ساخته می شود تا هر وقت بخار ماشین زیاد شود و خطر انفجار باشد خود به خود باز شود و بخار زاید را خارج سازد
نام تمنی دختر علی بن درینه است که از زنان محدث بود. (از اعلام النساء بنقل از الاستدراک علی تراجم رواهالحدیث ابن نقطه). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
نام تَمنی دختر علی بن درینه است که از زنان محدث بود. (از اعلام النساء بنقل از الاستدراک علی تراجم رواهالحدیث ابن نقطه). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
ده کوچکی است از دهستان دودج ودادیان بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 15هزارگزی خاور شیراز و یکهزارگزی راه فرعی شیراز به خرامه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ده کوچکی است از دهستان دودج ودادیان بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 15هزارگزی خاور شیراز و یکهزارگزی راه فرعی شیراز به خرامه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. واقع در 20هزارگزی شمال خاوری رزاب و 15هزارگزی جنوب راه شوسۀ مریوان به سنندج. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. واقع در 20هزارگزی شمال خاوری رزاب و 15هزارگزی جنوب راه شوسۀ مریوان به سنندج. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 52 هزار و پانصدگزی باختر مهاباد و 2 هزارگزی خاور راه شوسۀ خانه به نقده با 276 تن سکنه. آب آن از رود خانه لاوین و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 52 هزار و پانصدگزی باختر مهاباد و 2 هزارگزی خاور راه شوسۀ خانه به نقده با 276 تن سکنه. آب آن از رود خانه لاوین و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
رانده از صید و جز آن. (منتهی الارب). ’طریده’ و شکار رانده شده (و آن را به تفاؤل چنین نامیده اند از لغت ’ادراک’، دست یافتن شکارچی بر آن). (از اقرب الموارد)
رانده از صید و جز آن. (منتهی الارب). ’طریده’ و شکار رانده شده (و آن را به تفاؤل چنین نامیده اند از لغت ’ادراک’، دست یافتن شکارچی بر آن). (از اقرب الموارد)
حلقه ای که به تیر و نیزه بربایند آن را برای آموختن. (منتهی الارب). چیزی که بر آن تیر و نیزه اندازند برای آموختن. (ناظم الاطباء). حلقه ای که بر آن تیراندازی را آموزند. (از اقرب الموارد). حلقه که تیرانداز آن را برای آموختن تیراندازی هدف قرار دهد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ستور و جز آن که در پس آن تیرانداز پنهان شود جهت انداختن صید را. (منتهی الارب). شتر و آنچه شکارچی در پس آن مخفی شود تا از شکار پنهان باشد و در موقع مناسب شکار را بزند. (از اقرب الموارد). دریّه. و رجوع به دریه شود
حلقه ای که به تیر و نیزه بربایند آن را برای آموختن. (منتهی الارب). چیزی که بر آن تیر و نیزه اندازند برای آموختن. (ناظم الاطباء). حلقه ای که بر آن تیراندازی را آموزند. (از اقرب الموارد). حلقه که تیرانداز آن را برای آموختن تیراندازی هدف قرار دهد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ستور و جز آن که در پس آن تیرانداز پنهان شود جهت انداختن صید را. (منتهی الارب). شتر و آنچه شکارچی در پس آن مخفی شود تا از شکار پنهان باشد و در موقع مناسب شکار را بزند. (از اقرب الموارد). دَریَّه. و رجوع به دریه شود
چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته. مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب) : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. پیراهن لؤلوء برنگ کامه و آن کفش دریده و بسر برلامه. مرواریدی. دریده درفش و نگونسارکوس رخ زندگان گشته چون آبنوس. فردوسی. دریده درفش و نگونسارکوس چولاله کفن روی چون سندروس. فردوسی. پراکنده لشکر دریده درفش ز خون یلان روی گیتی بنفش. فردوسی. زواره بیامد بر پیلتن دریده بر و جامه و خسته تن. فردوسی بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسارکوس. فردوسی. شکسته دل و دست و بر خاک سر دریده سلیح و گسسته کمر. فردوسی. ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. بارکشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم. سعدی. منعطّ، جامۀ دریده. هبائب، جامۀ کهنۀ دریده. (منتهی الارب). - پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود. - چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود. - ، (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دریده بر، مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته: ز چنگال یوزان همه دشت غرم دریده بر و دل پر از داغ و گرم. فردوسی. به پیش فرامرز بازآمدند دریده بر و پرگداز آمدند. فردوسی. خروشان برشهریار آمدند دریده بر وخاکسار آمدند. فردوسی. - دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم. - دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء. - ، کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم: چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. - دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایۀ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2). - دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء) : چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند. خاقانی. دریده دهن بدسگالش چو داغ زبان سوخته دشمنش چون چراغ. نظامی. دریده دهان را به گفتن میار لبش را ز دندانش در بخیه آر. ظهوری (از آنندراج). رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود. - دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء، دریده شدن خانه مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). - دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء، و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو، دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب). - دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب: به صبح آن نقطها فروشوید از تن یتیم دریده گریبان نماید. خاقانی. - دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب). - دریده گوش، شکافته گوش. أخرق. - دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود. - دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. - فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود. - کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. ، سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح. وقاح. وقیح. پررو
چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته. مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب) : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. پیراهن لؤلوء برنگ کامه و آن کفش دریده و بسر برلامه. مرواریدی. دریده درفش و نگونسارکوس رخ زندگان گشته چون آبنوس. فردوسی. دریده درفش و نگونسارکوس چولاله کفن روی چون سندروس. فردوسی. پراکنده لشکر دریده درفش ز خون یلان روی گیتی بنفش. فردوسی. زواره بیامد بر پیلتن دریده بر و جامه و خسته تن. فردوسی بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسارکوس. فردوسی. شکسته دل و دست و بر خاک سر دریده سلیح و گسسته کمر. فردوسی. ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. بارکشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم. سعدی. مُنعَطّ، جامۀ دریده. هبائب، جامۀ کهنۀ دریده. (منتهی الارب). - پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود. - چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود. - ، (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دریده بر، مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته: ز چنگال یوزان همه دشت غرم دریده بر و دل پر از داغ و گرم. فردوسی. به پیش فرامرز بازآمدند دریده بر و پرگداز آمدند. فردوسی. خروشان برشهریار آمدند دریده بر وخاکسار آمدند. فردوسی. - دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم. - دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء. - ، کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم: چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. - دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایۀ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2). - دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء) : چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند. خاقانی. دریده دهن بدسگالش چو داغ زبان سوخته دشمنش چون چراغ. نظامی. دریده دهان را به گفتن میار لبش را ز دندانش در بخیه آر. ظهوری (از آنندراج). رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود. - دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء، دریده شدن خانه مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). - دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء، و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو، دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب). - دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب: به صبح آن نقطها فروشوید از تن یتیم دریده گریبان نماید. خاقانی. - دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب). - دریده گوش، شکافته گوش. أخرق. - دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود. - دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. - فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود. - کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. ، سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح. وقاح. وقیح. پررو
درچه. صاحب غیاث اللغات گوید: به معنی در کوچک و همین شهرت دارد، مگر در زیاده بودن یای تحتانی تأمل است لیکن اکثر استادان دریچه به زیادت یاء تحتانی آورده اند و غالب ظن آن است که دریچه در اصل دریزه بود که زای معجمه را به جیم فارسی بدل کردند و دریزه مرکب است از لفظ در و لفظ یزه به معنی خرد و کوچک، پس دریزه به معنی دروازۀ کوچک باشد و بعضی دریچه نوشته اند به بای موحده و این خالی از غرابت نیست. (از غیاث) (از آنندراج). در خرد. (از شرفنامۀ منیری). جناح. مشربه. (از منتهی الارب). دربچه. پادگانه. بنیاس. بنیاسک. آژگن. بالکانه: همی زند نفس سرد با هزار نفس در کوندۀ ویران دریچه های دمان. قریع الدهر. مال فراز آوری بکار نداری تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ. ابوعاصم. شه چو بنشست بر دریچۀ هزل ملک بیرون پرد ز روزن عزل. سنائی. سوی هوای دلها روزن مصلبش می گشاید تا مرغان معنی درپرند، سوی بازار جانها دریچۀ مشبکش آفتاب گه می کند که به بنیاد هیکل وجود آدمی ماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). از دریچۀ فکرت و روزن دل همه ذرات احوال و دقایق اشکال، روشن و هویدا بیند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 11). سر درآرد بدین دریچۀ تنگ سربلند جهان شود سرهنگ. نظامی. نقابیست این دود در پیش نور. دریچه دریچه زهم گشته دور. نظامی. وزیر از مواعید او بکلی مأیوس گشت و به قضا رضا داده دیدۀ انتظار بر دریچۀ اصطبار گذاشت. (رشیدی). از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان بر زنگ رنگ روی بحیرا برافکند. خاقانی. چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده. خاقانی. نعیم خطۀ شیراز و لعبتان بهشتی ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را. سعدی. ببند یک نفس ای آسمان دریچۀ صبح برآفتاب، که امشب خوش است با قمرم. سعدی. وجود عاریت و خانه ای است بر ره سیل چراغ عمر نهاده ست بر دریچۀ باد. سعدی. دل از دریچۀ فکرت به نفس ناطقه داد نشان حالت زارم که زارتر می گشت. سعدی. خواهرش از غرفه بدید و دریچه برهم زد. (گلستان سعدی). متوکل برغرفه و دریچه ای از سرای خود بنشست. (تاریخ قم ص 202). دریچه اش به ضیا دیدۀ سهیل یمن نشیمنش به هوا کعبۀ نسیم بهار. عرفی (از غیاث). - دریچۀ اطمینان، در اصطلاح مکانیکی، دریچه ای که در ماشینها تعبیه کنند تا چون که بخار در ماشین زیاده شود و احتمال انفجار رود دریچه خود بخود باز شود و مقدار بخار زاید را خارج سازد. سوپاپ. - دریچۀ دولختی، دریچۀ دو مصراعی. - ، یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان). - دریچۀ سه لختی، یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان). - دریچۀ سینی، یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان). - دریچۀ گاز، در اصطلاح مکانیک، دریچه ای که حول محوری گردش می کند و مقدار گازی را که در سیلندرهای اتومبیل داخل میشود کنترل می نماید، به این معنی که هرقدر دریچۀ گاز بیشتر باز شود مقدار گازی که داخل سلیندرهامی شود زیادتر و در نتیجه قدرت موتور بیشتر می شود. این عمل بوسیلۀ فشار دادن پدال گاز که در زیر پای راننده است عملی می گردد. - دریچۀ نای، دریچۀ مکبی. (لغات فرهنگستان). ، سوراخی که در بام خانه و دیوارجهت روشنائی نهند. روزن. روزنه. باجه. پاچنگ: درون خانه ضرورت چو آتشی باشد به اتفاق برون آید از دریچه دخان. سعدی. - از دریچۀ چشم کسی دیدن، از دیدۀ او نگاه کردن. با چشم او نظر کردن. دیدن چنانکه او بیند: از دریچۀ چشم مجنون بایستی در جمال لیلی نظر کردن. (گلستان سعدی). - دریچۀ چشم، روزن دیده. - دریچۀ گوش، سوراخ گوش. (ناظم الاطباء). کنایه از صماخ گوش. (آنندراج) : گرچه جان از روزن چشم از شما بی روزیست از دریچۀ گوش می بیند شعاعات شما. خاقانی. به جستجوی خبر جانم از دریچۀ گوش زمان زمان به سر راه کاروان آید. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، خوخۀ نهر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، قالبی که در آن زرگر زر و سیم گداخته را میریزد. بوته. بوتقه. مرکب. گاه. تبنک. قالب، جزئی اززین، سر کوه. (ناظم الاطباء)
درچه. صاحب غیاث اللغات گوید: به معنی در کوچک و همین شهرت دارد، مگر در زیاده بودن یای تحتانی تأمل است لیکن اکثر استادان دریچه به زیادت یاء تحتانی آورده اند و غالب ظن آن است که دریچه در اصل دریزه بود که زای معجمه را به جیم فارسی بدل کردند و دریزه مرکب است از لفظ در و لفظ یزه به معنی خرد و کوچک، پس دریزه به معنی دروازۀ کوچک باشد و بعضی دریچه نوشته اند به بای موحده و این خالی از غرابت نیست. (از غیاث) (از آنندراج). در خرد. (از شرفنامۀ منیری). جَناح. مشربه. (از منتهی الارب). دربچه. پادگانه. بنیاس. بنیاسک. آژگن. بالکانه: همی زند نفس سرد با هزار نفس در کوندۀ ویران دریچه های دمان. قریع الدهر. مال فراز آوری بکار نداری تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ. ابوعاصم. شه چو بنشست بر دریچۀ هزل ملک بیرون پرد ز روزن عزل. سنائی. سوی هوای دلها روزن مصلبش می گشاید تا مرغان معنی درپرند، سوی بازار جانها دریچۀ مشبکش آفتاب گه می کند که به بنیاد هیکل وجود آدمی ماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). از دریچۀ فکرت و روزن دل همه ذرات احوال و دقایق اشکال، روشن و هویدا بیند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 11). سر درآرد بدین دریچۀ تنگ سربلند جهان شود سرهنگ. نظامی. نقابیست این دود در پیش نور. دریچه دریچه زهم گشته دور. نظامی. وزیر از مواعید او بکلی مأیوس گشت و به قضا رضا داده دیدۀ انتظار بر دریچۀ اصطبار گذاشت. (رشیدی). از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان بر زنگ رنگ روی بحیرا برافکند. خاقانی. چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده. خاقانی. نعیم خطۀ شیراز و لعبتان بهشتی ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را. سعدی. ببند یک نفس ای آسمان دریچۀ صبح برآفتاب، که امشب خوش است با قمرم. سعدی. وجود عاریت و خانه ای است بر ره سیل چراغ عمر نهاده ست بر دریچۀ باد. سعدی. دل از دریچۀ فکرت به نفس ناطقه داد نشان حالت زارم که زارتر می گشت. سعدی. خواهرش از غرفه بدید و دریچه برهم زد. (گلستان سعدی). متوکل برغرفه و دریچه ای از سرای خود بنشست. (تاریخ قم ص 202). دریچه اش به ضیا دیدۀ سهیل یمن نشیمنش به هوا کعبۀ نسیم بهار. عرفی (از غیاث). - دریچۀ اطمینان، در اصطلاح مکانیکی، دریچه ای که در ماشینها تعبیه کنند تا چون که بخار در ماشین زیاده شود و احتمال انفجار رود دریچه خود بخود باز شود و مقدار بخار زاید را خارج سازد. سوپاپ. - دریچۀ دولختی، دریچۀ دو مصراعی. - ، یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان). - دریچۀ سه لختی، یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان). - دریچۀ سینی، یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان). - دریچۀ گاز، در اصطلاح مکانیک، دریچه ای که حول محوری گردش می کند و مقدار گازی را که در سیلندرهای اتومبیل داخل میشود کنترل می نماید، به این معنی که هرقدر دریچۀ گاز بیشتر باز شود مقدار گازی که داخل سلیندرهامی شود زیادتر و در نتیجه قدرت موتور بیشتر می شود. این عمل بوسیلۀ فشار دادن پدال گاز که در زیر پای راننده است عملی می گردد. - دریچۀ نای، دریچۀ مکبی. (لغات فرهنگستان). ، سوراخی که در بام خانه و دیوارجهت روشنائی نهند. روزن. روزنه. باجه. پاچنگ: درون خانه ضرورت چو آتشی باشد به اتفاق برون آید از دریچه دخان. سعدی. - از دریچۀ چشم کسی دیدن، از دیدۀ او نگاه کردن. با چشم او نظر کردن. دیدن چنانکه او بیند: از دریچۀ چشم مجنون بایستی در جمال لیلی نظر کردن. (گلستان سعدی). - دریچۀ چشم، روزن دیده. - دریچۀ گوش، سوراخ گوش. (ناظم الاطباء). کنایه از صماخ گوش. (آنندراج) : گرچه جان از روزن چشم از شما بی روزیست از دریچۀ گوش می بیند شعاعات شما. خاقانی. به جستجوی خبر جانم از دریچۀ گوش زمان زمان به سر راه کاروان آید. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، خوخۀ نهر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، قالبی که در آن زرگر زر و سیم گداخته را میریزد. بوته. بوتقه. مرکب. گاه. تبنک. قالب، جزئی اززین، سر کوه. (ناظم الاطباء)
گردنا که کودک را رفتن بدان آموزند. (مهذب الاسماء). گردونا. حال. گردونچۀ کودک، حالت به رفتن آمدن کودک خرد. (منتهی الارب) ، آلتی است از آلات حرب و آن چنان باشد که غراره از چوب و کاه و جز آن پر سازند و مردان در پس آن شوند تا به دیوار قلعه رسند و در قلعه نقب زنند، دو برج بزرگ که به طرفین دروازۀ قلعه می سازند. (غیاث). پاسبانان در آن دو برج منزل سازند: دراجۀ حصارش ذات البروج اعظم دیباچۀ دیارش سعدالسعود ازهر. خاقانی. یتاقی به آمد شدن چون خراس نیاسود دراجه ازبانگ پاس. نظامی. دراجۀ قلعه های وسواس دارندۀ پاس و نیز بی پاس. نظامی. دراجۀ مشتری بدان نور از چشم تو گفت چشم بد دور. نظامی. در بیت ذیل از نظامی می نماید که به معنی اول باشد: منم دراجۀ مرغان شب خیز همه شب مونسم مرغ شب آویز. نظامی. ، دوچرخه در تداول امروز عرب زبانان
گردنا که کودک را رفتن بدان آموزند. (مهذب الاسماء). گردونا. حال. گردونچۀ کودک، حالت به رفتن آمدن کودک خرد. (منتهی الارب) ، آلتی است از آلات حرب و آن چنان باشد که غراره از چوب و کاه و جز آن پر سازند و مردان در پس آن شوند تا به دیوار قلعه رسند و در قلعه نقب زنند، دو برج بزرگ که به طرفین دروازۀ قلعه می سازند. (غیاث). پاسبانان در آن دو برج منزل سازند: دراجۀ حصارش ذات البروج اعظم دیباچۀ دیارش سعدالسعود ازهر. خاقانی. یتاقی به آمد شدن چون خراس نیاسود دراجه ازبانگ پاس. نظامی. دراجۀ قلعه های وسواس دارندۀ پاس و نیز بی پاس. نظامی. دراجۀ مشتری بدان نور از چشم تو گفت چشم بد دور. نظامی. در بیت ذیل از نظامی می نماید که به معنی اول باشد: منم دراجۀ مرغان شب خیز همه شب مونسم مرغ شب آویز. نظامی. ، دوچرخه در تداول امروز عرب زبانان
نام آبی است از آبهای عمرو بن کلاب بنابر یکی از اقوال ابی زیاد چه او در جای دیگر از کتاب خود می گوید خریجه از مستغلات بنی عجلان است. (از معجم البلدان یاقوت)
نام آبی است از آبهای عمرو بن کلاب بنابر یکی از اقوال ابی زیاد چه او در جای دیگر از کتاب خود می گوید خریجه از مستغلات بنی عجلان است. (از معجم البلدان یاقوت)
دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 25هزارگزی باختری اهواز کنار رود کرخه کور، 5هزارگزی شمال راه اهواز به هویزه. دشت و گرمسیر است و 60 تن سکنۀ شیعه دارد. زبانشان فارسی و عربی است. آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 25هزارگزی باختری اهواز کنار رود کرخه کور، 5هزارگزی شمال راه اهواز به هویزه. دشت و گرمسیر است و 60 تن سکنۀ شیعه دارد. زبانشان فارسی و عربی است. آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
آهون بز از جنگ افزارها، روراک، دوچرخه، دو آبام (برج) که دردو سوی دروازه دژ ساخته می شود آلتی است جنگی و آن غراره ایست که داخل آن را از چوب و کاه و جز آن پر سازند و مردان در پس آن حرکت کنند تا بدیوار قلعه رسند
آهون بز از جنگ افزارها، روراک، دوچرخه، دو آبام (برج) که دردو سوی دروازه دژ ساخته می شود آلتی است جنگی و آن غراره ایست که داخل آن را از چوب و کاه و جز آن پر سازند و مردان در پس آن حرکت کنند تا بدیوار قلعه رسند
خانه کوچک (مطلقا)، خانه کوچکی که از نی و علف سازند مانند اطاقک دهقانان در کنار مزرعه و فالیز: (همه عالم چو باغ و بستانست این کریچت بتر ز زندانست) (سنائی)، تالاری که بر بالای خرمن غله نا کوفته سازند تا باران آنرا ضایع نسازد
خانه کوچک (مطلقا)، خانه کوچکی که از نی و علف سازند مانند اطاقک دهقانان در کنار مزرعه و فالیز: (همه عالم چو باغ و بستانست این کریچت بتر ز زندانست) (سنائی)، تالاری که بر بالای خرمن غله نا کوفته سازند تا باران آنرا ضایع نسازد