جدول جو
جدول جو

معنی دریاکنار - جستجوی لغت در جدول جو

دریاکنار
کنار دریا، ساحل دریا
تصویری از دریاکنار
تصویر دریاکنار
فرهنگ فارسی عمید
دریاکنار
(دَرْ کَ)
ساحل دریا. (ناظم الاطباء). لب دریا. ساحل. آنجا که خشکی به دریا پیوندد. اراضی کنار دریا. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو شد سلم تا پیش دریاکنار
ندید ایچ کشتی و راه گذار.
فردوسی.
کهی بد همانجا به دریاکنار
گرفته ز دریا کنارش سنار.
اسدی.
شه طنجه را نزد دریاکنار
گرفتند از ایران گروهی سوار.
اسدی.
سوی ’ تاملی’ شادخوار آمدند
بنزدیک دریاکنار آمدند.
اسدی.
بپرسید باز از بر کوهسار
کدام است شهری به دریاکنار.
اسدی.
خون رزان ریخته وز پی کین خواستن
تاختن آورد باد از بر دریاکنار.
خاقانی (چ عبدالرسولی 185).
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زانکه بهم درخورد عنبر و دریاکنار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 178).
وز آنجا روان شد به دریاکنار
پذیرفت یکچندی آنجا قرار.
نظامی.
چو موکب درآرم به دریاکنار
کنم هفته ای مرغ و ماهی شکار.
نظامی.
از زیر مکه دلیل گرفت تا دریاکنار نزدیک عسفان. (نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 170) ، پلاژ زمین مسطح و روباز کنار دریا که از شن و ماسه و سایر نهشت های امواج تشکیل میشود و بالاخص (مخصوصاً در فارسی) قسمتی از ساحل که در آنها وسایل ماندن و استحمام و تفریحات دیگر کنار دریا فراهم شده باشد. (از دائره المعارف فارسی) ، گوشه ای از دریا. بخشی از دریا که در مجاورت ساحل واقع است:
ببارید چشمش چو ابر بهار
کنارش ز دیده چو دریاکنار.
فردوسی.
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریاکنار آمدی نزد اوی.
اسدی.
بفرموده ام تا به دریاکنار
بیارند کشتی دوباره هزار.
اسدی.
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشۀ دریاکنار گیر.
سنائی.
سوی ژرفی آمد ز دریاکنار
به دریای مطلق درافکند بار.
نظامی.
هم از آب دریا به دریاکنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار.
نظامی (اقبالنامه ص 188).
به شهری درآمد ز دریاکنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
دریاکنار
(دَرْ کِ)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان واقع در 9هزارگزی خاور لنگرود و 4هزارگزی شمال رودسر و راه چمخاله، با 1112 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دریاکنار
((~. کِ))
ساحل دریا، لب دریا
تصویری از دریاکنار
تصویر دریاکنار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریاکار
تصویر ریاکار
کسی که ریا می کند، آنکه تظاهر به نیکوکاری و پاک دامنی می کند، دورو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریادار
تصویر دریادار
صاحب منصب در نیروی دریایی، دریابیگی، امیرالبحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریابار
تصویر دریابار
کنار دریا، ساحل دریا، شهری که در کنار دریا باشد، باران شدید سیل آسا
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ)
چون دریا. دریافش. بحرسان: جواهر تهنیت نثار کرد بر دست دریاوار و بازوی نهنگ کردار... (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 9)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
آنکه کار دریا کند. (آنندراج). ملاح و کشتیبان. (ناظم الاطباء) :
گفت کای از ضمیر دریاکار
گشته بازارگان دریابار.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
بحرالجزائر: جاوه نام ولایتی است از دریابار. (سروری ج 1 ص 365). و رجوع به بحرالجزائر و دریای بحرالجزائر در ردیفهای خود شود
نام شهری است. (برهان). جانب جنوبی لارستان وکرمان را دریابار گویند. (حاشیۀ معین بر برهان)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دریادارنده. دارندۀ دریا. محافظ دریا. حافظ البحر، در اصطلاح نظامی، درجه ای از درجات افسران نیروی دریایی. صاحب منصب نیروی دریائی امیرالبحر سوم. (از لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ ما)
دارندۀ تریاک بمعنی پادزهر. کسی که تریاق دارد:
بدین بنده پاسخ چنین داد شاه
ز تریاک دار و ز تریاک خواه
که گر مار گشته بمیرد بزهر
نیابد از آن مرد تریاک بهر.
(شاهنامه ج 4 ص 1995).
چنین داد پاسخ وراشهریار
که خونیست آن مرد تریاکدار.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1994)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو لَ خوَرْ / خُر دَ / دِ)
دریا شناسنده. شناسندۀ دریا. عارف به وضع دریا. عالم به وضع و موقع و خصوصیات دریا. بحرشناس:
چنین گفت دریاشناس کهن
که ای نامبردار چین و ختن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ / دِ)
دریاگذارنده. گذرکننده از دریا. دریابر. که از دریا عبره کند و بگذرد:
خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذار
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار.
فرخی.
خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان
میر محمود آن شه دریادل دریاگذار.
فرخی.
فرودآمد از پشت پیل و نشست
برآن پیلتن خنگ دریاگذار.
فرخی.
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز
اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریاگذار.
فرخی.
جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد.
مسعودسعد.
سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ عِ)
آنچه به عیار دریا باشد. دریامانند: دل دریاعیار
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ کِ)
ده کوچکی است از دهستان غارستاق بخش نور شهر آمل. واقع در 46هزارگزی جنوب باختری آمل و 10هزارگزی باختر راه شوسۀ آمل به لاریجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از نقاط ساحلی مازندران در نزدیکی فرح آباد بوده است. (از مازندران و استرآباد رابینو ترجمه فارسی ص 24، 25 و 52). رجوع به فریدونکنار شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
درویش، شیخ، منصور. جد اعلی خواجه محمود سبزواری. (مجالس النفایس ص 103). خواندمیر آرد: درویش باباعلی خوشمردان درویشی پاکیزه روزگار لطیف گفتار بود و هم در آن زمستان که میرزا ابوالقاسم بابر در مشهد قشلاق نمود از سبزوار بخدمت پادشاه کامکار شتافت و التفات و عنایت بسیار یافت درویش منصور به صفت تقوی و پرهیزکاری اتصاف داشت و در غایت ریاضت اوقات گذرانیده پیوسته نقش فضایل و کمالات بر صحیفۀ خاطر می نگاشت و در فن عروض و صنایع شعری شاگرد مولا یحیی سیبک بود و در علم تصوف سند به حافظ علی جامی درست مینمود و در علم عروض دو رساله تألیف کرد و در جواب قصیدۀ مصنوع خواجه سلمان شرایط اهتمام بجای آورد و مطلع آن قصیدۀ درویش این است، بیت:
بس دویدم در هوای وصل یار
کس ندیدم آشنای اصل کار.
از جمله منظومات درویش منصور این رباعی نیز مشهور است که:
موجود چو ذره ای بخود نتوان کرد
بسیار حدیث نیک و بد نتوان کرد
ایجاد چو، بی قبول ممکن نبود
آن راکه قبول کرد، رد نتوان کرد.
(حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 62) (رجال حبیب السیر ص 133)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دریابار
تصویر دریابار
دریای بزرگ، اقیانوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا کنار
تصویر دریا کنار
ساحل دریا، لب دریا
فرهنگ لغت هوشیار
کنار دریا ساحل، شهری که در ساحل دریا باشد بندر، باران سل آسا، طغیان رود خانه، پلاژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا دار
تصویر دریا دار
محافظ و حافظ دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریابار
تصویر دریابار
ساحل، کنار دریا، شهری که در ساحل دریا باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریا دار
تصویر دریا دار
افسر نیروی دریایی که درجه او برابر با درجه سرتیپ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در کنار
تصویر در کنار
در جمع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درکنار
تصویر درکنار
ضمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریاکار
تصویر ریاکار
Sanctimonious, Disingenuous
دیکشنری فارسی به انگلیسی
کنار دریا ساحل
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از ریاکار
تصویر ریاکار
лицемерный , ханжеский
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ریاکار
تصویر ریاکار
unaufrichtig, scheinheilig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ریاکار
تصویر ریاکار
лицемірний , святенницький
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ریاکار
تصویر ریاکار
fałszywy, świętoszkowaty
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ریاکار
تصویر ریاکار
不真诚的 , 假虔诚的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ریاکار
تصویر ریاکار
falso, hipócrita
دیکشنری فارسی به پرتغالی