جدول جو
جدول جو

معنی دریاشناس - جستجوی لغت در جدول جو

دریاشناس
(دَ / دُو لَ خوَرْ / خُر دَ / دِ)
دریا شناسنده. شناسندۀ دریا. عارف به وضع دریا. عالم به وضع و موقع و خصوصیات دریا. بحرشناس:
چنین گفت دریاشناس کهن
که ای نامبردار چین و ختن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دریاکنار
تصویر دریاکنار
کنار دریا، ساحل دریا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدرناشناس
تصویر قدرناشناس
آنکه قدر نیکویی و خدمت دیگران را نداند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دُو لَ بَ گَ تَ / تِ)
دریاشکافنده. شکافندۀ دریا. منقسم کننده آب دریا به دو سوی آنچنانکه ته آب نمایان شود:
مهدی دجال کش آدم شیطان شکن
موسی دریاشکاف احمد جبریل دم.
خاقانی.
قوتی خواهم ز حق دریاشکاف
تا به سوزن برکنم این کوه قاف.
مولوی.
، دریاگذار. پیمایندۀ بحر
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
سخت شتابنده. تازنده و به سرعت رونده:
چو یکچند کشتی روان شد در آب
پدید آمد آن سیل دریا شتاب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ کِ)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان واقع در 9هزارگزی خاور لنگرود و 4هزارگزی شمال رودسر و راه چمخاله، با 1112 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ کَ)
ساحل دریا. (ناظم الاطباء). لب دریا. ساحل. آنجا که خشکی به دریا پیوندد. اراضی کنار دریا. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو شد سلم تا پیش دریاکنار
ندید ایچ کشتی و راه گذار.
فردوسی.
کهی بد همانجا به دریاکنار
گرفته ز دریا کنارش سنار.
اسدی.
شه طنجه را نزد دریاکنار
گرفتند از ایران گروهی سوار.
اسدی.
سوی ’ تاملی’ شادخوار آمدند
بنزدیک دریاکنار آمدند.
اسدی.
بپرسید باز از بر کوهسار
کدام است شهری به دریاکنار.
اسدی.
خون رزان ریخته وز پی کین خواستن
تاختن آورد باد از بر دریاکنار.
خاقانی (چ عبدالرسولی 185).
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زانکه بهم درخورد عنبر و دریاکنار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 178).
وز آنجا روان شد به دریاکنار
پذیرفت یکچندی آنجا قرار.
نظامی.
چو موکب درآرم به دریاکنار
کنم هفته ای مرغ و ماهی شکار.
نظامی.
از زیر مکه دلیل گرفت تا دریاکنار نزدیک عسفان. (نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 170) ، پلاژ زمین مسطح و روباز کنار دریا که از شن و ماسه و سایر نهشت های امواج تشکیل میشود و بالاخص (مخصوصاً در فارسی) قسمتی از ساحل که در آنها وسایل ماندن و استحمام و تفریحات دیگر کنار دریا فراهم شده باشد. (از دائره المعارف فارسی) ، گوشه ای از دریا. بخشی از دریا که در مجاورت ساحل واقع است:
ببارید چشمش چو ابر بهار
کنارش ز دیده چو دریاکنار.
فردوسی.
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریاکنار آمدی نزد اوی.
اسدی.
بفرموده ام تا به دریاکنار
بیارند کشتی دوباره هزار.
اسدی.
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشۀ دریاکنار گیر.
سنائی.
سوی ژرفی آمد ز دریاکنار
به دریای مطلق درافکند بار.
نظامی.
هم از آب دریا به دریاکنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار.
نظامی (اقبالنامه ص 188).
به شهری درآمد ز دریاکنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نوعی از پرندگان دریایی. زامر نیز خوانده شده. (دزی ج 1 ص 651)
لغت نامه دهخدا
(سَ شِ)
شناسندۀ دارو. دواشناسنده. داروشناس. آنکه به داروهای مختلف معرفت دارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به داروشناس و داروشناسی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دریاکنار
تصویر دریاکنار
((~. کِ))
ساحل دریا، لب دریا
فرهنگ فارسی معین