دهی است از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 100 هزارگزی شمال خاوری کهنوج و 4 هزارگزی جنوب راه مالرو کهنوج به ریگان، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 100 هزارگزی شمال خاوری کهنوج و 4 هزارگزی جنوب راه مالرو کهنوج به ریگان، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دگرگون. دیگرگونه. طور دیگر. نوع دیگر: سوری با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او راباز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیشتان. مولوی. ، مغشوش. مضطرب. شوریده. در هم بر هم: و خط دادند که از این سخن که گفتیم بهیچوجه بیرون نیاییم و فرمان با تو دیگرگون نکنیم. (جهانگشای جوینی). تغییر. جعل. (منتهی الارب) : ذمت، دیگرگون و متغیر و لاغر گردیدن. (منتهی الارب). تغیر، سحوب، دیگرگون گشتن. (یادداشت دهخدا) ، گونۀ دیگر. رنگ دیگر. سرنگون. واژگون
دگرگون. دیگرگونه. طور دیگر. نوع دیگر: سوری با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او راباز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیشتان. مولوی. ، مغشوش. مضطرب. شوریده. در هم بر هم: و خط دادند که از این سخن که گفتیم بهیچوجه بیرون نیاییم و فرمان با تو دیگرگون نکنیم. (جهانگشای جوینی). تغییر. جعل. (منتهی الارب) : ذمت، دیگرگون و متغیر و لاغر گردیدن. (منتهی الارب). تغیر، سحوب، دیگرگون گشتن. (یادداشت دهخدا) ، گونۀ دیگر. رنگ دیگر. سرنگون. واژگون
دگرگونه. دیگرگون. دیگرگونه. تغییر حال یافته. (از برهان) (ازآنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متغیر شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). متغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). از حال بگشته. دگرسان. منقلب: او همان است که بوده ست ولیکن تو نه همانا که همانی که دگرگونی. ناصرخسرو. مرا بی تو دگرگونست احوال اگر تو نیستی بی من دگرگون. ناصرخسرو. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ، دگرگونه. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف. غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف. باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر: بگفت این سخن پس به بازار شد بساز دگرگون خریدار شد. فردوسی. زبانی دگرگون بهر گوشه ای درفشی نوآیین و نو توشه ای. فردوسی. کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه. فردوسی. گر دیگر است مردم و گل دیگر این را بهشت نیز دگرگون است. ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون. سوزنی. خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی چون می کنم جفای دگرگون به دوستی. خاقانی. بتان از سر سرآغج باز کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند. نظامی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت. نظامی. دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می کشم. عطار. تدریه، دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی. (از منتهی الارب). - به رسم دگرگون، غیر از وضع قبلی. متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو: سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه. فردوسی. ، گوناگون و رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگارنگ. غیریکسان با دیگری. متفاوت با دیگری: پس هر یک اندر، دگرگون درفش همه با دل و تیغ و زرینه کفش. فردوسی. ، رنگ دیگر گرفته. (ناظم الاطباء). گونه گون. رنگ برنگ: تا ابد یک رنگ بودن با فنا نی همی هر دم دگرگون آمدن. عطار. ، سرنگون. روی بازپس کرده. باژگونه. (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). واژگون شده: برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون بود کار کآید بزیر. نظامی. ، آشفته. درهم. با وضع غیرمنظم: دگرگون بود کار آن بارگاه نیابد کسی نزد ما نیز راه. فردوسی. ، کنایه از بدگمانی و بدمظنه ای باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، (اصطلاح زمین شناسی) نوعی سنگ است. رجوع به دگرگونگی شود
دگرگونه. دیگرگون. دیگرگونه. تغییر حال یافته. (از برهان) (ازآنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متغیر شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). متغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). از حال بگشته. دگرسان. منقلب: او همان است که بوده ست ولیکن تو نه همانا که همانی که دگرگونی. ناصرخسرو. مرا بی تو دگرگونست احوال اگر تو نیستی بی من دگرگون. ناصرخسرو. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ، دگرگونه. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف. غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف. باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر: بگفت این سخن پس به بازار شد بساز دگرگون خریدار شد. فردوسی. زبانی دگرگون بهر گوشه ای درفشی نوآیین و نو توشه ای. فردوسی. کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه. فردوسی. گر دیگر است مردم و گل دیگر این را بهشت نیز دگرگون است. ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون. سوزنی. خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی چون می کنم جفای دگرگون به دوستی. خاقانی. بتان از سر سرآغُج باز کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند. نظامی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت. نظامی. دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می کشم. عطار. تدریه، دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی. (از منتهی الارب). - به رسم دگرگون، غیر از وضع قبلی. متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو: سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه. فردوسی. ، گوناگون و رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگارنگ. غیریکسان با دیگری. متفاوت با دیگری: پس ِ هر یک اندر، دگرگون درفش همه با دل و تیغ و زرینه کفش. فردوسی. ، رنگ دیگر گرفته. (ناظم الاطباء). گونه گون. رنگ برنگ: تا ابد یک رنگ بودن با فنا نی همی هر دم دگرگون آمدن. عطار. ، سرنگون. روی بازپس کرده. باژگونه. (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). واژگون شده: برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون بود کار کآید بزیر. نظامی. ، آشفته. درهم. با وضع غیرمنظم: دگرگون بود کار آن بارگاه نیابد کسی نزد ما نیز راه. فردوسی. ، کنایه از بدگمانی و بدمظنه ای باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، (اصطلاح زمین شناسی) نوعی سنگ است. رجوع به دگرگونگی شود
مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ: بس است این زهر شکّرگون فشاندن بر افسون خوانده ای افسانه خواندن. نظامی. سهیل از شعر شکّرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی
مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ: بس است این زهر شکّرگون فشاندن بر افسون خوانده ای افسانه خواندن. نظامی. سهیل از شَعر شکّرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی
داخل کردن. در درون نهادن. بدرون دفع کردن. در میان راندن و داخل کنانیدن و بدرون آوردن. (ناظم الاطباء) : قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه در کردند. (گلستان سعدی) تختّم، انگشتری در کردن. (تاج المصادر بیهقی). تمتین، در کردن رشتۀ موی طرائق خیمه تا سر ستون ندرد خیمه را. (از منتهی الارب). - پیش درکردن، جلو انداختن. در پیش بردن: گله پیش درکرد و میرفت شاد شکیبنده می بود تا بامداد. نظامی. ، درج کردن. در میان نشاندن. (ناظم الاطباء)، مزج کردن. ریختن. نهادن: گل و شکر (گاه گل انگبین ساختن) به طشتی یا ملاکی چوبین یا طغاری سفالین در کنند، یک تو گل یک تو شکر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زمین آن از نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخوردطعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بیاوردند و بخوردنی درکردند و این رسم بماند. (مجمل التواریخ والقصص)، بیرون کردن. خارج کردن: در کردن کسی را از جائی، او را به رفتن داشتن. از آنجا بیرون کردن: آخر او را از این جا در کردید. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بدر کردن دست، بریدن آن. جدا ساختن از بدن. دور کردن از تن: درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم پاره ای بدزدید، حاکم فرمود که دستش بدر کنند. (گلستان سعدی). ، کم کردن: در کردن وزن ظرف از وزن چیزی، کم کردن وزن ظرف از وزن او. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رفتن: ظرف درکرده، ظرف در رفته. خالص. - خستگی درکردن، رفع خستگی کردن. - در کردن باد از...، بیرون کردن هوا از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بیختن. نخل، چنانکه چیزی را از الک و حریر: از الک یااز غربال یا از حریر در کردن، با الک و... بیختن. فرو گذاشتن با الک و غربال و حریر. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پالائیدن، چنانکه مایعی خره دار رااز خرقه ای. (یادداشت مرحوم دهخدا)، درتداول عامه، گشاد دادن. افکندن. انداختن: تفنگ یا توپ درکردن، گشاد دادن آن. گشاد دادن گلولۀ آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تیر از تفنگ و توپ و کمان و جز آن بیرون کردن. (ناظم الاطباء)، رها کردن.از اتصال بیرون آوردن، چنانکه در بافتنی. در بافندگی، گره یا گره ها از تار و پود فروگذاردن، پینه و وصله زدن. (از ناظم الاطباء)
داخل کردن. در درون نهادن. بدرون دفع کردن. در میان راندن و داخل کنانیدن و بدرون آوردن. (ناظم الاطباء) : قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه در کردند. (گلستان سعدی) تختّم، انگشتری در کردن. (تاج المصادر بیهقی). تمتین، در کردن رشتۀ موی طرائق خیمه تا سر ستون ندرد خیمه را. (از منتهی الارب). - پیش درکردن، جلو انداختن. در پیش بردن: گله پیش درکرد و میرفت شاد شکیبنده می بود تا بامداد. نظامی. ، درج کردن. در میان نشاندن. (ناظم الاطباء)، مزج کردن. ریختن. نهادن: گل و شکر (گاه گل انگبین ساختن) به طشتی یا ملاکی چوبین یا طغاری سفالین در کنند، یک تو گل یک تو شکر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زمین آن از نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخوردطعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بیاوردند و بخوردنی درکردند و این رسم بماند. (مجمل التواریخ والقصص)، بیرون کردن. خارج کردن: در کردن کسی را از جائی، او را به رفتن داشتن. از آنجا بیرون کردن: آخر او را از این جا در کردید. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بدر کردن دست، بریدن آن. جدا ساختن از بدن. دور کردن از تن: درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم پاره ای بدزدید، حاکم فرمود که دستش بدر کنند. (گلستان سعدی). ، کم کردن: در کردن وزن ظرف از وزن چیزی، کم کردن وزن ظرف از وزن او. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رفتن: ظرف درکرده، ظرف در رفته. خالص. - خستگی درکردن، رفع خستگی کردن. - در کردن باد از...، بیرون کردن هوا از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بیختن. نخل، چنانکه چیزی را از الک و حریر: از الک یااز غربال یا از حریر در کردن، با الک و... بیختن. فرو گذاشتن با الک و غربال و حریر. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پالائیدن، چنانکه مایعی خره دار رااز خرقه ای. (یادداشت مرحوم دهخدا)، درتداول عامه، گشاد دادن. افکندن. انداختن: تفنگ یا توپ درکردن، گشاد دادن آن. گشاد دادن گلولۀ آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تیر از تفنگ و توپ و کمان و جز آن بیرون کردن. (ناظم الاطباء)، رها کردن.از اتصال بیرون آوردن، چنانکه در بافتنی. در بافندگی، گره یا گره ها از تار و پود فروگذاردن، پینه و وصله زدن. (از ناظم الاطباء)
ترک بند و تسمۀ زین که بواسطۀ آن هر چیزی را در ترک اسب بندند. (ناظم الاطباء) ، جوالیقی در المعرب (ص 153) از قول ابوحاتم گوید اهل مکه کفل و سرین استر را درکون گویند وبر دراکین جمع بندند، و آن معرب از فارسی درکون است به معنی ’باب الاست’، بالای در. (ناظم الاطباء) ، سکوی نشیمن. (ناظم الاطباء)
ترک بند و تسمۀ زین که بواسطۀ آن هر چیزی را در ترک اسب بندند. (ناظم الاطباء) ، جوالیقی در المعرب (ص 153) از قول ابوحاتم گوید اهل مکه کفل و سرین استر را دَرْکون گویند وبر دَراکین جمع بندند، و آن معرب از فارسی دَرِکون است به معنی ’باب الاست’، بالای در. (ناظم الاطباء) ، سکوی نشیمن. (ناظم الاطباء)