افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. (منتهی الارب). لهیف. محصر. (دهار). مسکین. مضطر. مفهوت. ملجاء. (منتهی الارب). مندور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوائی. فرخی. سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایۀ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی). هرچند که بی رفیق و یارم درماندۀ خلق روزگارم. ناصرخسرو. شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم. ناصرخسرو. در کار خویش عاجز و درمانده نیستم فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام. ناصرخسرو. آنها که ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دل خسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197). بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد. مسعودسعد. دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار درمانده کارها کند از اضطرار خویش. ادیب صابر. در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن. سوزنی. خود صبر ز بن بکار درمانده تر است احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب. عمادی. نالندۀ فراقم وز من طبیب عاجز درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد. خاقانی. هر کجا اسبی، با بارخری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. ؟ (از تاج المآثر). مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان و چاشت. سعدی. بفرمود صاحب نظر بنده را که خوشنود کن مرد درمنده را. سعدی. چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان، سست و درمانده سخت. سعدی. نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟ سعدی. که درمانده ام دست گیر ای صنم بجان آمدم رحم کن بر تنم. سعدی. حال درماندگان کسی داند که به احوال خود فروماند. سعدی. دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 116). دل درماندگان بدست آور بر ستم پیشگان شکست آور. اوحدی. اًکناب، درمانده و بنده شدن زبان. خضد، درمانده از ایستادن. خنّوت، درماندۀ گول. عبام، درماندۀ گران جسم. عبکه، درماندۀدشمن روی. فدامه، قرد، درمانده به سخن شدن. مخضود،درمانده از استادن. هدّاب، درماندۀ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب). - درمانده در سخن، الکن. عاجز از سخن گفتن. طشاه. طشاءه. عفّاط. عفاطّی. عفطی ّ. فه ّ. هلبوث. (منتهی الارب) ، خسته و مانده (به معنی امروز). تعب: عی ّ. عیّی، عیّان، عیایاء، درمانده در کار. (منتهی الارب)
پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. (منتهی الارب). لهیف. محصر. (دهار). مسکین. مضطر. مفهوت. مُلْجاء. (منتهی الارب). مَندور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوائی. فرخی. سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایۀ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی). هرچند که بی رفیق و یارم درماندۀ خلق روزگارم. ناصرخسرو. شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم. ناصرخسرو. در کار خویش عاجز و درمانده نیستم فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام. ناصرخسرو. آنها که ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دل خسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197). بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد. مسعودسعد. دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار درمانده کارها کند از اضطرار خویش. ادیب صابر. در غم آن لعبت یوسف جمال چَه ْزنخ شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن. سوزنی. خود صبر ز بُن بکار درمانده تر است احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب. عمادی. نالندۀ فراقم وز من طبیب عاجز درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد. خاقانی. هر کجا اسبی، با بارخری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. ؟ (از تاج المآثر). مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان و چاشت. سعدی. بفرمود صاحب نظر بنده را که خوشنود کن مرد درمنده را. سعدی. چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان، سست و درمانده سخت. سعدی. نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟ سعدی. که درمانده ام دست گیر ای صنم بجان آمدم رحم کن بر تنم. سعدی. حال درماندگان کسی داند که به احوال خود فروماند. سعدی. دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 116). دل درماندگان بدست آور بر ستم پیشگان شکست آور. اوحدی. اًکناب، درمانده و بنده شدن زبان. خَضِد، درمانده از ایستادن. خِنَّوت، درماندۀ گول. عِبام، درماندۀ گران جسم. عَبَکه، درماندۀدشمن روی. فدامه، قَرَد، درمانده به سخن شدن. مخضود،درمانده از استادن. هَدّاب، درماندۀ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب). - درمانده در سخن، الکن. عاجز از سخن گفتن. طُشاه. طُشَاءه. عَفّاط. عِفاطّی. عِفْطی ّ. فَه ّ. هلبوث. (منتهی الارب) ، خسته و مانده (به معنی امروز). تَعِب: عَی ّ. عَیّی، عَیّان، عَیایاء، درمانده در کار. (منتهی الارب)
دهی از دهستان سلطانیه است که در بخش حومه شهرستان زنجان و 54 هزارگزی زنجان و 12 هزارگزی راه قیدار به سلطانیه قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است. و 650 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و رودخانه محلی است. محصول آنجا غله و بنشن و انگور است و شغل مردم آنجا زراعت و بافتن گلیم و قالیچه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان سلطانیه است که در بخش حومه شهرستان زنجان و 54 هزارگزی زنجان و 12 هزارگزی راه قیدار به سلطانیه قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است. و 650 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و رودخانه محلی است. محصول آنجا غله و بنشن و انگور است و شغل مردم آنجا زراعت و بافتن گلیم و قالیچه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)