آریامن. امیرالبحر خشیارشا، و او سرداری رشید و شجاع و عادل بود. در جدال سالامین، تمیستوکل با او مصاف داد. امیرالبحر مزبور بر یک کشتی بزرگ سوار بود و از آنجا تگ مترجر تیر و زوبین بر یونانیان میبارید، چنانکه از بالای دیواری ببارند. در این احوال آمیناس از اهل دسل و سوسیکلس از اهل پدیه، چنان با حرارت به او حمله کردند که دو کشتی بیکدیگر چسبیدند. اریامن بکشتی دشمن جست و پس از جدال ممتدی دو تن آتنی مزبور با ضربت های زوبین آنقدر فشار به او دادند، تا بالاخره او را بدریا افکندند. آرت میز، چون نعش او را در میان دیگر نعشها در دریا دید، آنرا بلند کرده بخشیارشا رسانید. (ایران باستان ص 826) ، داروی خوشبوی که درطعام کنند. (آنندراج) ، هر چیز بویا
آریامن. امیرالبحر خشیارشا، و او سرداری رشید و شجاع و عادل بود. در جدال سالامین، تمیستوکل با او مصاف داد. امیرالبحر مزبور بر یک کشتی بزرگ سوار بود و از آنجا تگ مترجر تیر و زوبین بر یونانیان میبارید، چنانکه از بالای دیواری ببارند. در این احوال آمیناس از اهل دِسِل و سوسیکلس از اهل پِدیه، چنان با حرارت به او حمله کردند که دو کشتی بیکدیگر چسبیدند. اریامن بکشتی دشمن جست و پس از جدال ممتدی دو تن آتنی مزبور با ضربت های زوبین آنقدر فشار به او دادند، تا بالاخره او را بدریا افکندند. آرت میز، چون نعش او را در میان دیگر نعشها در دریا دید، آنرا بلند کرده بخشیارشا رسانید. (ایران باستان ص 826) ، داروی خوشبوی که درطعام کنند. (آنندراج) ، هر چیز بویا
قریه ای در یک فرسنگی مرو که گروهی از اهل علم از آن برخاسته اند مانند علی بن ابراهیم سلمی، ابوالحسن مروزی دارانی... (معجم البلدان). از بخشهای شهر قدیم طوس. (نخبهالدهر دمشقی ص 225). رجوع به دارگان شود
قریه ای در یک فرسنگی مرو که گروهی از اهل علم از آن برخاسته اند مانند علی بن ابراهیم سلمی، ابوالحسن مروزی دارانی... (معجم البلدان). از بخشهای شهر قدیم طوس. (نخبهالدهر دمشقی ص 225). رجوع به دارگان شود
یکی از بخشهای سه گانه شهرستان میانه که از شمال محدود است به شهرستان سراب و از جنوب به بخش مرکزی و از خاور به بخش ترک و بستان آباد شهرستان تبریز. این بخش عموماً کوهستانی و سردسیر و دارای آب و هوای سالم است. قراء آن همه در دره های ارتفاعات بزکش واقع است و آب این بخش از رودخانه های کوچک محلی بزرلیق، ایشلیق و النجارق تأمین میگردد. راه شوسۀ تبریز از دهستان تیرچایی و بروانان این بخش میگذرد وغیر از دهات ایشلیق کلاله، خواجه ده، اونیلق و ترکمان که دارای راه ماشین رو تسطیح شده می باشند و دیگر آبادیهای واقع در کنار شوسه، بقیۀ دهات آن دارای راه مالرو است و خط آهن میانه به مراغه از جنوب دهستان اوچ تپۀ بخش عبور می نماید. جمع 120 آبادی با 59089 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یکی از بخشهای سه گانه شهرستان میانه که از شمال محدود است به شهرستان سراب و از جنوب به بخش مرکزی و از خاور به بخش ترک و بستان آباد شهرستان تبریز. این بخش عموماً کوهستانی و سردسیر و دارای آب و هوای سالم است. قراء آن همه در دره های ارتفاعات بزکش واقع است و آب این بخش از رودخانه های کوچک محلی بزرلیق، ایشلیق و النجارق تأمین میگردد. راه شوسۀ تبریز از دهستان تیرچایی و بروانان این بخش میگذرد وغیر از دهات ایشلیق کلاله، خواجه ده، اونیلق و ترکمان که دارای راه ماشین رو تسطیح شده می باشند و دیگر آبادیهای واقع در کنار شوسه، بقیۀ دهات آن دارای راه مالرو است و خط آهن میانه به مراغه از جنوب دهستان اوچ تپۀ بخش عبور می نماید. جمع 120 آبادی با 59089 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لقب طایفه ای هم هست از ترکان بی اعتدال. گویند این طایفه از اولاد یافث بن نوح نیستند. (برهان). نام طایفه ای است معروف و مشهور از گرگان استراباد تا خوارزم و از آنجا تا بلخ و بخاراو سمرقند و مرو و سرخس. ایلات ایشان صحرانشینی کنند و به خیمه و خرگاه و الاچیق، ییلاق و قشلاق گزینند و چندین طایفه اند و بعضی از ایشان در آذربایجان سالها سلطنت داشتند و در تواریخ مسطور است. (از انجمن آرا) (آنندراج). لقب طایفه ای معروف که در پایه فروتر از ترکان اند. (آنندراج) (بهارعجم). نام قومی از ترک... و در سراج نوشته که چون اینها از ترکان پایه کمتر دارند چنین موسوم شدند یعنی مانند ترکان و بعضی نوشته که مرکب نیست. (غیاث اللغات). اصلی است ترکان را به غایت نامردم و ناداشتند وقیل به فتح تا. (شرفنامۀ منیری). طایفه ای از ترکان صحرانشین که اکنون مطیع و منقاد و محکوم دولت روس اند و در ترکستان متفرق باشد. (ناظم الاطباء). ترکمان یا ترکمن نام قومی است ترک در آسیای مرکزی. این نام از قرن پنجم هجری (یازدهم میلادی) نخست به شکل جمع فارسی ’ترکمانان’ توسط نویسندگان ایرانی مانند گردیزی وابوالفضل بیهقی استعمال شده و بهمان معنی که اغز درترکی و غز در عربی و فارسی بکار رفته. میدانیم که غزان نخست در مغولستان سکونت داشتند و در کتیبه های ارخون متعلق به قرن هشتم میلادی، ذکر ایشان در مغولستان رفته. اغزان مزبور را ترک محسوب داشته اند نه ترکمان، ترکمانان، را فقط در جانب مغرب یاد کرده اند، نخست با تلفظ ’تو کو مونگ در دایره المعارف چینی قرن هشتم میلادی (تونگ تین فصل 193). بقول تونگ تین، کلمه توکومنگ نام دیگریست که بکشور سوک تاک یعنی کشور آلانان اطلاق شده و اینان در آغاز تاریخ میلادی در مشرق تا مسیر سفلای سیردریا مستقر بودند و آنجا در قرن چهارم هجری قمری (دهم میلادی) مقر اصلی اغزان بود. در کتب جغرافیایی عرب، ترکمان (الترکمان یا الترکمانیون) فقط توسط مقدسی در شرح چند شهر واقع در شمال و شمال غربی ’اربیجاب’ یا ’سیرام’ که موقع آن درست معلوم نیست، آمده در باب اصل کلمه ترکمان در قرن پنجم اطلاعی نداشته و اینکه آن را از ترکیب فارسی ’ترک مانند’ گرفته اند. (محمد کاشغری ج 3 ص 307). وجه اشتقاقی عامیانه است (همین وجه اشتقاق درمتن برهان نقل شده است). بعلت مهاجرت های ترکمانان بسوی مغرب، زبان و قیافۀ آنان تعدیل شد، بقسمی که بین ایشان و بقیۀ ترکمانان فقط شباهتی مختصر باقی ماند. امروزه ترکمانان در آسیای مرکزی و شمال گرگان و خراسان سکونت دارند. سلسله های ترکمان که در ایران دورۀ اسلامی حکومت کرده اند: قراقوینلو (780- 874 هجری قمری) ، آق قوینلو (780- 980 هجری قمری) ، قاجاریه (210- هجری قمری 1304 هجری قمری). (حاشیۀ برهان چ معین). ج، تراکمه:... را فرموده ایم با جمله ترکمانان نیشابور نزدیک تو آیند... و ترکمانانرا دل گرم کرده. بخمارتاش سپرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267). از خراسان به حدیث ترکمانان و آمدن ایشان به حدود مرو و سرخس و بادغیس و باورد وفسادهای بافراط که میرود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 440). و دو سالار محتشم نیز با لشکرها به بلخ و تخارستان اند. چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن و از بیابان برآمدن. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 453). مرطغرل ترکمان و جغری را با بخت نبود و با مهی کاری. ناصرخسرو. از شیر شتر خوشی نجویم چون ترشی ترکمان ببینم. خاقانی. و تاختن ترک و ترکمان از دیگر جانب و آنچه یافتندی به غارت بردندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133). مشتری را ماهئی صید و کمانی زیر دست آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته. خاقانی. ترکمان را گر سگی باشد بدر بر درش بنهاده باشد رو و سر. مولوی. بر در خرگه سگان ترکمان چاپلوسی کرده پیش میهمان. مولوی. تا نشان پای اسبت گم کنند ترکمانا نعل را وارونه زن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ترکمانی نام جنت می شنید گفت آنجا غارت و تاراج هست. (یادداشت مرحوم دهخدا). خطۀ ایران زمین را چون سلیمان زمان یافت در زیر نگین آمد خطاب از آسمان کاین زمان شمشیر کین بر ترک ترکان آزمای در دیار ترکمان نه ترک مان نه ترکمان. سلمان (از شرفنامۀ منیری)
لقب طایفه ای هم هست از ترکان بی اعتدال. گویند این طایفه از اولاد یافث بن نوح نیستند. (برهان). نام طایفه ای است معروف و مشهور از گرگان استراباد تا خوارزم و از آنجا تا بلخ و بخاراو سمرقند و مرو و سرخس. ایلات ایشان صحرانشینی کنند و به خیمه و خرگاه و الاچیق، ییلاق و قشلاق گزینند و چندین طایفه اند و بعضی از ایشان در آذربایجان سالها سلطنت داشتند و در تواریخ مسطور است. (از انجمن آرا) (آنندراج). لقب طایفه ای معروف که در پایه فروتر از ترکان اند. (آنندراج) (بهارعجم). نام قومی از ترک... و در سراج نوشته که چون اینها از ترکان پایه کمتر دارند چنین موسوم شدند یعنی مانند ترکان و بعضی نوشته که مرکب نیست. (غیاث اللغات). اصلی است ترکان را به غایت نامردم و ناداشتند وقیل به فتح تا. (شرفنامۀ منیری). طایفه ای از ترکان صحرانشین که اکنون مطیع و منقاد و محکوم دولت روس اند و در ترکستان متفرق باشد. (ناظم الاطباء). ترکمان یا ترکمن نام قومی است ترک در آسیای مرکزی. این نام از قرن پنجم هجری (یازدهم میلادی) نخست به شکل جمع فارسی ’ترکمانان’ توسط نویسندگان ایرانی مانند گردیزی وابوالفضل بیهقی استعمال شده و بهمان معنی که اغز درترکی و غز در عربی و فارسی بکار رفته. میدانیم که غزان نخست در مغولستان سکونت داشتند و در کتیبه های ارخون متعلق به قرن هشتم میلادی، ذکر ایشان در مغولستان رفته. اغزان مزبور را ترک محسوب داشته اند نه ترکمان، ترکمانان، را فقط در جانب مغرب یاد کرده اند، نخست با تلفظ ’تو کو مونگ در دایره المعارف چینی قرن هشتم میلادی (تونگ تین فصل 193). بقول تونگ تین، کلمه توکومنگ نام دیگریست که بکشور سوک تاک یعنی کشور آلانان اطلاق شده و اینان در آغاز تاریخ میلادی در مشرق تا مسیر سفلای سیردریا مستقر بودند و آنجا در قرن چهارم هجری قمری (دهم میلادی) مقر اصلی اغزان بود. در کتب جغرافیایی عرب، ترکمان (الترکمان یا الترکمانیون) فقط توسط مقدسی در شرح چند شهر واقع در شمال و شمال غربی ’اربیجاب’ یا ’سیرام’ که موقع آن درست معلوم نیست، آمده در باب اصل کلمه ترکمان در قرن پنجم اطلاعی نداشته و اینکه آن را از ترکیب فارسی ’ترک مانند’ گرفته اند. (محمد کاشغری ج 3 ص 307). وجه اشتقاقی عامیانه است (همین وجه اشتقاق درمتن برهان نقل شده است). بعلت مهاجرت های ترکمانان بسوی مغرب، زبان و قیافۀ آنان تعدیل شد، بقسمی که بین ایشان و بقیۀ ترکمانان فقط شباهتی مختصر باقی ماند. امروزه ترکمانان در آسیای مرکزی و شمال گرگان و خراسان سکونت دارند. سلسله های ترکمان که در ایران دورۀ اسلامی حکومت کرده اند: قراقوینلو (780- 874 هجری قمری) ، آق قوینلو (780- 980 هجری قمری) ، قاجاریه (210- هجری قمری 1304 هجری قمری). (حاشیۀ برهان چ معین). ج، تراکمه:... را فرموده ایم با جمله ترکمانان نیشابور نزدیک تو آیند... و ترکمانانرا دل گرم کرده. بخمارتاش سپرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267). از خراسان به حدیث ترکمانان و آمدن ایشان به حدود مرو و سرخس و بادغیس و باورد وفسادهای بافراط که میرود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 440). و دو سالار محتشم نیز با لشکرها به بلخ و تخارستان اند. چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن و از بیابان برآمدن. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 453). مرطغرل ترکمان و جغری را با بخت نبود و با مهی کاری. ناصرخسرو. از شیر شتر خوشی نجویم چون ترشی ترکمان ببینم. خاقانی. و تاختن ترک و ترکمان از دیگر جانب و آنچه یافتندی به غارت بردندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133). مشتری را ماهئی صید و کمانی زیر دست آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته. خاقانی. ترکمان را گر سگی باشد بدر بر درش بنهاده باشد رو و سر. مولوی. بر در خرگه سگان ترکمان چاپلوسی کرده پیش میهمان. مولوی. تا نشان پای اسبت گم کنند ترکمانا نعل را وارونه زن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ترکمانی نام جنت می شنید گفت آنجا غارت و تاراج هست. (یادداشت مرحوم دهخدا). خطۀ ایران زمین را چون سلیمان زمان یافت در زیر نگین آمد خطاب از آسمان کاین زمان شمشیر کین بر ترک ترکان آزمای در دیار ترکمان نه ترک مان نه ترکمان. سلمان (از شرفنامۀ منیری)
کنایه از فاسق و فاجر و بدگمان و عاصی و مجرم و گناهکار و آلودۀ معصیت و ملوث باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از فاسق و فاجر. (غیاث اللغات) (آنندراج). فاسق. (فرهنگ رشیدی). آلودۀ معصیت. (اوبهی) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). گنهکار و معیوب و ملوث در چیزی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از فاسق و عاصی و گنهکار بود. (انجمن آرا) : در کلۀ مصاف پیوستن... کار لنگان و لوکان و بی فرهنگانست و کار تردامنان و نامردان. (مقامات حمیدی). تردامنی که ننگ وجود است گوهرش دریا نشسته خشک لب از دامن ترش. مجیر بیلقانی (از آنندراج). تردامنان چو سر بگریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. ملکت گرفته رهزنان برده بکین اهریمنان دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته. خاقانی. آتشین داری زبان زآن دل سیاهی چون چراغ گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا. خاقانی. عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست عاشقان را عقل تردامن گریبانگیر نیست. نظامی (از انجمن آرا). بود تردامن در اول چون زنان وآخر اندر کار تو مردانه شد. عطار. چه خیر آید از نفس تردامنش که صحبت بود با مسیح و منش ؟ (بوستان). برآمد خروش از هوادار چست که تردامنان را بود عهد سست. (بوستان). چرا دامن آلوده را حد زنم چو خود را شناسم که تردامنم ؟ سعدی. در درون ریاض او نرود هیچ تردامنی جز آب زلال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 9). و تردامنی سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). سر سودای تو در دیده بماندی پنهان چشم تردامن اگر فاش نکردی رازم. حافظ. هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد هر پاکروی که بود تردامن شد. حافظ. منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است. فیض دکنی
کنایه از فاسق و فاجر و بدگمان و عاصی و مجرم و گناهکار و آلودۀ معصیت و ملوث باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از فاسق و فاجر. (غیاث اللغات) (آنندراج). فاسق. (فرهنگ رشیدی). آلودۀ معصیت. (اوبهی) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). گنهکار و معیوب و ملوث در چیزی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از فاسق و عاصی و گنهکار بود. (انجمن آرا) : در کلۀ مصاف پیوستن... کار لنگان و لوکان و بی فرهنگانست و کار تردامنان و نامردان. (مقامات حمیدی). تردامنی که ننگ وجود است گوهرش دریا نشسته خشک لب از دامن ترش. مجیر بیلقانی (از آنندراج). تردامنان چو سر بگریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. ملکت گرفته رهزنان برده بکین اهریمنان دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته. خاقانی. آتشین داری زبان زآن دل سیاهی چون چراغ گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا. خاقانی. عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست عاشقان را عقل تردامن گریبانگیر نیست. نظامی (از انجمن آرا). بود تردامن در اول چون زنان وآخر اندر کار تو مردانه شد. عطار. چه خیر آید از نفس تردامنش که صحبت بود با مسیح و منش ؟ (بوستان). برآمد خروش از هوادار چست که تردامنان را بود عهد سست. (بوستان). چرا دامن آلوده را حد زنم چو خود را شناسم که تردامنم ؟ سعدی. در درون ریاض او نرود هیچ تردامنی جز آب زلال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 9). و تردامنی سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). سر سودای تو در دیده بماندی پنهان چشم تردامن اگر فاش نکردی رازم. حافظ. هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد هر پاکروی که بود تردامن شد. حافظ. منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست هرکه نَبْوَد پاکدامن در حرم نامحرم است. فیض دکنی
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
از نواحی دارابجرد بوده است که در فارسنامۀ ابن البلخی (ص 131) چنین توصیف شده است: حسو و دراکان و مص و رستاق الرستاق، این جمله از نواحی دارابجرد است و هوای آن گرمسیر است و درختان خرما باشد و آب روان و دیگر میوه ها باشد. و تنگ رنبه اندرین نواحی است
از نواحی دارابجرد بوده است که در فارسنامۀ ابن البلخی (ص 131) چنین توصیف شده است: حسو و دراکان و مص و رستاق الرستاق، این جمله از نواحی دارابجرد است و هوای آن گرمسیر است و درختان خرما باشد و آب روان و دیگر میوه ها باشد. و تنگ رنبه اندرین نواحی است
تخم سپندان را گویند، و به فارسی تخم تره تیزک و خردل فارسی همان است و چون آن را درآتش ریزند از دود آن تمام گزندگان بگریزند. (آنندراج). تخم سپندان، مأخوذ از یونانی. (ناظم الاطباء)
تخم سپندان را گویند، و به فارسی تخم تره تیزک و خردل فارسی همان است و چون آن را درآتش ریزند از دود آن تمام گزندگان بگریزند. (آنندراج). تخم سپندان، مأخوذ از یونانی. (ناظم الاطباء)
در این لغت خلاف است. صاحب فرهنگ به فتح اول و میم نوشته و میگوید: شیری است که از کوچکی و خردی راهزن باشد و ملاسروری در مجمعالفرس به فتح اول و ضم میم آورده و گفته است شیری باشد که بر طعام ریزند و صاحب مؤیدالفضلاء گوید: آن شیرکه بر طعام ریزند و هیچیک شاهد نیاورده اند. والله اعلم. (برهان). محشی قدیمترین نسخۀ خطی برهان که متعلق به کتاب خانه ملی تهران است نویسد: ’عجب است فرکامج را با خاء مینویسد و این سهل است، شاید به سهو کاتب راجع شود. لیکن در معنی میگوید: شیری است که... و نیافته که این لغت مرکب از فر و کامج است که فر به معنی بالا و کامج شیر با دوغ پخته است...’. اما باید دانست که کامخ در عربی معرب کامه و جمع آن کوامخ است. لغت فرکامخ مرکب است از فر به معنی بر و پیش + کامخ به معنی کامه و مجموعاً یعنی آنچه روی کامخ ریخته شود که شیر باشد و مؤلف فرهنگ جهانگیری شیر آشامیدنی را شیر درنده پنداشته است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
در این لغت خلاف است. صاحب فرهنگ به فتح اول و میم نوشته و میگوید: شیری است که از کوچکی و خردی راهزن باشد و ملاسروری در مجمعالفرس به فتح اول و ضم میم آورده و گفته است شیری باشد که بر طعام ریزند و صاحب مؤیدالفضلاء گوید: آن شیرکه بر طعام ریزند و هیچیک شاهد نیاورده اند. والله اعلم. (برهان). محشی قدیمترین نسخۀ خطی برهان که متعلق به کتاب خانه ملی تهران است نویسد: ’عجب است فرکامج را با خاء مینویسد و این سهل است، شاید به سهو کاتب راجع شود. لیکن در معنی میگوید: شیری است که... و نیافته که این لغت مرکب از فر و کامج است که فر به معنی بالا و کامج شیر با دوغ پخته است...’. اما باید دانست که کامخ در عربی معرب کامه و جمع آن کوامخ است. لغت فرکامخ مرکب است از فر به معنی بر و پیش + کامخ به معنی کامه و مجموعاً یعنی آنچه روی کامخ ریخته شود که شیر باشد و مؤلف فرهنگ جهانگیری شیر آشامیدنی را شیر درنده پنداشته است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
دوایی است که آن را حندقوقی گویند و به فارسی انده قوقو خوانند و بر کلف مالند نافع باشد. (برهان) (آنندراج). اسم فارسی حندقوقی است. (فهرست مخزن الادویه). رزق. حندقوق. (اقرب الموارد).
درخت سدر که کنار نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به کنار شود، شبدر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شبدر شود
دوایی است که آن را حندقوقی گویند و به فارسی انده قوقو خوانند و بر کلف مالند نافع باشد. (برهان) (آنندراج). اسم فارسی حندقوقی است. (فهرست مخزن الادویه). رزق. حندقوق. (اقرب الموارد).
درخت سدر که کُنار نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به کنار شود، شبدر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شبدر شود
دریازننده. دزد دریایی. ج، دریازنان. قرصان. قراصین. (یادداشت مرحوم دهخدا). بارجه. و رجوع به بارجه شود، لقب انگلیسیان در همه جهان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دریازننده. دزد دریایی. ج، دریازنان. قُرصان. قَراصین. (یادداشت مرحوم دهخدا). بارجه. و رجوع به بارجه شود، لقب انگلیسیان در همه جهان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
والی ایرانی که در جنگ داریوش سوم و اسکندر در گرانیک (334 قبل از میلاد) با مم نن یونانی فرماندهی جناح چپ سپاه داریوش را داشت و هر یک از آن دو بر دسته های خود ریاست داشت. آرّیان مورخ نام او را ارسامس نوشته و همین باید صحیح باشد، زیرا یونانی شدۀ ارشام است. (ایران باستان ص 1250). او در جنگ ایسّوس کشته شد، توانسته. رجوع به ارستن شود
والی ایرانی که در جنگ داریوش سوم و اسکندر در گرانیک (334 قبل از میلاد) با مِم نُن یونانی فرماندهی جناح چپ سپاه داریوش را داشت و هر یک از آن دو بر دسته های خود ریاست داشت. آرّیان مورخ نام او را ارسامِس نوشته و همین باید صحیح باشد، زیرا یونانی شدۀ ارشام است. (ایران باستان ص 1250). او در جنگ ایسّوس کشته شد، توانسته. رجوع به ارستن شود
دهی است از دهستان چناررود بخش آخورۀ شهرستان فریدن واقع در 46 هزارگزی جنوب خاوری آخوره و 5 هزارگزی راه چادگان به تنگ گزی، با 149 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان چناررود بخش آخورۀ شهرستان فریدن واقع در 46 هزارگزی جنوب خاوری آخوره و 5 هزارگزی راه چادگان به تنگ گزی، با 149 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
شهری در جنوب شرقی نروژ در کنار رود درامن و بر رأس آبدرۀ درامن، که از مراکز مهم صنعتی و داد و ستد است و از مصنوعاتش کاغذ و منسوجات میباشد و دارای 30935 تن سکنه است. (از دائره المعارف فارسی)
شهری در جنوب شرقی نروژ در کنار رود درامن و بر رأس آبدرۀ درامن، که از مراکز مهم صنعتی و داد و ستد است و از مصنوعاتش کاغذ و منسوجات میباشد و دارای 30935 تن سکنه است. (از دائره المعارف فارسی)