ده کوچکی است از دهستان سرنبان بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 36هزارگزی شمال خاوری زرند و سه هزارگزی خاور راه مالرو خانوک به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان سرنبان بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 36هزارگزی شمال خاوری زرند و سه هزارگزی خاور راه مالرو خانوک به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 84هزارگزی جنوب خاوری مشیز و سر راه مالرو در گنج به چهارطاق، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 84هزارگزی جنوب خاوری مشیز و سر راه مالرو در گنج به چهارطاق، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دریاگرفتگی. دریارونده. رونده در دریا. آنکه در دریا رود. دریاگذار. دریاپیما. از عالم (از قبیل) آتش رو و موکب رو. (آنندراج). سفرکننده در دریا. (ناظم الاطباء). دریانورد: کله خود دریاروان چون حباب بر آراسته خود همه روی آب. ملاعبداﷲهاتفی (از آنندراج)
دریاگرفتگی. دریارونده. رونده در دریا. آنکه در دریا رود. دریاگذار. دریاپیما. از عالم (از قبیل) آتش رو و موکب رو. (آنندراج). سفرکننده در دریا. (ناظم الاطباء). دریانورد: کله خود دریاروان چون حباب بر آراسته خود همه روی آب. ملاعبداﷲهاتفی (از آنندراج)
دهی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 77هزارگزی جنوب خاوری مشیز و دوهزارگزی خاور چهارطاق، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 77هزارگزی جنوب خاوری مشیز و دوهزارگزی خاور چهارطاق، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 84هزارگزی شمال باختری کرمان و 4هزارگزی باختر راه مالرو شاهزاده محمد به چترود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 84هزارگزی شمال باختری کرمان و 4هزارگزی باختر راه مالرو شاهزاده محمد به چترود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب). - خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن: خویش را رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو خویشتن را درمچین. مولوی. - درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن. - ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن: در زیر ظل عون تو کردم پناه خود درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل. سوزنی. سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم. حافظ
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب). - خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن: خویش را رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو خویشتن را درمچین. مولوی. - درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن. - ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن: در زیر ظل عون تو کردم پناه خود درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل. سوزنی. سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم. حافظ