بمعنی چسبیدن است خواه چیزی را بچیزی بچسبانند و خواه بدست محکم بگیرند. (برهان). بمعنی چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). چسپیدن و ملصق شدن و پیوستن. (ناظم الاطباء). مبدل چسپیدن است. (فرهنگ نظام). چپسیدن و چسپیدن. ملصق شدن. دوسیدن. بشلیدن. التصاق. التزاق. التساق. و رجوع به چپسیدن و چسپیدن شود: درفناها این بقاها دیده ای بر بقای جسم خود چفسیده ای. مولوی. تو زآبی دان و هم برآب چفس چونکه داری آب از آتش متفس. مولوی (از انجمن آرا). سعی در تنقیص قدر خویش کرد هرکه کرد اهمال در تکمیل نفس بارها ای نفس نافرمان شوم گفتمت از حرص بر دنیا مچفس. ابن یمین (از انجمن آرا). و رجوع به چپسیدن و چسبیدن و چسپیدن شود، میل کردن و منحرف شدن از راست: پس چون از آتش سخن بتفسید و از جادۀ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی). - برچفسیدن، بمعنی پیوستن و متصل شدن بچیزی یا کسی: مرا اﷲ می آرد و میبرد هر زمانی، گوئی من به اﷲ برچفسیده ام. (کتاب المعارف). تو ز طفلی چون سببها دیده ای در سبب از جهل برچفسیده ای. مولوی. از خیال دشمن و تصویر اوست که تو بر چفسیده ای بر یار و دوست. مولوی. - فروچفسیدن به چیزی، بمعنی سخت و محکم گرفتن آنچیز را: با تاج سرخ و به هر دو دست بر شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص). و بدست چپ بر قبضۀ شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص)
بمعنی چسبیدن است خواه چیزی را بچیزی بچسبانند و خواه بدست محکم بگیرند. (برهان). بمعنی چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). چسپیدن و ملصق شدن و پیوستن. (ناظم الاطباء). مبدل چسپیدن است. (فرهنگ نظام). چپسیدن و چسپیدن. ملصق شدن. دوسیدن. بشلیدن. التصاق. التزاق. التساق. و رجوع به چپسیدن و چسپیدن شود: درفناها این بقاها دیده ای بر بقای جسم خود چفسیده ای. مولوی. تو زآبی دان و هم برآب چفس چونکه داری آب از آتش متفس. مولوی (از انجمن آرا). سعی در تنقیص قدر خویش کرد هرکه کرد اهمال در تکمیل نفس بارها ای نفس نافرمان شوم گفتمت از حرص بر دنیا مچفس. ابن یمین (از انجمن آرا). و رجوع به چپسیدن و چسبیدن و چسپیدن شود، میل کردن و منحرف شدن از راست: پس چون از آتش سخن بتفسید و از جادۀ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی). - برچفسیدن، بمعنی پیوستن و متصل شدن بچیزی یا کسی: مرا اﷲ می آرد و میبرد هر زمانی، گوئی من به اﷲ برچفسیده ام. (کتاب المعارف). تو ز طفلی چون سببها دیده ای در سبب از جهل برچفسیده ای. مولوی. از خیال دشمن و تصویر اوست که تو بر چفسیده ای بر یار و دوست. مولوی. - فروچفسیدن به چیزی، بمعنی سخت و محکم گرفتن آنچیز را: با تاج سرخ و به هر دو دست بر شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص). و بدست چپ بر قبضۀ شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص)
درخشیدن که تابان و منور بودن باشد. (از برهان). نیک روشن و تابان نمودن و گشتن. (شرفنامۀ منیری). تابان و منور بودن. پرتو افکندن. تابیدن. تافتن. تشعشع. لامع شدن. لمعان یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بصیص. (تاج المصادر بیهقی). بروق. خفق. (دهار) : اسک (به خوزستان) دهی است بزرگ به براکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درفشد شب و روز. (حدود العالم). درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پردۀ لاجورد. فردوسی. درفشیدن تیغهای بنفش چو بینید با کاویانی درفش. فردوسی. بزرگی و شرف و دولت و سعادت و ملک همی درفشد از این فرخجسته پرده سرای. فرخی. همی درفشد از او همچنانکه از پدرش جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ. فرخی. آنکه همی درفشد از روی او رادی و فضل و فره ایزدی. فرخی. چون ماه و زهره در ظلمت شب می درفشید. (سندبادنامه ص 175). درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشان تر از چشمۀ آفتاب. نظامی. اًنکال، لمح،درفشیدن برق. (از منتهی الارب). خفی، به پهنا درفشیدن برق. (دهار). رف ّ، رفیف، درفشیدن لون نبات از سیرابی. ریق، عبقره، درفشیدن سراب. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار). ضاحک، سنگی که از کوه می درفشد به هر رنگی که باشد، لرزیدن. (برهان) (غیاث) : قطب دین شاه تهمتن که ز سهمش خورشید بدرفشد چو به کف قبضۀ خنجر گیرد. خواجوی کرمانی (از آنندراج)
درخشیدن که تابان و منور بودن باشد. (از برهان). نیک روشن و تابان نمودن و گشتن. (شرفنامۀ منیری). تابان و منور بودن. پرتو افکندن. تابیدن. تافتن. تشعشع. لامع شدن. لمعان یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بصیص. (تاج المصادر بیهقی). بروق. خفق. (دهار) : اسک (به خوزستان) دهی است بزرگ به براکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درفشد شب و روز. (حدود العالم). درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پردۀ لاجورد. فردوسی. درفشیدن تیغهای بنفش چو بینید با کاویانی درفش. فردوسی. بزرگی و شرف و دولت و سعادت و ملک همی درفشد از این فرخجسته پرده سرای. فرخی. همی درفشد از او همچنانکه از پدرش جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ. فرخی. آنکه همی درفشد از روی او رادی و فضل و فره ایزدی. فرخی. چون ماه و زهره در ظلمت شب می درفشید. (سندبادنامه ص 175). درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشان تر از چشمۀ آفتاب. نظامی. اًنکال، لمح،درفشیدن برق. (از منتهی الارب). خفی، به پهنا درفشیدن برق. (دهار). رَف ّ، رَفیف، درفشیدن لون نبات از سیرابی. ریق، عبقره، درفشیدن سراب. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار). ضاحک، سنگی که از کوه می درفشد به هر رنگی که باشد، لرزیدن. (برهان) (غیاث) : قطب دین شاه تهمتن که ز سهمش خورشید بدرفشد چو به کف قبضۀ خنجر گیرد. خواجوی کرمانی (از آنندراج)
رسیدن. اندر رسیدن. فرا رسیدن. درپیوستن. در عقب آمدن. ملحق شدن. پیوستن. اتباع. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ادراک. (از منتهی الارب). الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدارک. (تاریخ بیهقی). درک. (منتهی الارب) .رهق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). لحاق. (تاج المصادر بیهقی). لحوق. (ترجمان القرآن جرجانی). لقیه. (دهار). آمدن. ورود کردن. (ناظم الاطباء) : پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش. ناصرخسرو. سلام من بر شما باد ای اهل گورها، رحمت خدا بر آنها باد که پیش از شما رفتند و بر آنان که از پس شما خواهند رفت وما ان شأاﷲ به شما دررسیم. (قصص الانبیاء ص 235). ، واصل شدن. آمدن. رسیدن. وارد شدن. داخل شدن. فرا رسیدن: امروز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 118). پس از رسیدن ما (مسعود) به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم راکه از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام، فریضه باشد که امروز دررسد. (تاریخ بیهقی). پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). پس از آن چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). خطاب رب العزه در رسید که شما راست می گویید. (قصص الانبیاء ص 17). مائده از آسمان در می رسید بی شری و بیع و بی گفت و شنید. مولوی. و آنکه پایش در ره کوشش شکست دررسید او را براق و برنشست. مولوی. ساده مردی چاشتگاهی دررسید در سرا عدل سلیمانی دوید. مولوی. خاک قارون را چو فرمان دررسید با زر و تختش به قعر خود کشید. مولوی. که فردا چو پیک اجل دررسد به حکم ضرورت زبان درکشی. سعدی. ای دوست روزها تو مقیم درش بباش باشد که دررسد شب قدر وصال دوست. سعدی. اکتناه، دررسیدن به کنه چیزی. دراء، زود دررسیدن توجبه و دور شدن.دراک، دررسیدن اسپ جانور دشتی را. مأل، مأله، دررسیدن کار بر غفلت و بیخبری که آمادۀ آن نبود و نمی دانست. (از منتهی الارب)، تحقیق کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درنگریستن: در بابهای علم نکو دررس مشتاب بی دلیل سوی دریا. ناصرخسرو. آنست امامت که خدا داده علی را برخوان تو ز فرمان و به اخبار تو دررس. ناصرخسرو. ، پخته شدن. پختن. رسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نضج. به نضج رسیدن: میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو وانار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). بایزید گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکره الاولیاء عطار)، تربیه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بالغ شدن. شایستۀ ارجاع کار شدن: امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند. پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را (حصیری و پسرش را) برانداختن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170)، به بار نشستن. کامل شدن: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید. (تاریخ بیهقی)، صادر شدن. اتفاق افتادن. واقع شدن، روبرو و برابر آمدن. (ناظم الاطباء)، فراهم شدن
رسیدن. اندر رسیدن. فرا رسیدن. درپیوستن. در عقب آمدن. ملحق شدن. پیوستن. اتباع. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ادراک. (از منتهی الارب). الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدارک. (تاریخ بیهقی). درک. (منتهی الارب) .رهق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). لحاق. (تاج المصادر بیهقی). لحوق. (ترجمان القرآن جرجانی). لقیه. (دهار). آمدن. ورود کردن. (ناظم الاطباء) : پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش. ناصرخسرو. سلام من بر شما باد ای اهل گورها، رحمت خدا بر آنها باد که پیش از شما رفتند و بر آنان که از پس شما خواهند رفت وما ان شأاﷲ به شما دررسیم. (قصص الانبیاء ص 235). ، واصل شدن. آمدن. رسیدن. وارد شدن. داخل شدن. فرا رسیدن: امروز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 118). پس از رسیدن ما (مسعود) به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم راکه از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام، فریضه باشد که امروز دررسد. (تاریخ بیهقی). پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). پس از آن چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). خطاب رب العزه در رسید که شما راست می گویید. (قصص الانبیاء ص 17). مائده از آسمان در می رسید بی شری و بیع و بی گفت و شنید. مولوی. و آنکه پایش در ره کوشش شکست دررسید او را براق و برنشست. مولوی. ساده مردی چاشتگاهی دررسید در سرا عدل سلیمانی دوید. مولوی. خاک قارون را چو فرمان دررسید با زر و تختش به قعر خود کشید. مولوی. که فردا چو پیک اجل دررسد به حکم ضرورت زبان درکشی. سعدی. ای دوست روزها تو مقیم درش بباش باشد که دررسد شب قدر وصال دوست. سعدی. اکتناه، دررسیدن به کنه چیزی. دراء، زود دررسیدن توجبه و دور شدن.دراک، دررسیدن اسپ جانور دشتی را. مأل، مأله، دررسیدن کار بر غفلت و بیخبری که آمادۀ آن نبود و نمی دانست. (از منتهی الارب)، تحقیق کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درنگریستن: در بابهای علم نکو دررس مشتاب بی دلیل سوی دریا. ناصرخسرو. آنست امامت که خدا داده علی را برخوان تو ز فرمان و به اخبار تو دررس. ناصرخسرو. ، پخته شدن. پختن. رسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نضج. به نضج رسیدن: میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو وانار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). بایزید گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکره الاولیاء عطار)، تربیه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بالغ شدن. شایستۀ ارجاع کار شدن: امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند. پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را (حصیری و پسرش را) برانداختن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170)، به بار نشستن. کامل شدن: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید. (تاریخ بیهقی)، صادر شدن. اتفاق افتادن. واقع شدن، روبرو و برابر آمدن. (ناظم الاطباء)، فراهم شدن
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب). - خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن: خویش را رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو خویشتن را درمچین. مولوی. - درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن. - ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن: در زیر ظل عون تو کردم پناه خود درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل. سوزنی. سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم. حافظ
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب). - خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن: خویش را رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو خویشتن را درمچین. مولوی. - درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن. - ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن: در زیر ظل عون تو کردم پناه خود درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل. سوزنی. سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم. حافظ