پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن: چنانچون خو که درپیچد به گلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. بوالمثل. ، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). ای که با شیری تو درپیچیده ای بازگو رایی که اندیشیده ای. مولوی. امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تعنقش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نَول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن: چنانچون خو که درپیچد به گلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. بوالمثل. ، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). ای که با شیری تو درپیچیده ای بازگو رایی که اندیشیده ای. مولوی. امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تَعَنقُش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
درد برچیدن. کنایه از تیمار و بیمارداری و درد دیگری بر خود گرفتن. (آنندراج). پیشینیان عقیده داشته اند که اگر کسی از راه تنفس دیفتری و گلودرد مریضی را به خود انتقال دهد مریض شفا یابد، و بسیار می شده که مادران نسبت به فرزندان این کار را می کرده و دردچین فرزندان می شده اند. (گنجینۀ گنجوی ص 60) : پیش از آن بر راست و بر چپ می دوید که بچینم درد تو چیزی نچید. مولوی. هر که را باشد دلی می چیند از چشم تو درد هر که را نازی بود بیماردار چشم توست. صائب (از آنندراج). زردی از چهرۀ او نیر اعظم برداشت چیده درد از بدنش نرگس بیمار بتان. طالب آملی (از آنندراج). همچو بیماری که چیند درد بیماری وحید از خیال چشم بیمارش دل من خسته بود. وحید (از آنندراج). رجوع به دردچین شود
درد برچیدن. کنایه از تیمار و بیمارداری و درد دیگری بر خود گرفتن. (آنندراج). پیشینیان عقیده داشته اند که اگر کسی از راه تنفس دیفتری و گلودرد مریضی را به خود انتقال دهد مریض شفا یابد، و بسیار می شده که مادران نسبت به فرزندان این کار را می کرده و دردچین فرزندان می شده اند. (گنجینۀ گنجوی ص 60) : پیش از آن بر راست و بر چپ می دوید که بچینم درد تو چیزی نچید. مولوی. هر که را باشد دلی می چیند از چشم تو درد هر که را نازی بود بیماردار چشم توست. صائب (از آنندراج). زردی از چهرۀ او نیر اعظم برداشت چیده درد از بدنش نرگس بیمار بتان. طالب آملی (از آنندراج). همچو بیماری که چیند درد بیماری وحید از خیال چشم بیمارش دل من خسته بود. وحید (از آنندراج). رجوع به دردچین شود
درائیدن. گفتن. (برهان). سخن گفتن. حرف زدن. بیان کردن. (از ناظم الاطباء) : منگر سوی آن کسی که زبانش جز خرافات و فریه ندراید. ناصرخسرو. درم داری که از سختی دراید سر و کارش به بدبختی گراید. نظامی. نزاری، ز پاکیزه کاران درای ز پاکان و پاکیزه کاران سرای. (دستورنامۀنزاری قهستانی چ روسیه ص 48). رجوع به درائیدن شود. - ژاژ دراییدن، بیهوده گفتن. ژاژ خاییدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - هذیان دراییدن، هرزه دراییدن. (ناظم الاطباء). رجوع به هرزه دراییدن در همین ترکیبات و در ردیف خود شود. - هرزه دراییدن، یاوه و بیهوده گفتن و ابلهانه سخن گفتن و بیهوده و بی معنی سخن راندن. (ناظم الاطباء). هرزه لاییدن. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود، آواز کردن. (برهان). بانگ کردن. آواز دادن. (ناظم الاطباء)
درائیدن. گفتن. (برهان). سخن گفتن. حرف زدن. بیان کردن. (از ناظم الاطباء) : منگر سوی آن کسی که زبانش جز خرافات و فریه ندراید. ناصرخسرو. درم داری که از سختی دراید سر و کارش به بدبختی گراید. نظامی. نزاری، ز پاکیزه کاران درای ز پاکان و پاکیزه کاران سرای. (دستورنامۀنزاری قهستانی چ روسیه ص 48). رجوع به درائیدن شود. - ژاژ دراییدن، بیهوده گفتن. ژاژ خاییدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - هذیان دراییدن، هرزه دراییدن. (ناظم الاطباء). رجوع به هرزه دراییدن در همین ترکیبات و در ردیف خود شود. - هرزه دراییدن، یاوه و بیهوده گفتن و ابلهانه سخن گفتن و بیهوده و بی معنی سخن راندن. (ناظم الاطباء). هرزه لاییدن. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود، آواز کردن. (برهان). بانگ کردن. آواز دادن. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 31هزارگزی جنوب باختری شیروان و 9هزارگزی خاور راه مالرو عمومی امران به دولت آباد، با 888 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 31هزارگزی جنوب باختری شیروان و 9هزارگزی خاور راه مالرو عمومی امران به دولت آباد، با 888 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308). کاین جامه حلالی است درپوش با من به حلال زادگی کوش. نظامی. اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی. سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن: تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی. سعدی
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لُبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308). کاین جامه حلالی است درپوش با من به حلال زادگی کوش. نظامی. اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی. سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن: تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی. سعدی
کنایه از سرکشی و نافرمانی کردن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). سرکشی کردن. (رشیدی) : همان کن که پرسد ز تو کردگار نپیچی سر از شرم روز شمار. فردوسی. و گر سر بپیچم ز گفتار اوی هراسان شود دل ز آزار اوی. فردوسی. ببستند گردان ایران کمر جز از طوس نوذر که پیچید سر. فردوسی. سر از متابعت نپیچد. (گلستان سعدی). کمان ابروی جانان نمی پیچدسر از حافظ ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش. حافظ. ، اعراض کردن. رو برگرداندن. منصرف شدن. ترک گفتن. دست کشیدن از کاری یا چیزی: سوی شاه توران فرستم خبر که ما را ز کینه بپیچید سر. فردوسی. تو خواهشگری کن به نزدیک شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه. فردوسی. چو شد شاه باداد (خسرو پرویز) بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر. فردوسی. چو در داد شاه آورد کاستی بپیچد سرهر کس از راستی. اسدی. نپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین. نظامی. جوانان فرخندۀ بختور ز گفتار پیران نپیچند سر. سعدی. مخنث به از مرد شمشیرزن که روز وغا سر بپیچد چو زن. سعدی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت یار. سعدی. ، پیچیدن گیسو را. زینت دادن گیسو. آراستن مو
کنایه از سرکشی و نافرمانی کردن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). سرکشی کردن. (رشیدی) : همان کن که پرسد ز تو کردگار نپیچی سر از شرم روز شمار. فردوسی. و گر سر بپیچم ز گفتار اوی هراسان شود دل ز آزار اوی. فردوسی. ببستند گردان ایران کمر جز از طوس نوذر که پیچید سر. فردوسی. سر از متابعت نپیچد. (گلستان سعدی). کمان ابروی جانان نمی پیچدسر از حافظ ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش. حافظ. ، اعراض کردن. رو برگرداندن. منصرف شدن. ترک گفتن. دست کشیدن از کاری یا چیزی: سوی شاه توران فرستم خبر که ما را ز کینه بپیچید سر. فردوسی. تو خواهشگری کن به نزدیک شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه. فردوسی. چو شد شاه باداد (خسرو پرویز) بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر. فردوسی. چو در داد شاه آورد کاستی بپیچد سرهر کس از راستی. اسدی. نپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین. نظامی. جوانان فرخندۀ بختور ز گفتار پیران نپیچند سر. سعدی. مخنث به از مرد شمشیرزن که روز وغا سر بپیچد چو زن. سعدی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت یار. سعدی. ، پیچیدن گیسو را. زینت دادن گیسو. آراستن مو
پیچیدن بسوی بالا. (یادداشت بخط مؤلف). پیچیدن. بپیچیدن: مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد. سعدی. رجوع به پیچیدن شود، کبر. تکبر
پیچیدن بسوی بالا. (یادداشت بخط مؤلف). پیچیدن. بپیچیدن: مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد. سعدی. رجوع به پیچیدن شود، کبر. تکبر