جدول جو
جدول جو

معنی درونگر - جستجوی لغت در جدول جو

درونگر
(دُگَ)
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش نوخندان شهرستان درگز، استان نهم (خراسان) است. این دهستان از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و مجموع نفوس آن 3710 تن و مرکز دهستان قریۀ محمد تقی بک است با 584 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
درونگر
(دُ گَ)
نام رودی واقع در شمال خراسان که از غرب به شرق در منطقه ای کوهستانی در شهرستان درگز جاری است و دهستان درونگر و آبادیهای اطراف محمدآباد را مشروب کند و حدود 20 کیلومتری شرق محمدآباد از مرز ایران و ترکمنستان شوروی خارج می شود. ایستگاه آب شناسی آن در مهرماه 1329 در آبادی سنگ سوراخ از دهستان درونگر واقع در 42 کیلومتری شمال غربی محمدآباد تأسیس شده است. و مختصات جغرافیایی آن 58 درجه و 45 دقیقه طول شرقی و 37 درجه و 36 دقیقه عرض شمالی است. طول رود تا ایستگاه آبشناسی 80 کیلومتر است و حوزۀ آبریز آن 1009 کیلومتر مربع و مقدار متوسط آب آن 1/10مترمکعب در ثانیه است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درودگر
تصویر درودگر
کسی که پیشه اش ساختن اسباب و آلات چوبی است، درگر، نجار، چوب تراش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرونگر
تصویر فرونگر
آنکه به پایین نگاه کند، کنایه از تنگ چشم، دون همت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
درودگر، نجار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
کسی که گندم یا جو یا گیاه دیگر را با داس درو کند، دروکننده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گَ / گِ)
در اصطلاح روانشناسی، عمل درون گرا. حالت درون گرا. باطن گرایی. میل به باطن. توجه و تمایل به ضمیر و نهان و دل. در مقابل برون گرایی است حاکی از دو نوع شخصیت متناقض. فعالیت کلی یا شوق و کشش در شخص برونگرا آفاقی است و متوجه دنیای خارج و دردرونگرا انفسی است یعنی متوجه به درون شخص. هر فرد به این هر دو متمایل است اما همواره بر اثر محیط و خصوصیات خلقی یکی بر دیگری تفوق دارد و بنحو بارزی شکار می شود. برونگرائی حاد فرار نامعقول و غیرمنطقی ازنفس و نمایش دادن احساسات در جمع است و درونگرائی حاد عقب نشینی به دنیای درون است و در این حال خیالبافی جانشین واقعبینی شود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ / رُو گَ)
شخصی که غله می برد و درو می کند و او را به عربی حصّاد خوانند. (برهان). قطع کننده زراعت. (غیاث). درو کننده. (شرفنامۀ منیری). که درو کند. حاصد:
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ گَ)
نجار، و این مأخوذ از درودن است که چوب و زراعت قطع کردن باشد. (غیاث) (آنندراج). درودکار. (ناظم الاطباء). درگر. کسی که اسباب و آلاتی از چوب می سازد و به عربی نجار گویند. (لغات فرهنگستان). اسکاف. دعمی ّ. فیتق. فیتن. (از منتهی الارب). کتکار. لتگر. (از برهان). نهام (ن / ن / ن ) . نهامی (ن / ن / ن ) . (از منتهی الارب) : درودگر بازرسید. (کلیله ودمنه). بوزینه ای درودگری را دید. (کلیله و دمنه).
کرسیی کش درودگر سازد
هرچه پستر لطیف تر سازد.
امیرخسرو دهلوی.
مدماک، رشتۀ درودگر که وقت تراشیدن چوب بدان خط کشد. (از منتهی الارب)، بوعلی سینا این کلمه راظاهراً به معنی بنّا بکار برده و در جای دیگر بدین معنی دیده نشد: و اما آنچه بیرون از چیز بود یا آن علت بود که چیز از بهر وی است یا نه آن بودکه چیز از بهر وی است، و لکن آن بود که از وی است وپیشین را علت غائی خوانند و علت تمامی خوانند چون پوشیدگی که علت خانه است که اگر سبب پوشیدگی نبودی خانه موجود نبودی و دیگر را علت فاعلی خوانند چون درودگر خانه را و همه علتها را غایت، علت کند که اگر صورت غایت اندر نفس درودگر نیستی وی درودگر نشدی و کار نکردی و صورت خانه موجود نیامدی و گل عنصر خانه نکردی. پس سبب همه سببها، آنجا که غایت بود غایت بود. (دانشنامۀ علائی چ احمد خراسانی ص 100)
لغت نامه دهخدا
(دُ گَ)
درودگر. مخفف درودگر که استاد چوب تراش باشد. و به عربی نجار گویند. (برهان) (از غیاث) : درحال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد جبرئیل بصورت دروگری بر در سرای آمد. (قصص الانبیاء ص 90).
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
مسعودسعد.
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
خاقانی.
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق، نوح و ملک دروگر.
خاقانی (چ سجادی ص 193).
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده ست
کجا خلیل پیمبر هم از دروگر زاد.
خاقانی.
نوح دروگر نبود گر پدر من بدی
قنطره بستی ز چوب بر سر طوفان او.
خاقانی (از جهانگیری).
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود
تا ز هنر دم زنند بر در امکان او.
خاقانی.
دروگر پسر بود نامت به شروان
به خاقانیت من لقب برنهادم.
ابوالعلا (در هجو خاقانی).
صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا در آن حضرت دروگر گشت نوح.
عطار.
جست سقا کوزه ای کش آب نیست
و آن دروگر خانه ای کش باب نیست.
مولوی.
آن دروگر روی آورده به چوب
برامید خدمت مه روی خوب.
مولوی.
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع.
مولوی.
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف.
مولوی.
زانکه جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حائکی.
مولوی.
آن دروگر حاکم چوبی بود
و آن مصور حاکم خوبی بود.
مولوی.
این نیست پسر یوسف آن دروگر و مادرش مریم. (ترجمه دیاتسارون ص 192). عمل استاد محمود بن شهاب دروگر. (در آخر صورت کتابت صندوق مقبرۀ سید رضی در بقعۀ شیخان بر، به سال 834) . (از سفرنامۀ رابینو ص 411).
- دروگرزاده، فرزند دروگر. بچۀ نجار. آنکه پدرش دروگر و نجار باشد:
وز دگر سو چون خلیل اﷲ دروگرزاده ام
بود خواهرگیر عیسی مادر ترسای من.
خاقانی.
زان کرامتها که حق با این دروگرزاده کرد
می کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان.
خاقانی.
، مخفف درودگر، صلوات چی. مداح. (از لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
در اصطلاح روانشناسی، متمایل به درون. متوجه به درون خود. باطن نگر. رجوع به درونگرائی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از داروگر
تصویر داروگر
داروساز داروفروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونسل
تصویر درونسل
بچه و فرزند زادولد زه وزای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
آنکه علف را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روغنگر
تصویر روغنگر
آنکه روغن از دانه های نباتی گیرد عصار روغنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشنگر
تصویر روشنگر
جلا دهنده، صیقل گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرونگر
تصویر فرونگر
آنکه به پایین نگاه کند مقابل زبرنگر، دون همت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درو گر
تصویر درو گر
کسی که شغلش ساختن آلات چوبی است نجار چوب تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعوتگر
تصویر دعوتگر
دعوت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزیگر
تصویر درزیگر
خیاط، درزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در نظر
تصویر در نظر
در نگر فردید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درود گر
تصویر درود گر
کسی که شغلش ساختن آلات چوبی است نجار چوب تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروغگو
تصویر دروغگو
کسی که براستی سخن نگوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونده
تصویر درونده
آنکه علف و غله را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونسو
تصویر درونسو
سوی درون، جانب، داخلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرونگر
تصویر فرونگر
((~. نِ گَ))
کسی که به پایین نگاه کند، تنگ چشم، دون همت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
((دِ رُ گَ))
درو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درودگر
تصویر درودگر
((~. گَ))
نجار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروغگو
تصویر دروغگو
کذاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روشنگر
تصویر روشنگر
بیانگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درکنار
تصویر درکنار
ضمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درودگری
تصویر درودگری
نجاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درودگر
تصویر درودگر
نجار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دورنگار
تصویر دورنگار
فاکس، فکس
فرهنگ واژه فارسی سره
دروگر، نجار
فرهنگ واژه مترادف متضاد