از آبادیهای هرات که نصر بن احمد سامانی سالی در آنجا مقیم بوده و رودکی قصیدۀ ’بوی جوی مولیان آید همی’ را در آنجا سراییده است: امیر (نصر بن احمد) با آن لشکر بدان دو پاره دیه درآمد که او را غوره و درواز خوانند... زمستان آنجا مقام کردند. (چهارمقاله چ اوقاف گیب صص 31- 34) دهی است از دهستان قلقل رود بخش شهرستان تویسرکان واقع در 15 هزارگزی جنوب شهر تویسرکان و 4 هزارگزی شمال حمیل آباد، با 373 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو از طریق حمیل آباد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
از آبادیهای هرات که نصر بن احمد سامانی سالی در آنجا مقیم بوده و رودکی قصیدۀ ’بوی جوی مولیان آید همی’ را در آنجا سراییده است: امیر (نصر بن احمد) با آن لشکر بدان دو پاره دیه درآمد که او را غوره و درواز خوانند... زمستان آنجا مقام کردند. (چهارمقاله چ اوقاف گیب صص 31- 34) دهی است از دهستان قلقل رود بخش شهرستان تویسرکان واقع در 15 هزارگزی جنوب شهر تویسرکان و 4 هزارگزی شمال حمیل آباد، با 373 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو از طریق حمیل آباد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
قریه ای است در 7 فرسنگی میانۀ شمال و مشرق تنگستان. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 12هزارگزی غرب خورموج و دامنۀ شرقی کوه مند، با 993 تن سکنه. محصول: غلات و خرما. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
قریه ای است در 7 فرسنگی میانۀ شمال و مشرق تنگستان. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 12هزارگزی غرب خورموج و دامنۀ شرقی کوه مند، با 993 تن سکنه. محصول: غلات و خرما. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دراز بودن. درازا. طول. امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض. انسبات. خدب. سمحجه. سنطله. سیفه. (منتهی الارب) : زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش بیرون نشود سوزن درزی ز درازی. فرخی. ، به مجاز، طول و تفصیل دادن: آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو با درازی سخن را زآن همی پهنا کند. ناصرخسرو. فرازی بر سپهرش سرفرازی دو میدانش فراخی و درازی. نظامی. شقق، درازی اسب. طوار، درازی سرای. نصل، درازی سر شتر و اسب. (منتهی الارب). - درازی دراز، سخت دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). طوال. (دهار). - درازی دست، کنایه از غلبه و استیلا. (آنندراج) : قوه پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوه پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهندموافق با فرمانهای ایزدتعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). ، طول مسافت. بعد مسافت: بر سر کویت از درازی راه مرکب ناله را عنان بگسست. خاقانی. ، بلندی. طول. ارتفاع. نقیض کوتاهی. جلاجب. خطل. شجع. شطاط. شنعفه. عمی ̍. عنط. مقق. نسوع. (منتهی الارب) : أقعس، بغایت درازی. (دهار). جید، درازی گردن. (منتهی الارب). سرطله، درازی با نحافت جثه و اضطراب بنیه. سطع و قمد و قود، درازی گردن. سقف، درازی و کژی. (منتهی الارب). سنطبه، درازی مضطرب. طباله، درازی شتر. طنب و قود، درازی پشت. (منتهی الارب). طول، به درازی غلبه کردن. (دهار). قن̍ی، درازی طرف یا برآمدگی وسط نای. هجر، درازی و کلانی درخت. هوج، درازی با اندکی گولی. (منتهی الارب). - امثال: درازی این شاه خانم به پهنای آن ماه خانم، درازی شاه خانم رامی خواهد به پهنای ماه خانم درکند. درازی شاه خانم کم پهنای ماه خانم، این بجای آن. این به آن در. (فرهنگ عوام). ، طول چون از بالا بدان نگرند، چون درازی گیسو و دامن و غیره. کشیدگی: أشعر، درازی موی گرداگرد فرج ناقه. عسن، درازی موی. مسأله، درازی روی که خوش نماید. (منتهی الارب). - درازی دامن، بلندی دامن. (آنندراج). ، طول زمانی. دراز بودن زمان. قفا. وفاء. (منتهی الارب) : ترا جنگ ایران چو بازی نمود ز بازی سپه را درازی نمود. فردوسی. درازی و کوتاهی شب و روز در شهرها. (التفهیم ص 176). چرا عمر طاوس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی. ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). این درازی مدت از تیزی صنع می نماید سرعت انگیزی صنع. مولوی. درازی شب از ناخفتگان پرس که خواب آلوده را کوته نماید. سعدی. براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازی شب. سعدی. اخداد، درازی سکوت. قلم، درازی ایام بیوگی زن. کظاظ، درازی ملازمت. (منتهی الارب). - جان درازی، عمردرازی. درازی عمر. طول عمر. رجوع به جان درازی در ردیف خود شود. - درازی عمر، طول زندگانی و بسیاری زیستن در این جهان. (ناظم الاطباء). نساء. (منتهی الارب). ، شرح. تفصیل. اطناب: از این مقدار مکرر بس درازی در کتاب پدید نیاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درازی این قصه کوتاه کردم همه در بقای تو بادا درازی. سوزنی. با بی خبران بگوی کای بی خردان بیهوده سخن به این درازی نبود. شیخ علاءالدولۀ سمنانی. این عالم پر ز صنع بی صانع نیست بیهوده سخن به این درازی نبود. آصف ابراهیمی کرمانی. - درازی کردن، بسط دادن: هرچند این تاریخ جامع صفاهان می شود از درازی که آنرا داده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605)
دراز بودن. درازا. طول. امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض. اِنسبات. خَدَب. سَمحَجَه. سَنطَلَه. سَیفه. (منتهی الارب) : زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش بیرون نشود سوزن درزی ز درازی. فرخی. ، به مجاز، طول و تفصیل دادن: آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو با درازی سخن را زآن همی پهنا کند. ناصرخسرو. فرازی بر سپهرش سرفرازی دو میدانش فراخی و درازی. نظامی. شَقَق، درازی اسب. طَوار، درازی سرای. نَصل، درازی سر شتر و اسب. (منتهی الارب). - درازی دراز، سخت دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). طوال. (دهار). - درازی دست، کنایه از غلبه و استیلا. (آنندراج) : قوه پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوه پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهندموافق با فرمانهای ایزدتعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). ، طول مسافت. بعد مسافت: بر سر کویت از درازی راه مرکب ناله را عنان بگسست. خاقانی. ، بلندی. طول. ارتفاع. نقیض کوتاهی. جُلاجِب. خَطَل. شَجَع. شطاط. شَنعَفَه. عَمی ̍. عَنَط. مَقَق. نُسوع. (منتهی الارب) : أقعس، بغایت درازی. (دهار). جید، درازی گردن. (منتهی الارب). سَرطَلَه، درازی با نحافت جثه و اضطراب بنیه. سَطَع و قَمَد و قَوَد، درازی گردن. سَقَف، درازی و کژی. (منتهی الارب). سَنطَبَه، درازی مضطرب. طَباله، درازی شتر. طَنَب و قَوَد، درازی پشت. (منتهی الارب). طول، به درازی غلبه کردن. (دهار). قِن̍ی، درازی طرف یا برآمدگی وسط نای. هَجر، درازی و کلانی درخت. هَوج، درازی با اندکی گولی. (منتهی الارب). - امثال: درازی این شاه خانم به پهنای آن ماه خانم، درازی شاه خانم رامی خواهد به پهنای ماه خانم درکند. درازی شاه خانم کم ِ پهنای ماه خانم، این بجای آن. این به آن در. (فرهنگ عوام). ، طول چون از بالا بدان نگرند، چون درازی گیسو و دامن و غیره. کشیدگی: أشعر، درازی موی گرداگرد فرج ناقه. عَسن، درازی موی. مَسأله، درازی روی که خوش نماید. (منتهی الارب). - درازی دامن، بلندی دامن. (آنندراج). ، طول زمانی. دراز بودن زمان. قَفا. وَفاء. (منتهی الارب) : ترا جنگ ایران چو بازی نمود ز بازی سپه را درازی نمود. فردوسی. درازی و کوتاهی شب و روز در شهرها. (التفهیم ص 176). چرا عمر طاوس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی. ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). این درازی مدت از تیزی صنع می نماید سرعت انگیزی صنع. مولوی. درازی شب از ناخفتگان پرس که خواب آلوده را کوته نماید. سعدی. براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازی شب. سعدی. اخداد، درازی سکوت. قَلَم، درازی ایام بیوگی زن. کِظاظ، درازی ملازمت. (منتهی الارب). - جان درازی، عمردرازی. درازی عمر. طول عمر. رجوع به جان درازی در ردیف خود شود. - درازی عمر، طول زندگانی و بسیاری زیستن در این جهان. (ناظم الاطباء). نَساء. (منتهی الارب). ، شرح. تفصیل. اطناب: از این مقدار مکرر بس درازی در کتاب پدید نیاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درازی این قصه کوتاه کردم همه در بقای تو بادا درازی. سوزنی. با بی خبران بگوی کای بی خردان بیهوده سخن به این درازی نبود. شیخ علاءالدولۀ سمنانی. این عالم پر ز صنع بی صانع نیست بیهوده سخن به این درازی نبود. آصف ابراهیمی کرمانی. - درازی کردن، بسط دادن: هرچند این تاریخ جامع صفاهان می شود از درازی که آنرا داده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605)
دروا. درواژ. مایحتاج. ضروری. ناگزران. لازم. واجب. بایا: چو رامین دایه را دید اندر آن جای چو جان اندرخور و چون دیده دروای. (ویس و رامین). ز دروای ما هرچه بایست نیز همی داد خرم ز هر گونه چیز. اسدی. همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای هر جزوی از خنکا و گرما (می رسانم به وی) . (معارف بهاء ولد ج 2 ص 85)
دروا. درواژ. مایحتاج. ضروری. ناگُزِران. لازم. واجب. بایا: چو رامین دایه را دید اندر آن جای چو جان اندرخور و چون دیده دروای. (ویس و رامین). ز دروای ما هرچه بایست نیز همی داد خرم ز هر گونه چیز. اسدی. همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای هر جزوی از خنکا و گرما (می رسانم به وی) . (معارف بهاء ولد ج 2 ص 85)
در بزرگ و باب. در شهر و قلعه و جز آن در صورتی که همیشه باز و مفتوح باشد. (ناظم الاطباء) : درواز و دریواز فروگشت و برآمد بیمست که یک بار فرودآید دیوار. رودکی. ، چهارسوی بازار. (ناظم الاطباء)
در بزرگ و باب. در شهر و قلعه و جز آن در صورتی که همیشه باز و مفتوح باشد. (ناظم الاطباء) : درواز و دریواز فروگشت و برآمد بیمست که یک بار فرودآید دیوار. رودکی. ، چهارسوی بازار. (ناظم الاطباء)
یوسف بن ابراهیم درازی بحرانی، مکنی به ابن عصفور، از آل عصفور. فقیه امامی قرن دوازدهم هجری. وی از اهالی بحرین بود. به سال 1107 هجری قمری متولد شد و در سال 1186 هجری قمری در شهر کربلاء درگذشت. او راست: انیس المسافر و جلیس الخواطر، که آنرا بنام کشکول نیز خوانند - الدره النجفیه من الملتقطات الیوسفیه - الحدائق الناضره، در فقه استدلالی - لؤلوءه البحرین - سلاسل الحدید فی تقیید ابن ابی الحدید، در رد گفتار ابن ابی الحدید در مورد اثبات خلافت خلفای راشدین. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 286 از الذریعه و شهداءالفضیله و هدیهالعارفین و فهرست المخطوطات)
یوسف بن ابراهیم درازی بحرانی، مکنی به ابن عصفور، از آل عصفور. فقیه امامی قرن دوازدهم هجری. وی از اهالی بحرین بود. به سال 1107 هجری قمری متولد شد و در سال 1186 هجری قمری در شهر کربلاء درگذشت. او راست: انیس المسافر و جلیس الخواطر، که آنرا بنام کشکول نیز خوانند - الدره النجفیه من الملتقطات الیوسفیه - الحدائق الناضره، در فقه استدلالی - لؤلوءه البحرین - سلاسل الحدید فی تقیید ابن ابی الحدید، در رد گفتار ابن ابی الحدید در مورد اثبات خلافت خلفای راشدین. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 286 از الذریعه و شهداءالفضیله و هدیهالعارفین و فهرست المخطوطات)
دروا. دروار. درواژ. افراشته و منصوب. (ناظم الاطباء). اندروای، نگون. آویخته. (آنندراج) (اوبهی). - دروای بازی، این کلمه بدین صورت در بازیهای ’ریدک خوش آرزو’ آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان، یا در هواست چنانکه شناگران کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در هوا از حیرت و سرگشتگی. (از صحاح الفرس). رو ببالا. رو به هوا. معلق بسوی بالا: خورده آسیب شیر او نخجیر مانده خرطوم پیل او دروای. ابوالفرج رونی. پیش جاهش سر فلک در پیش پیش حلمش دل زمین دروای. انوری. ، مضطرب و نگران. بیم زده. ترسان: که دارد در این تیره زندان دلی کز اندیشۀ مرگ دروای نیست. شرف شفروه. سر مهر از حسد روی منیرش در پیش دل بحر از کف چون ابر مطیرش دروای. شرف شفروه. پای کوه از شکوه اودر گل دل بحر از نوال او دروای. شرف شفروه. لب گل گشته به شادی ّ وصالت خندان دل بلبل شده از بیم فراقت دروای. انوری. در هوای تو آسمان مانده چون دل بحردیدگان دروای. سیف اسفرنگی
دروا. دروار. درواژ. افراشته و منصوب. (ناظم الاطباء). اندروای، نگون. آویخته. (آنندراج) (اوبهی). - دروای بازی، این کلمه بدین صورت در بازیهای ’ریدک خوش آرزو’ آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان، یا در هواست چنانکه شناگران کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در هوا از حیرت و سرگشتگی. (از صحاح الفرس). رو ببالا. رو به هوا. معلق بسوی بالا: خورده آسیب شیر او نخجیر مانده خرطوم پیل او دروای. ابوالفرج رونی. پیش جاهش سر فلک در پیش پیش حلمش دل زمین دروای. انوری. ، مضطرب و نگران. بیم زده. ترسان: که دارد در این تیره زندان دلی کز اندیشۀ مرگ دروای نیست. شرف شفروه. سر مهر از حسد روی مُنیرش در پیش دل بحر از کف چون ابر مطیرش دروای. شرف شفروه. پای کوه از شکوه اودر گل دل بحر از نوال او دروای. شرف شفروه. لب گل گشته به شادی ّ وصالت خندان دل بلبل شده از بیم فراقت دروای. انوری. در هوای تو آسمان مانده چون دل بحردیدگان دروای. سیف اسفرنگی
مأخوذ از دروازۀ فارسی. نام قریه ای است در یک فرسخی مرو و نزدیک دیوقان، و آن قریه ای است قدیمی که مسلمانان هنگام فتح مرو در آن فرود آمدند. (از معجم البلدان)
مأخوذ از دروازۀ فارسی. نام قریه ای است در یک فرسخی مرو و نزدیک دیوقان، و آن قریه ای است قدیمی که مسلمانان هنگام فتح مرو در آن فرود آمدند. (از معجم البلدان)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) : بانگ گشاددر او دمبدم رفته به دربند و به دروازه هم. امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) : بانگ گشاددر او دمبدم رفته به دربند و به دروازه هم. امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
دهی است از دهستان شبانکارۀ بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع در 28 هزارگزی شمال باختری برازجان و کنار رود خانه شاپور، با 1500 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاپور و چاه تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان شبانکارۀ بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع در 28 هزارگزی شمال باختری برازجان و کنار رود خانه شاپور، با 1500 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاپور و چاه تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)