جدول جو
جدول جو

معنی دره - جستجوی لغت در جدول جو

دره
(دخترانه)
مروارید بزرگ، یک دانه مروارید
تصویری از دره
تصویر دره
فرهنگ نامهای ایرانی
دره
زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه، راه میان دو کوه
تصویری از دره
تصویر دره
فرهنگ فارسی عمید
دره
مروارید درشت
تصویری از دره
تصویر دره
فرهنگ فارسی عمید
دره
تازیانه، شلاق
تصویری از دره
تصویر دره
فرهنگ فارسی عمید
دره
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان سیاخ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 48هزارگزی جنوب باختری شیراز و 25هزارگزی راه شوسۀ کازرون به شیراز، با 105 تن سکنه. آب آن از رود خانه قره آغاج وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دره
(دَ رَ / رِ / دَرْ رَ / رِ)
گشادگی میان دو کوه. (برهان). گشادگی میان کوه را به شکنبه تشبیه نمودند ودره گفتند. (جهانگیری). گشادگی میان کوهها بخصوص درآنجایی که رود روان می گردد. وادی و گشادگی میان تپه ها، که مخصوص به روان گشتن رود است. (از ناظم الاطباء). وادی چون درۀ نیل. بستر رود. مسیل. مقابل ماهور. (یادداشت مرحوم دهخدا). تنگ. (لغت فرس اسدی.) شاجنه. شجن. (از منتهی الارب). هوّه: ترکان گنجینه گروهی مردمانند اندک و اندر کوهی که میان ختلان وچغانیان است اندر دره ای نشسته اند. (حدود العالم).
کوه و درۀ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی.
فرخی.
در این بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره.
اسدی.
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره.
اسدی.
چند گوئی که از آن تنگ دره حجت
هم برون آمدی ار نیک سوارستی.
ناصرخسرو.
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای غیر از دره و کهسار نیست.
ناصرخسرو.
خارو سنگ درۀ یمگان از طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است.
ناصرخسرو.
منگر بدانکه در درۀ یمگان
محبوس کرده اند مجانینم.
ناصرخسرو.
درهای حوادث باز است و دره های نجات فراز. (سند بادنامه ص 327).
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته.
نظامی.
ز شیرین گیاهان کوه و دره
شکر یافته شیر آهو بره.
نظامی.
اگر درۀ هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد... زمام از کفش درگسلاند. (گلستان سعدی).
سیه گشته چشمش برآهوبره
برآورده کبکان خروش از دره.
خواجو.
زنگار فشاندند یکسره
بردشت وکه و پشته و دره.
هدایت (از آنندراج).
- امثال:
دره ای پاک نگذاشته است، روباهی از درد شکم به طبیب شکایت برد طبیب گفت از خاک آن دره که ملوث نکرده باشی خور. روباه تأملی کرده گفت اگر دارو منحصر است مرگ من ناگزیر باشد، چه درۀ پاک بجای نمانده ام. (امثال وحکم).
- درۀ آسمان، کنایه از کهکشان است و به عربی مجره خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
- درۀ بیداد، درۀ سخت عمیق و دراز و خشک. نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد، یا آوا از تک آن برنیاید. که کس آنجا مر کس را نرسد. (از امثال و حکم).
- ، مجازاً، جای بی فریادرس. ظلمکده.
، راهی که در کوه باشد. (غیاث). راه باریک میان دوکوه که آن را در نیز گویند. (شرفنامۀ منیری) ، گوی که آب روان در زمین کند، مزید مؤخر امکنه قرار گیرد. جزء دوم بعضی اعلام امکنه چون: آسمان دره. آودره. اخی پی دره. ازدره. اغوزدره. الدره. اولنگ دره. بیم دره. تلمادره. تنگ دره. توی دره. جال دره. جودره. جهنم دره. خرم دره. خشک دره. ده دره. دی دره. دیوان دره. سردره. سه دره. سیاه دره. شهریاردره. شیردره. شیل دره. طولندره پی. فغندره. کلاپی دره. کل دره. کوله دره. گرم دره. گزدره. گلاب دره. گیودره. ملاعلی دره. ملیه دره. منزل دره. میان دره. نودره. نیاردره. واودره. هزار دره. یورت سه دره. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، شکنبۀ گوسفند و غیره. (برهان). شکنبه و شکم که معده بهائم باشد. (از غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). شکنبه. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). کده که شکنبۀ گوسفند و غیره باشد. (لغت محلی شوشترنسخۀ خطی). کرش. (دهار). شکنبه و کرش، و آن در ستور نشخوارکننده است بجای معده در انسان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درۀ من شده ست از نعمت
چون زنخدان خصم پرعذره.
کسائی.
گرگ از رمه خوران و رمه درگیا چران
هریک به حرص خویش همی پر کند دره.
ناصرخسرو.
ده مرغ مسمن تو به تنهای بخوردی
او دره گاوی به ده انباز نیابد.
سوزنی (از جهانگیری).
روث سرگین است لیکن فرث سرگین دره. (نصاب) ، پوست شکنبه که بر روی دهل و طبل و تارو امثال آن کشند. پوست نازک که بردف و دهل و نقاره و مانند آن کشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت
دره در روی کشیده به شکم در دره نی
بی خبر باشد از جنگ و بی آگاه از صلح
هیچ صلحی به جهان بی وی و جنگی سره نی.
سوزنی (در لغز طبل).
، دهن. (شرفنامۀ منیری). ودر سایر مآخذ به این معنی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
دره
(دَرْ رَ)
اسم المره است مصدر ’درّ’ را. یک بار شیر بسیار دادن پستان. (ناظم الاطباء). رجوع به درّ شود
لغت نامه دهخدا
دره
(دُرْ رَ)
نام دختر ابی سلمه وام سلمه (ام المؤمنین) که از زنان فاضل عصر خود بود و نزد عالمان اخبار و حدیث شهرتی داشت. (از اعلام النساء از الاستیعاب)
دختر محمد بن احمد. از زنان محدث و صوفی بود که ابوعبدالله بن عبدالواحد بن دقاق از او نقل کرده است. (از اعلام النساء)
لغت نامه دهخدا
دره
(تَ یَ)
ناگاه درآمدن و برآمدن و نمایان شدن. (از منتهی الارب) ، دفع نمودن از کسی و راندن. (از منتهی الارب). دفع کردن از کسی. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دره
(دِرْ رَ / رِ)
درّه. تازیانه. پوستی چند باشد باریک که برهم بدوزند یا برهم ببافند و گناهکاران را بدان تنبیه سازند و گاه باشد که دهل و نقاره را بدان نوازند. (برهان) (جهانگیری). چرمی که محتسب بدان حد زند. (غیاث). گویا معرب ترنا باشد، درۀ عمر، ترنائی که بدان مردم را زدی برای نهی منکر و امر به معروف. جامع و پارچۀ دراز که یک بار آن را بتابند و دولا کنند و بار دیگر تافته کنند و عامه ترنا گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). طبطبیّه. عرقه. مخراق. (منتهی الارب). مخففه. (دهار) : عمر را دیدند به گوشۀ مزکت اندر خفته روی سوی دیوار کرده و دره در زیر بالین نهاده و پیراهنی پوشیده و برآن پاره های بسیار دوخته. (ترجمه طبری بلعمی). ایوب را خدای عزوجل گفت ضغثی بگیر، و ضغث دره باشد یا دستۀ چوبهای باریک... و رحمه زن خویش را بزن به یکبار. (ترجمه طبری بلعمی).
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من
زی ذوالفقارم آید سیصد هزار تو
زی دره نامده ست یکی از هزار من.
ناصرخسرو.
تا برنزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره.
ناصرخسرو.
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصارگیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دار و گهی ذوالفقارگیر.
سنائی.
در ره دین سلاح درۀ او (درۀ عمر)
کرده خونها مباح درۀ او.
سنائی.
ذرۀ خاک درش کار دو صد دره کرد
راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب.
خاقانی.
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیس وار.
نظامی.
درۀمحتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست.
نظامی.
مال و ملکش بود دلق و دره ای
زان نمی ترسید از کس ذره ای.
عطار.
پس بفرمود تا ربیع را فروکشند و دره بزدند و خازن را پنج دره بزدند. (جوامع الحکایات).
یا به زخم دره ده او را جزا
آنچنانکه رای تو بیند سزا.
مولوی.
آتش از قهر خدا خود ذره ای است
بهر تهدید لئیمان دره ای است.
مولوی.
آن مردی که چون درۀ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت ابلیس را زهرۀ آن نبود که در بازار وسوسۀ خویش به طراری و دزدی جیب دلی بشکافد. (مجالس سبعه ص 50). مجبران باید که قیاس کنند این معنی را با دره و نار و صلب که به همه حال علی به از عمر باشد و ذوالفقار از دره کمتر نیست. (النقض ص 1367). محتسب عارف علوی که بی ریا و سمعه دره بر دوش نهاده و همه سال نهی منکرات را میان بسته. (النقض ص 164). عمر دره برگرفت و از خانه بیرون آمد و به حضور جمهور مهاجر و انصار دره برآورد. (النقض ص 340).
همی زدند مرا غرچکان سنگین دل
چو دره بردهل عید و پتک برسندان.
روحی سمرقندی (از جهانگیری).
فش عمامه درآمد به احتساب رخوت
براند دره به نهی محرمات دگر.
(نظام قاری ص 15).
- دره کاری کردن، زدن به دره، از قبیل چوب کاری کردن. (از آنندراج). تعذیب کردن. برای سیاست و تازیانه زدن. (ناظم الاطباء) :
به مستیش در احتساب اشتلم
هوا را کند دره کاری ز دم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دره
(دِرْ رَ)
آلت زدن. (منتهی الارب). تازیانه که بدان زنند. (از اقرب الموارد). آنچه بزنند بدان. (دهار). دره. و رجوع به دره شود، شیر. (منتهی الارب). لبن. (اقرب الموارد)، خون. (منتهی الارب). دم. (اقرب الموارد)،
{{اسم مصدر}} بسیاری شیر و روانی آن. (منتهی الارب). سیلان و جاری شدن شیر و کثرت آن. (ازاقرب الموارد)، نوع شیردادن. (ناظم الاطباء)، ریزندگی باران. (منتهی الارب). گویند للسحاب دره، یعنی ابر را ’صب’ و ریزندگی است. (ازاقرب الموارد)، گرمی بازار و روانی آن. (منتهی الارب). گویند للسوق دره، یعنی رواج دارد. (از اقرب الموارد)، گویند مر علی درته، یعنی چیزی او را منصرف نمی کند و باز نمی دارد. (از اقرب الموارد)، گویند للساق دره، یعنی برای دویدن دور زد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ج، درر (د ر) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دره
(دُرْ رَ)
دلیل و برهان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
دره
(دُرْ رَ)
مروارید بزرگ. (منتهی الارب). مروارید. (دهار). واحد درّ. (از اقرب الموارد). بیرونی در الجماهر (ص 127) در بیان اقسام مروارید گوید: از اقسام مروارید یکی ’دهرم مروارید’ است که بزرگترین آن است و معرب آن ’دره’ باشد. و در حاشیۀ این کتاب در بارۀ ’دهرم’ با نسخه بدل ’وهرم’ توضیح داده شده که کلمه ای است هندی و در فرهنگهای فارسی ذکری از آن نشده است. رجوع به دره شود. ج، درّ و درر و درّات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- درهالتاج، بزرگترین مرواریدهای تاج پادشاهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به درهالتاج در ردیف خود شود.
، پرنده ای از راستۀ طوطیان. (لاروس عربی). مرغ عشق، در تداول زبان عربی، طوطی. (المنجد) : فاشتری دره و کانت تتکلم بکل شی ٔ تراه و جعلها ترصد امرأته و تنظر ماتصنع بعده و تخبره اذا رجع. (سندبادنامۀ عربی ص 355)
دره. مروارید بزرگ. (غیاث) ، یک مروارید. مرواریدی درشت و از جنسی خوب. ج، درّات و درر:
ای صاحبی که کف جود تو روز بزم
خورشید دره ذره و ابرگهر نم است.
سوزنی.
، ثمرۀ علیق. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دره
راه میان دو کوه، زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه
تصویری از دره
تصویر دره
فرهنگ لغت هوشیار
دره
((دَ رِ یا رِّ))
راه میان دو کوه
تصویری از دره
تصویر دره
فرهنگ فارسی معین
دره
((دِ رَ))
تازیانه، شلاق
تصویری از دره
تصویر دره
فرهنگ فارسی معین
دره
((دَ رَ))
شکم، شکنبه
تصویری از دره
تصویر دره
فرهنگ فارسی معین
دره
تنگ، دروا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دره
گر بیند در دره ای شد، دلیل که در غم و اندوه گرفتار شود. اگر بیند از دره بیرون آمد، از غم و اندوه رسته شود. محمد بن سیرین
دره در خواب، دلیل بر حج اسلام کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
دره
داس درو وسیله ای برنده و فولادی برای قطع کردن و بریدن سرشاخه.، هست، وجود دارد، رشد بی رویه ی سرشاخه های کم محصول، شکاف و فاصله ی میان کوهدره، اطراف، حوالی، دوباره خوانی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدره
تصویر خدره
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، اخگر، ابیز، آلاوه، لخشه، جرقّه، خدره، ژابیژ، آییژ، جذوه، لخچه، بلک، جمر، ایژک، جمره، ضرمه، آتش پاره، سینجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدره
تصویر بدره
کیسه ای که در آن ده هزار درهم می گذاشتند، کیسۀ زر، همیان، بدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادره
تصویر ادره
نوعی بیماری که به دلیل ورم کردن کیسۀ بیضه بروز می کند، غری، دبه خایگی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
یکی از بخشهای شهرستان ایلام است. دارای 4 دهستان و 41 آبادی بزرگ و کوچک است که جمعاً 7400 تن سکنه دارد. محصول عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
پوست بزغاله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پوست بره و بزغاله. (غیاث اللغات). پوست بزغالۀ ازشیربازکرده. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
عین بدره، چشم سبک نگر و یا چشم تمام بدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم سبقت کننده یا چشم تمام. (از شرح قاموس). چشم به گوشت و تمام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
از بدره عربی، خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطۀ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدرۀ زر. بدری. بدله. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خریطۀ دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. (غیاث اللغات). همیان ده هزار درم. (یادداشت مؤلف) :
چو گنج درمها پراکنده شد
ز دینار نو بدره آکنده شد.
فردوسی.
دگر هفته مر بزم را ساز کرد
سر بدره های درم باز کرد.
فردوسی.
سر بدره بگشود گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه.
فردوسی.
چو گنجور با شاه کردی شمار
بهر بدره بودی درم ده هزار.
فردوسی.
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
درآید پیش او بدره چو قارون
درآید پیش او سایل چو عایل.
منوچهری.
شود ار پیش او سایل چوبدره
رود از پیش او بدره چو سایل.
منوچهری.
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاک تر از شیردایگان به اطفال.
غضایری.
دو بدره زر بگرفتم بفتح نارآیین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال.
غضایری.
منجوق و علامات و بدره های سیم و تختهای جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را، از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم. (تاریخ بیهقی ص 156).
سوی خردمند بصد بدره زر
جاهل بی قیمت و بی حرمت است.
ناصرخسرو.
دو شریک... بدرۀ زری یافتند. (کلیله و دمنه).
بدره ها دادی از نهان و کنون
جامه ها برملا فرستادی.
خاقانی.
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری.
خاقانی.
به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی ترا همین کار است.
خاقانی.
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
سر بدره های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد.
نظامی.
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدرۀ دینار داشت.
نظامی.
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هرزه بدادی بدره ای زر.
نظامی.
بهر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی.
نظامی.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره زکجا تا کجا.
نظامی.
اول چو بدرۀ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده.
عطار.
- بدرۀ اعتبار و غرور و حیله، کنایه از آن است که بازرگانان تنک مایه پشیزۀ سیاه در کیسه ها کنند و آن را در صندوق حفظ نمایندو گاهی به بهانه ای صندوق گشایند تا بنداران و مشتریان بنگرند و موجب اعتبار خود و غرور دیگران شود:
یکسر متاع دنیا چون بدرۀ غرور است
از راه تا نیفتی زین بدرۀ غرورش.
؟ (از انجمن آرا).
- بدره ده، آنکه بدره دهد. بخشنده:
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چوتیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن.
سوزنی، غضبناک و پر از خشم. (ناظم الاطباء). ناسازگار. (یادداشت مؤلف). بدرفتار. بدسلوک:
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
فردوسی.
بدان ترک بدساز بهرام گفت
که جز خاک تیره مبادت نهفت.
فردوسی.
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم.
فردوسی.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
که داند که این چرخ بدسازچیست
نهانیش با هر کسی راز چیست.
(گرشاسب نامه).
کرا یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری.
قطران.
- بدساز گشتن، ناسازگار و بدرفتار گردیدن:
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک براهی بازگردند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَهْ)
بدراه. ستوری که بد راه رود:
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.
مسعودسعد.
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ / اَ دَ رَ)
دبّگی. دبه خایگی. بادخایگی. ورم بیضه. فتق. غری. بادگندی. (مهذب الاسماء). قیله. نفخه فی خصیته. (مهذب الاسماء). قلیط. باد خصیه. تناس. علتیست که در خایه پیدا شود بواسطۀ نزول باد یا رطوبت در کیسۀ خایه. بزرگ شدن کیسۀ خایه و ریختن آنچه در بالاست بواسطۀ اتساع مریطاء در آن کیسه. بزرگ شدن خایه از حد خود بسبب عروض باد و رطوبت. (از شرح نصاب) (غیاث اللغات). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ادره، بضم الف و سکون دال مهمله، بادیست که در خایه عارض شود. و مردم آنرا قیل نامند و در زبان پارسی این عارضه را دبّه خوانند و ادرهالماء که به ادرهالدوالی نیز معروفست ریزش رطوبات زیاد در رگهای هر دو خایه باشد، چنانچه در بحرالجواهر گفته. و گاه باشد که بین ادره و قیله فرق نهند. شرح آن در فصل لام از باب قاف بیاید - انتهی. بیماری است که بسبب شکافته شدن پوست تنک زیرپوستی که بر آن موی زهار است روده ها در آوند خایه افتاده باشد و در فارسی دبه گویند و آن نمیشود مگر در جانب چپ یا بیماری فتق است که در یکی از دو خایه رسیده باشد. رجوع به قیله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حدره
تصویر حدره
چشم بر جسته، گلمژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدره
تصویر خدره
ریزه و خرده، شراره آتش
فرهنگ لغت هوشیار
بدره همیان هنبان انبان خریطه ای از جامه یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش بیشتر و آنرا پر از پول کنند همیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدره
تصویر آدره
شبی سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدره
تصویر بدره
((بَ رِ))
همیان، کیسه پول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدره
تصویر خدره
((خُ رِ))
ریزه و خرده، شراره آتش
فرهنگ فارسی معین