ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 50 هزارگزی شمال خاوری زرند و دو هزارگزی باختر راه مالرو چترود به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 50 هزارگزی شمال خاوری زرند و دو هزارگزی باختر راه مالرو چترود به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
استخوان نرمی را گویند که آنرا توان خورد، همچون استخوان سر شانۀ گوسپند و گوش و پره های دماغ و مانند آن که بعربی ’غضروف’ خوانند. (برهان) (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء) ، بمعنی چرنده هم آمده است. (برهان) (آنندراج). حیوان چرنده. (ناظم الاطباء). رجوع به چرنده شود
استخوان نرمی را گویند که آنرا توان خورد، همچون استخوان سر شانۀ گوسپند و گوش و پره های دماغ و مانند آن که بعربی ’غضروف’ خوانند. (برهان) (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء) ، بمعنی چرنده هم آمده است. (برهان) (آنندراج). حیوان چرنده. (ناظم الاطباء). رجوع به چرنده شود
شکل و صورت و شمایل. (جهانگیری). شکل و شمایل و صورت. (برهان) (آنندراج) ، مانند و سان، چنانکه گویند: فلک درند، یعنی فلک سان و فلک مانند. (برهان) (آنندراج). مثل و مانند و سان و مشابهت، رسم و طرز و روش. (ناظم الاطباء)
شکل و صورت و شمایل. (جهانگیری). شکل و شمایل و صورت. (برهان) (آنندراج) ، مانند و سان، چنانکه گویند: فلک درند، یعنی فلک سان و فلک مانند. (برهان) (آنندراج). مثل و مانند و سان و مشابهت، رسم و طرز و روش. (ناظم الاطباء)
ده کوچکی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد واقع در 72 هزارگزی شمال باختری بافق و 13 هزارگزی راه بهاباد به جزستان. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
ده کوچکی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد واقع در 72 هزارگزی شمال باختری بافق و 13 هزارگزی راه بهاباد به جزستان. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
در تداول خانگی، زنی یا دختری سخت بی شرم و ستیزه کار. زنی یا دختری که در حضور بزرگتران از خویش سخن گوید و در هر سخن پیشی جوید. زنی سخت بدخوی و بی شرم. زنی زبان آور و سلیطه. زنی سخت بی شرم در گفتار. دختری بی شرم. بی حیا. کولی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیت سماقی. آپاردی. حراف. سر و زبان دار. زرنگ. ناقلا. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
در تداول خانگی، زنی یا دختری سخت بی شرم و ستیزه کار. زنی یا دختری که در حضور بزرگتران از خویش سخن گوید و در هر سخن پیشی جوید. زنی سخت بدخوی و بی شرم. زنی زبان آور و سلیطه. زنی سخت بی شرم در گفتار. دختری بی شرم. بی حیا. کولی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیت سماقی. آپاردی. حراف. سر و زبان دار. زرنگ. ناقلا. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
که درد. آنکه درد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان: ز گوینده پرسید کاین پوست چیست ددان را بدینگونه درّنده کیست. فردوسی. هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است. نظامی. گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش. نظامی. چه کردی که درّنده رام تو شد. سعدی. سبع، جانور درنده. (دهار). عسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب). این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر. - پلنگ درنده، پلنگ مفترس: که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّندۀ صوف پوش. سعدی. - درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس: درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی. - درنده شیر، شیر مفترس: سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چه روبه به پیشش چه درّنده شیر چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر. فردوسی. نخواهی شد از خون مردان تو سیر بر آنم که هستی تو درّنده شیر. فردوسی. ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی. فردوسی. - درنده گرگ، گرگ مفترس: پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سواری بکردار درّنده گرگ. فردوسی. - سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان). سگ درّنده چون دندان کند باز تو درحال استخوانی پیشش انداز. سعدی. - شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فردوسی. نیامد به دلش اندرون ترس و بیم دل شیر درّنده شد بر دو نیم. فردوسی. چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درّنده در مرغزار. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درّنده در کارزار. فردوسی. برو شیر درّنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل. سعدی. - ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان: چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی. ، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان: ز گوینده پرسید کاین پوست چیست ددان را بدینگونه درّنده کیست. فردوسی. هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است. نظامی. گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش. نظامی. چه کردی که درّنده رام تو شد. سعدی. سبع، جانور درنده. (دهار). عُسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب). این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر. - پلنگ درنده، پلنگ مفترس: که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّندۀ صوف پوش. سعدی. - درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس: درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی. - درنده شیر، شیر مفترس: سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چه روبه به پیشش چه درّنده شیر چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر. فردوسی. نخواهی شد از خون مردان تو سیر بر آنم که هستی تو درّنده شیر. فردوسی. ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی. فردوسی. - درنده گرگ، گرگ مفترس: پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سواری بکردار درّنده گرگ. فردوسی. - سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان). سگ درّنده چون دندان کند باز تو درحال استخوانی پیشش انداز. سعدی. - شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فردوسی. نیامد به دلْش اندرون ترس و بیم دل شیر درّنده شد بر دو نیم. فردوسی. چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درّنده در مرغزار. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درّنده در کارزار. فردوسی. برو شیر درّنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل. سعدی. - ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان: چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی. ، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
ده کوچکی است از دهستان اسفند بخش مرکزی شهرستان سراوان. واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری سراوان و کنار راه فرعی کونک به سراوان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان اسفند بخش مرکزی شهرستان سراوان. واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری سراوان و کنار راه فرعی کونک به سراوان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان حسین آباد بخش حومه شهرستان سنندج، که در 23هزارگزی شمال سنندج و 9هزارگزی باختر شوسۀ سنندج به سقز واقعست کوهستانی و سردسیر است و 200تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، حبوبات، لبنیات، توتون و صیفی، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. این آبادی را باصطلاح محل ’چرنو’ هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان حسین آباد بخش حومه شهرستان سنندج، که در 23هزارگزی شمال سنندج و 9هزارگزی باختر شوسۀ سنندج به سقز واقعست کوهستانی و سردسیر است و 200تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، حبوبات، لبنیات، توتون و صیفی، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. این آبادی را باصطلاح محل ’چرنو’ هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)